رمان سکانس عاشقانه پارت 71 - رمان دونی

رمان سکانس عاشقانه پارت 71

 

 دعوای چی بکنم باهاش ؟ …. مرض دارم مگه؟ …. منو رها با هم کنار میایم … باشه … میگم باشه … 

گوشی رو قطع میکنه و من لیوان خالی رو سمت اریا میگیرم … ازم میگیره و روی همون کمد فلزی میذاره … میگه :

_ بساطی داریم به قرآن … باس بابت رفتارم با زنمم جواب بدم ! … 

این بار من اخم کرده نگاش میکنم … شاکی میگه :

_ چیه ؟ یه چیزی هم بدهکار شدم ؟ .. 

دستم رو روی  قفسه ی سینه ش می ذارم و ملایم عقب هل میدم … تکون نمی خوره اما میگم :

_ کدوم زن آقا ؟ … میشه توضیح بدی ؟ .. 

اخم میکنه و حسام پر خنده میگه : همینو بگو … 

آریا دق دلیش رو سر حسام خالی میکنه و تشر میزنه : 

_ تو نمی خوای گورت رو گم کنی بیرون ؟ … 

حسام ابرو بالا میندازه و جواب میده :

_ آهان … مزاحم زن و شوهر شدم الان ؟ …. 

منم خنده م میگیره و میگم : کوفت ! … 

چشمکی بهم میزنه و بیرون میره از اتاق … اریا عصبی سمتم برمیگرده :

_ باس جلو هرکی و ناکی باهام بحث کنی ؟ …. 

نگاش میکنم و میگم : 

_ حیف که مریضی وگرنه من می دونستم و تو ! … 

لبخند کجی میزنه و جواب میده : اوهوکی ..بال و پرت دادم جوجه ؟ … 

از کنارش میگدرم و سمت جایی میرم که چند دقیقه ی پیش زار میزدم و جایی تا دوقدمی اون دنیا رفته بودم و اومده بودم …. 

خم میشم و کیفه روی زمین مونده م رو برمی دارم … همزمان میگم :

_ تو حالت از منم بهتره ! … 

کیف رو بلند میکنم و سرجام می ایستم که میگه : الان ینی داری میری خونه ؟ … 

ابرو بالا می ندازم : نرم ؟ …

 دکتر گفته هنوز زخممم خطرناکه ! … 

می خندم به این بچه بازیش … میگم : مهمون داریم خونه ! …. 

زل میزنه بهم … خیره خیره … طولانی … اونقدر که به حرف میام : 

_ چیه ؟ .. چرا اینطوری نگام میکنی ؟ … 

_ داریم رو دوست داشتم ! …. با هم … منو تو مهمون داریم ! 

مکث میکنم… از کی این هممه رومانتیک شده ؟ .. این همه علاقه …. بدم میاد ؟ … نه … خوشحالم … اونقدر خوشحال که لبخند روی لبام میشینه و بی هوا و بی مقدمه … برای چندمین بار نمیدونم … اما می پرسم : 

_ دوسم داری ! …. 

اخم میکنه … غلیظ نه ها … بیشتر توی فکره … اخم کرده و با سرعت جلو میاد … 

اونقدر تند که هنوز به خودم نیومدم و هنوز کاملا بهم نرسیده اما دستی پشت گردنم میذاره و منو هل میده سمت خودش … 

خم میشه … قفل میکنه لبام رو با لباش … بازی میده … می بوسه …ریز ریز …. می مکه …. وا میرم … 

چشمام گرد مونده … زل زدم به چشمای بسته شده ش و ابرو های گره خورده ش … جدیه … من نه دست و پا می زنم و نه باهاش هماهنگ میشم …. به معنای واقعی کلمه ماتم برده … 

جا خوردم …. نفس کم میارم …. خودش اینو می فهمه که عقب میکشه … 

عقب میکشه اما فاصله نمیگیره … پیشونیش رو به پیشونیم وصل میکنه و نفس هاش از پره های بینیش رد میشن تا صورتم … تا پخش شدنشون تو صورتم ! … 

قلبم میکوبه … عادی نه … تند تند ! … 

لب میزنه : جواب گرفتی یا بگم ؟ .. 

لبام باز ممونده از همدیگه … نگاه خیره ی آریا به لبام مونده و آروم لب میزنه :

آروم لب میزنه : 

_ تعجب نکن الان دارم میگم … اینکه فوران کردم … فقط با خودم به این نتیجه رسیدم اگه نباشمم خطر همیشه هست … همین که تارخ اومده تا بیخه گوشت … متوجهی ؟ .. الان حداقل خودمم و گوره بابای بقیه …. خب ؟ … 

تموم مدت تکیه ی پیشونیش رو از پیشونیم نمیره … کوتاه نمیاد … دور نمیشه … حتی دستش رو برنداشته از پشت گردنم و منم زل زده موندم به مردمک هاش که خیره به منن … 

لب میزنم : 

_ خیلی دوستت دارم ! … 

می خنده … باز جلو میاد برای ادامه دادن … برای اتصال عاشقانه ای که توش عشق بیداد میکنه و منم تشنه م … منم دلمم می خواد این تنش ادامه داشته باشه اما … 

یکی در میزنه … آریا عقب میره و من تند نیم قدم ازش فاصله میگیره  …اخم داره آریا ! … 

نگفته مشخصه به خونه اون آدمه پشته دری تشنه س و که میگه : 

_ بر خرمگس معرکه ! … 

در باز میشه … چشمم می خوره به الهامی که همکاره آریا حساب میشه … همونی که با هر بار دیدنم اخم میکنه … مثله الان ! …. 

من زیر لبی ادامه میدم : لعنت واقعا! … 

آریا نگام میکنه … لبخند کجی میزنه وصدای الهام باعث میشه سمتش برگردیم … 

_ چی شده آریا ؟ .. 

جا می خورم …  چقدر صمیمی ! بدم میاد …. اینی که داره تیشه به ریشه م میزنه حسادته … جلو میاد تا یه قدمی آریا و با نگاهش زیر و رو میکنه دست زخم خوروه ای که به گردن آریا آویزون مونده و میگه : احمدی میگفت توی عملیات گیر افتادی ! 

احمدی ؟ … چرا حسام باید احمدی باشه وآریا همون آریا ؟ ..

چرا حسام احمدی باشه و آریا همون آریا ؟ 

اخم میکنم . دوست ندارم این  صمیمیتی رو که می بینم . 

آریا حواسش به من نیست و الهام کلا انگاری منو نمیبینه … نمیبینه که حتی سلام نمیکنه و واکنش نشون نمیده … 

آریا _ چیزی نیست . یه خراشه کوچیکه ! 

الهام کوتاه نمیاد … بر عکس . بهش نزدیک میشه .. با سر انگشتش پیراهنش رو از دستش فاصله میده و من … من رو به انفجارم … رو به ترکیدن … 

آریا نباید بذاره … آریا حواسش به دستش و به الهام که از پشت سرش رد میشم و بیرون میرم از اتاق . 

اونقدری عصبی ام کا می خوام همه ی این بیمارستان با همه طبقه هاش رو روی سر آریا خراب کنم . 

بیرون که میزنم حسام نزدیکم میاد و میگه : چی شد؟ … میری ؟ … 

اخم دارم … بر افروخته م … میگم : نرم ؟ … بمونم که چی بشه؟ … 

اونقدری پرخار حرف زدم که حسام دستاش رو تسلیم وار بالا می گیره و میگه :

_ دو دقه پاچه م رو از دهنت در بیار شاید با حرف حل شد ! 

دستی به معنای برو بابا روی هوا براش تکون میدم و بیرون میزنم از بیمارستان … 

باد خنکی به صورتم می خوره اما از التهابم و این همه نگرانیم و به هم ریختگیم کم نمیکنه ! … بدتر بغضم میگیره … 

گوشیم زنگ می خوره … کیه این نیمه شب ؟ .. ساعت احتمالا ۲ یا ۳ صبحه و گوشی رو نگاه میکنم … 

اسم آریاس … خاموش روشن میشه … دو دلم برای جواب دادن و تهش تماس رو وصل میکنم . 

بیخ گوشم میگیرم که می شنوم صداش رو :

_ کجا رفتی تو نصفه شبی ؟ … الو … الو رها … خاگ بر سر من کنن که نمی دونم دو دقه آروم باشم از دست تو ….

پوزخندی صدا داری میزنم … عمدا … می خوام صدام رو بشنوه و می شنوه … میگم : 

_  چرا زنگ زدی بهم ؟؟ … بودن کسایی دور و برتون که من به چشم نیام ! 

اعصابش به هم میریزه و میگه : چرا چرت و پرت میگی تو ؟ … کی بوده ؟ … رها لامصب تنها برنگرد خونه وایسا یکی رو باهات بفرستم … اون  تارخه حروم زاده عکست رو توی کیف پولم دیده لامصب…

وا میرم … گوشی رو از بیخ گوشم پایین میارم و می خوام به ساختمون بیمارستان برگردم … 

نیم قدم عقب میرم که به کسی می خورم … تند و ترسیده دور میزنم و رو در روی اون آدم پشت سری قرار میگیرم !

رنگم می پره … دهنم باز میمونه و ترس برم می داره … از اون ترسا که صدای آریا تو گوشم بپیچه و منو بترسونه از تارخ که می ترسم حالا ! 

همون نیم قدمه عقب رفته رو بازم عقب برمی دارم تا ازش فاصله بگیرم … 

از این هیکل زیادی درشت و قد بلندش … از این ابروهایی که به هم گره خوردن و قرار نیست باز بشن … هیچوقت … 

آب دهنم رو قورت میدم … حرکت سیبک گلوم به شقیقه م فشار میاره ! 

همه ی اینا از ترسه و هنوز زل زده مونده م به تارخی که نیم قدم عقب رفته ی منو جلو میاد تا سینه به سینه شدنه من ! 

صدای نفس کشیدن عصبیش رو میشنوم … صدای خشدار از عصبانیتش رو … لب میزنه :

_ شوهرت همون حرومزاده ای بود که با رویا ریخت روی هم و زنش با من ؟ … 

میگم : ا … اشتبا … 

دست بلند میکنه ک بازوم رو میگیره … گفته بودم نیمه شبه و این بیماریتان اونقدرا هم شلوغ نیست که گسی رد بشه و راستش منم اونقدر ترسیده م که خفه خون گرفتم …

نه جیغی ، نه پرخاشی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آبان به صورت pdf کامل از هاله نژاد صاحبی

  خلاصه رمان:   دو فصل آبان         آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 4.4 /

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تاوان یک روز بارانی

  دانلود رمان تاوان یک روز بارانی خلاصه : جانان توسط جاوید اجیر میشه تا با اغواگری هاش طوفان رو خام خودش کنه و بکشتش اما همه چی زمانی شروع میشه که جانان عاشق مردونگی طوفان میشه و…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehrane
mehrane
4 سال قبل

اووووف تازه خوب شده بودااا این تارخ باز چی میگه اه تا میاد خوب بشه اینجوری خراب میشه😓😩

sayeh
sayeh
4 سال قبل

تورو خدا این کارو با ما نکنید اخه تارخ اونجا چ غلطی میکرد؟؟؟؟؟
آریا و رها بهم برسن دیگه خرابش نکنید😥😥😥😥

fateme
fateme
4 سال قبل

لطفا اینبار زود پارت جدیدو بدین

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x