رمان سکانس عاشقانه پارت 76 - رمان دونی

رمان سکانس عاشقانه پارت 76

تا همون خط سینه ای که داره لمسش میکنه …
با چشماش قورت میده منو … اندامم رو … لی میزنه :
_ خواستنیه ….
جیغ میزم و در نهایت یه صدای ضعیف ام ام گفتن از دهنم خارج میشه و تارخ با لذت می خنده …
با دستش سرشونه م رو میگیره و کمی سمت خودش میکشه و تهش بوسه میزنه به قفسه ی سینه م …
میگه : قبلش خودم باهات حال میکنم ….
خیلی یهویی و بی مقدمه دو طرف مانتوم رو میگیره و می کشه ….
صدای جر خوردن پارچه ش توی گوشم شکل یه سمفونی مرگ می مونه که داره بهم می گه آخرین نفساته …
تاب قرمز رنگی که تنمه رو میبینه و ابرو هاش بالا می پرن …
لب میزنه : چقدر سکسی ! آماده ای انگاری ..
تابم یقه بازه … اشکام تند وتند پایین میاد و انگار که تارخ بشنوه صدام رو به التماس می افتم …
میگم : تو رو خدا … التماست میکنم …
ولی اون نمی شنوه … این پارچه ی لعنتی نمی ذاره بشنوه … نمی خوادم بشنوه .‌..
دست دراز میکنه برای باز کردن شالم که صدای ملودی ملایم گوشیش با صدای پشت پارچه ی من قاطی میشه و می پیچه تو دله این خرابه ای که برام شکله زندون نه … خوده زندونه !
تارخی اَهی میگه و گوشیش رواز جیبش در میاره … با دیدن شمارهابرویی بالا میندازه …
تماس رو وصل میکنه و بیخ گوشش می ذاره …
دودل لب میزنه :
_ رویا !!!؟؟
رویا ؟؟؟ … همون دخترکه توی پارتی که با اریا صمیمی بود ؟ …. زمان می بره تا رنگش بپره …
فاصله ش به من نزدیکه و می شنوم صدای پشت خطی رو …

فاصله ش به من نزدیکه و می شنوم صدای پشت خطی رو ….
_ شناختی ؟؟؟؟
تارخ شناخته … منم شناختم …. جا می خورم …. انگاری انتهای دره ی نا امیدی یکی بهم گفته راه نجات تو راهه و کم نیارم !
از خوشحالی گریه م شدید تر میشه … تارخ صدا بلند میکنه :
_ لعنتی ….
کنارم روی زمین وا میره … می شینه روی زمینه خاکی و پر از سنگ ریزه … نگاهش به من نیست .. اصلا معلوم نیست کجا رو میبینه !
فقط لب میزنه : چه بلایی سرش آوردی؟
_ همون بلایی که قرار ه سر تو بیاد !
تارخ اخم میکنه … انگار تازه یادش اومده من هستم که بهم زل میزنه و بیخ همون گوشی لب میزنه :
_ تو که نمی خوای زنه خوشگلت به باد بره !
_ بهش دست نمیزنی … اگه جونتون دوست داری!
_ میشه بهش دست نزد ؟ …. میشه جرش ندا …
آریا عربده میکشه … از پشت همون تلفنه لعنتی و میگه :
_ خودم گردنت رو می شکنمممم ….
تارخ می خنده … عصبی می خنده و قهقهه می زنه …
میگه : چیه ؟ …. سوختی ؟؟؟ …. می خوام فیلمشو برات بفرستم …
آریا مکثی میکنه … عصبی میشه …. می تونم حدس بزنم … تلفن رو یکی دیگه جواب میده :
_ موادت رو اگه می خوای نباس بهش دست بزنی …
تارخ _ می خوای معامله کنی ؟ … فکر کردی احمقم؟
صدای اریا رو می شنوم … از لا به لای دندونای به هم چفت شده ش که میگه :
_ سگه اسکندری و اسکندر اگه سگش مواد رو بو نکشه … خونشو میریزه !
با مکث باز میگه :
_ من همین الانم پیدات کردم تارخ !

من همین الانم پیدات کردم تارخ !
قلبم تند تند میکوبه …. پیداش کرده ؟ … جای منو ؟ … تارخ رنگ به رنگ میشه …
صداز پوزخند آریا و تهش صدای پر از حرص و نفرتش که میگه :
_ این شماره رو از اون زنیکه گرفتی و ردیابی کردی ، فک نکن خیلی زرنگی جوجه !
آریا با همدن حرص می خنده و جواب میده :
_ مهم حالاست …حالایی که تاده مین دیگه محاصره ای …
تارخ دندون غروچه ای میکنه و میگه :
_ انگاری می خوای زنت رو زنده اما … اما بی حیثیت تحویل بگیری !
رنگم می پره …. تارخ با لبخند کجش به من خیره س …. افکار کثیفش رو توی سرش بالا پایین میکنه و منم تنم می لرزه ….
تارخ گوشی رو قطع میکنه … دست دراز میکنه و یقه م رو میگیره … می کشه با خودش …
از روی زمین بلندم میکنه … مچ هر دو پاهام بسته س و می خوام زمین بخورم که نمی ذاره و منو روی کولش بلند میکنه …
میبره … کجا ؟ … نمی دونم .. از خرابه بیرون میزنیم و می بینم چند تا مرد سیبیل کلفت و هیکلی که سمت ما برمیگردن و نگام میکنن …
حالم بد میشه از این همه نگاه آلوده و تارخ سمت یکی از ماشینا میره و میگه :
_ سریع خالی کنین .. د بجنبین لامصبا …. مکان لو رفته …
جمع به تکاپو می افته و هر کسی یه وری می ره …. صدای داد و بیدادشون بلند میشه و همه شون عین مور و ملخ از هم جدا میشن برای سوار شدن توی ماشین ها …
تارخ سمت یه ماشین می دوه … ماهیچه های شکمم از درد حالم رو بد می کنن …
تهش به ماشین که می رسیم منو هل میده روی صندلی شاگرد و در ماشین رو محکم می کوبه …

شونه هام از ترس تکونی می خورن و تارخ ماشین رو دور می زنه ….
سوار میشه و استارت میزنه که صدای آژیر ماشین های پلیس رو می شنوم !
لابه لای این ترس … این وحشت و این اشک ریختن لبخند روی لبام میشینه … آریاس ؟ .. رسیده ؟؟؟ ..
حرکت نور قرمز روی دیوار ها و محیط اطراف که چرخ می خوره حالم رو جا میاره و خوشحالم می کنه …
تارخ اما بی مکث و با نهایت سرعت دنده عقب میره …
اون قدر یهویی و بی فکر که محکم به چیزی می خوریم و نیم تنه ی هر دومون به جلو پرت میشه …
حس میکنم مهره های گردنم اگه نشکسته باشن قطعا جا به جا شدن ..
چهره ی تارخم درهم میشه … گردنش رو ماساژمیده اما مکث نمیکنه … با همون سرعت فرمون رومی چرخونه و می خواد خلافه جهت پلیسا رانندگی کنه که راه می افته ..‌
صدای بلندگویی که میگه :
_ ایست … شما محاصره شدین … ایسسست …
تارخ محل نمیده … راه می افته … از ترس عرق روی پیشونیم نشسته و امیدی ندارم امشب رو زنده بمونم …
صدای گریه م پشت دستمالی که جلوی دهنم بسته خفه میشه …
بی هوا یه ون مشکی رنگ کج جلوی تارخ با چند متری حدودا ۳ متر فاصله ترمز میزنه و تارخم پاش رو روی ترمز فشار میشه …
اینبار به جلو پرت میشم و پیشونیم به داشبورد می خوره …‌ سرم تیر می کشه … انگاری که بخواد الان بترکه …
تارخ داغون و ترسیده به ون نگاه میکنه …. ونی که در راننده ش باز میشه و من … من آریا رو میبینم …
آریایی که جلیقه ی ضد گلوله بسته و آستیناش رو تا ساعد دستاش بالا زده …
که یه کلت کمری رو دست گرفته و فاصله ی در با بدنه ی ون ایستاده …

یه دستش به دسته اسلحه و دست دیگه ش زیر دسته ی اسلحه س …
تارخه پشت فرمون مونده رو نشونه گرفته و داد میزنه :
_ بیا پایین …
تارخ تند دنده عوض میکنه و دستش رو پشت صندلی که من نشسته م می ذاره …دنده عقب میره … هنوز چند سانت هم نرفته که صبر میکنه ..‌
حدس می زنم پشت سرمون هم ماشین ایستاده ‌‌‌ …
ایستاده که تارخ عصبی روی فرمون میکوبه و تهش اسلحه ش رو از کمرش برمی داره …
سر اسلحه رو روی شقیقه م می ذاره و شیشه ی سمت خودش رو پایین میده ….
از همینجا که نشسته داد میزنه :
_ میکشمش … به خدا می کشمش نگی راه رو باز کنن …
ته دلم خالی میشه … نگاه ترسیده م به تارخه و حالا سر اسلحه بین دو ابروم رو نشونه رفته …
قلبم اونقدر تند می زنه که می ترسم دهن باز کنم و از دهنم بیرون پرت بشه …
همینقدر به هم ریخته م … به نظر خودم دو قدم مونده به مرگ … به بی نفس شدن …
احتمالا یادم رفته نفس بکشم و صدای آریا باعث میشه سمتش برگردم :
_ راه فرارت بسته س … آدمات دستگیر شدن …تسلیم شو …
راست میگه … صدای داد و بیداد میاد و گاهی صدای شلیک گلوله … همه چیز به هم پیچیده شده و همه در حال دویدن هستن …. تارخ کلافه سر اسلحه رو می چسبونه به شقیقه م و فشار میده …
سرم تکونی می خوره و آریا تند میگه :
_ خب خب ….
هر دو دستش رو بالا میگیره … انگشت اشاره ش داخل نیمه دایره ای زیر ماشه س که اسلحه توی دستش آویزون مونده !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدمکش

  خلاصه رمان :   ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی از موادفروش‌های لات تهران! دختری که شب‌هاش رو تو خونه تیمی صبح می‌کنه تا بالاخره رد قاتل رو می‌زنه… سورن سلطانی! مرد جوان و بانفوذی که ساینا قصد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
sara
4 سال قبل

وایییییی پارت بعدی رو بزاریدددددددددد😖

sayeh
sayeh
4 سال قبل

خسته شدیم ادمین
چرا پارت بعدیو نمیذارید؟

نفس
نفس
4 سال قبل

چرااااپارت جدید رو نمیزارید ؟؟ 🙁

رویا
رویا
4 سال قبل

این چه وضع پارت گذاریه از دوهفته قبل تا حالا داستان رو ول کردید
دلتون نمیاد رمان رو ادامه بدید

هدی
هدی
4 سال قبل

الان ک چی بشه هی پارت نمیزاری
مثلا خیلی شاخی😐

sayeh
sayeh
4 سال قبل

هنوز پارت نمیذارید؟

Golnaz
4 سال قبل

جای حساسی بود ولی تموم شد خدااااااااا

nsfise94
nsfise94
4 سال قبل

😘

Sanaz
Sanaz
4 سال قبل
پاسخ به  nsfise94

ریدم تو این رمان قشنگ ریدید توش اصن نمیدونم جریلنش چی بود

دکاروس
دکاروس
4 سال قبل

ادمین چرا سایت اینطوری شده ؟ من اصلا نمی تونم توی آفرودیت و شیطان کامنت بذارم همش اون بخشی که باید توش دیدگاه بنویسم می پره

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x