حالا شد .…
می خوام نترسم …. می خوام یه خودم حق بدم و کم نیارم … من دم دستی نیستم ….
جمله به جمله ی حرفاش تو گو زنگ میزنه … دلم برای بار نمیدونم چندم ترک بر می داره و می شکنه ….
از آریایی که می شناسم انتظار دارم اخم کنه .. دعوا راه بندازه …
انتظار دارم توی همین شلوغیا میزا رو بر عکس کنه و چند نفری رو کتک بزنه تا به من برسه ….
ولی توی همین تاریکی فقط نگاهه غرقه خونش پیداست و پوستی که هر لحظه تیره تر میشه …
پسر اوتو سمت ما میاره و تارخ کنارم ایستاده … دست ها به جیب زل زده به آریا تا اومدنش و به ما رسیدنش ….
به ما می رسن … سینا لبخند میزنه و میگه : چه کیفی بده امشب ! …
تارخ نگاهش رو از آریا هل میده سمت سینا و میگه : امیدوارم لذا ببری میلاد جان ! …
ابرو بالا می ندازم و این واکنشم رو سینا میبینه .. دستپاچه میشه … می دونم استرس گرفته … ترس کرده که نکنه از اسم واقعیشون حرفی بزنم ….
حواسم سمت سینا پرته و می خوام تا اونجا که میشه طفره برم از نگاه کردن به آریا …
بازم تارخه که سکوت رو میشکنه : خوش اومدی شاهرخ جان …
آریا به زور نگاهش رو از روی من تاب میده تا تارخ و سری تکون میده ….
جو سنگینه و بازم تارخ به حرف میاد : رویا هم هست امشب ، انتظار داشتم با هم بیاین …
تارخ نگاهش دوخته شده به صورت آریا و من چشمم به دست مشت شده ش می خوره …
دستی که رگ هاش برجسته شدن …
تارخ لب میزنه : شلوغه … بریم وی آی پی!
منتظر نمی مونه و خودش جلوتر میره …
دستم رو گرفته و منم دنبال خودش می بره … دهنم خشک شده و دست و پامم همینطور …خودم می دونم اینا به خاطر وحشتم از آریا و واکنششه … هر بار به خودم دلداری میدم تا وقتی که از پله ها بالا می ریم … حتی حواسم نیست کجا منو می بره …. حتی عقب بر نمیگردم تا آریا رو ببینم که کجاست و چیکار می کنه ….
تارخ در یکی از اتاقا رو باز می کنه و کنار می ایسته : بفرما داخل! …
آریا اخم داره هنوزم … سری تکون می ده و با مکث داخل میره … بعد سینا و من سمت تارخی که با دست ملایم هلم می ده تا داخل برم بر می گردم و میگم :
_ دس … دستشویی کجاست ؟
تارخ کمی مکث میکنه و میگه : خودم می برمت …
می خواد رو به آریا و سینای داخل اتاق مونده حرفی بزنه که تند آستین لباسش رو میگیرم … هم زمان نگاهم به داخل اتاق هست … به مبل های چرمه چند نفره و میزی که انواع و اقسام نوشیدنی روش چیده شده … گردن باریک و بلند .. .لیوانای پایه بلند …
حواسه من اما به آریاس که یه دستش روی میزه و زل زده به بطری ها … اما رگ های شقیقه ش بیرون زده ن و دستش رو اونقدری مشت کرده و محکم گرفته که ناخن هاش رو به سفیدی رفتن و من از این فاصله می بینم …. خوبم می بینم …
اب دهنم رو قورت میدم و سمت تارخ تند میگم : زشته …
تارخ لبخند کجی میزنه : کجاش ؟
پوفی میکشم … کلافه م از این اصرار …کاش بفهمه دارم فرار میکنم و نمی فهمه … میگم :
_مهمون داریا …. بگو کجاس خودم میرم …
با کمی مکث لب میزنه : پایین … کنار راه پله … زود بیا … مراقبم باش … خب ؟
بی حواس تر سری تکون میدم و سمت راهپله میرم …تارخ رو میبینم که داخل میره …
فکرم رو نمی تونم متمرکز کنم … نمی تونم تعادلم رو حفظ کنم و حواسم نیست …
شاید پایین رفتن از یه پلهبرام چد دقیقه ای طول بکشه … دارم فکر میکنم اگه برم چی ؟ … تارخ چی ؟ … اگه نرم … آریا چی ؟ …
از ترس انگاری بغض میشینه توی گلوم و آریاهمه ی عمر برام درعینه دوست داشتن ترسناک بوده …
حساب میبرم ازش …
به آخر پله ها می رسم و هنوزم مهمونا با هم می رقصن … بالا می پرن و پایین … خیلی هاشون لب توی لب موندن یا همدیگه رو لمس نه … قورت میدن …
من سمتی که تارخ بهم گفته میرم …سمتی که خیلی نور نداره …دید نداره … سرویس بهداشتی رو جای خوبی گذاشتن … جایی که کسی نیست … کسی نمی بینه …
داخل میرم و یه دختری که چشماش خماره رو می بینم … داره رژ لبه قرمز رنگش رو تمدید میکنه و منم رو به روی روشویی کنارش میرم و خودمو توی آینه برانداز میکنم …
زیر اون آرایش ملیح رنگه پریده م مشخصه … دنباله راه فراری می گردم که پیدا نمیکنم … که نیست …
تهش نمیدونم چقدر می گذره … اونقدر که سرویس بهداشتی خالی میشه و اونقدر که فگر کنم زشته …فکر کنم نبودنم اونقدری شده که شاید تارخ بیاد دنبالم ..
آریا حق نداره جلوم رو بگیره … ما جداشیم … خیلی وقته .. خودش گفته برم دنبال زندگیم و منم راه افتادم تا زندگیم رو بکنم …
خودم رو دلداری میدم و جرات به خرج میدم … بیرون میزنم از سرویس و می خوام سمت پله ها برم که بازوم کشیده میشه …
سمته یه نقطه ی کور و من حس میکنم از ترس نفسم رو به فروکشه … رو به نیست شدن …
هنوز به خودم نیومدن که به دیواره زیر راه پله می خورم … کمرم درد میکنه و من یه سایه میبینم … سایه ای که صاحبش مشخص نیست …
سایه ای که نفسم رو بند میاره از ترس و صدایی که سعی می کنه بلند نشه …فریاد نشه و کسی جز من نشنوه :
_ چه غلطی میکنی اینجا … ها؟
نفسم تازه راهه خودش رو پیدا میکنه وقتی می فهمم سایه ی رو به رویی آریاس … حالا شاید به کتک کاری ختم بشه اما به جاهای بازیک تر کشیده نمیشه …حالا جیگر شیر پیدا میکنم انگاری که دستام رو روی سینه ش می ذارم و عقب هلش میدم ….
تکون نمی خوره و عوضش بازوهام رو میگیره و محکم به دیوار پشت سری می کوبه و لب میزنه :
_ جفتک ننداز سلیطه .… چه گهی می خوری تو پارتی اونم با لاشخوری که منتظره لاشه نیست …. زنده زنده می خوره ؟ ..
کی رو میگه ؟ … تارخ ؟ … اشتباه گرفته حتما … اخم میکنم و می پرم بهش : به تو چه مربوطه ؟ … چه کاره حسنی ؟ …. من هر کار دلم ..
این بار با دستش چونه م رو میگیره … نزدیک تر میاد … تا رسیدنه صورتش به چند سانتی صورتم اونقدری نزدیک که صدای دندون قروچه ش رو میشنوم … عصبیه … خیلی عصبیه که لب میزنه :
_ به جونه رها خر خره ت رو پاره میکنم بفهمم پات سر خورده ….
این وسط جاش نیست … اصلا جاش نیست که بپرسم : جونه رها ؟ … چقدر برات مهمه ؟ ….
اما می پرسم و منتظر میشم جواب بده …. صورتش توی این تاریکی زیر راه پله مشخص نیست اما لب میزنه :
_ ماله این حرفا نیستی … این پارتی و کثافت کاری … نمون اینجا ! …
خودش می دونه … می دونه که اهله این کارا نیستم … از اولم می دونست … بغضم میگیره … چرا اون روز این طوری گفت ؟ … چرا گفت دمه دستی ام ؟ …
لب میزنم …. بغض کرده : خودت گفتی دمه دستی ام ! ….
_ رها …. رها جان …
صدای تارخه ….
دلم هری میریزه …. آریا خیاله دور شدن نداره … خیاله جواب دادن به جمله م که گلایه س …
که زخمه دل رو باز کردنه ….
همین نزدیکی … رو به روی راهپله صدای یه دختر میاد که بلند حرف میزنه تا صداش به تارخ برسه و میگه :کو شاهرخ ؟…
جا می خورم … دختر ؟ .. دنباله شاهرخ می گرده … همین آریا ؟ .. دلم مچاله میشه … من حسودم … اونقدر حسود که نمی خوام الان بره و جداشیم … می خوام توضیح بده و یادم میاد تارخ از رویا نامی حرف زده !!
نگاه خیره ی آریا رو به خودم می بینم و تهش صورتی که نزدیکم میشه …تا بیخ گوشم … لب میزنه … آروم … سخت میشه شنید اما می شنوم :
_ اگه بودی که درده بی درمون نمیشدی !!
جا می خورم … هنوز این جمله رو نفهمیدم که باز می شنوم :
_ به موقعه ش حالت رو میگیرم !
*
(آریا)
شکله کوره می مونه … کوره ای که جای مذاب دارن مغزم رو آب میکنن …
غیرت که میگن همینه … رگه ورم کرده … راه باریکه ی تاریکی که منو از سمت دیگه ی راهپله بیرون میاره رو طی میکنم … رد میشم … بیرون میام … اما اینجا نیستم انگاری …
همون دیوار تاریک پشت راه پله جا موندم … کلافه دستم رو هل میدم لا به لای موهام و با خودم فکر میکنم چی بود اینی که گفتم ؟
کاش ول و دمه دستی بود تا درده روی دل مونده نباشه …
درد بی درمون نباشه بعد از این دو سه سال !…
رویا رو میبینم … با دکلته ی مشکلی کوتاه و آرایشه خز و تابلویی که حالم رو بد میکنه … نیشش باز میشه با دیدنم و این دختر کلیده وروده … بیخیاله رها ! ….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان خوبیه ولی کاش بیشتر میذاشتین یا حداقل زودتر
اینا نزدیک چهار پارته داخل پارتین😐
😂😂😂😂😂 دقیقا