غذام رو از سمتی به سمت دیگه ی بشقاب هل میدم و امروز باید برم بیمارستان … مامان میگه : غذاتو بخور … بازی بازی نکن !
سر بلند میکنم و قاشق رو توی بشقاب ول میکنم … میگم : اشتها ندارم !
میگه : بابات برا تو حلیم آورده … دیشبم شام نخوردی … تا آخر وقت تو بیمارستان از هوش میری !
ساکت باز قاشق رو بلند میکنم … مامان اما دووم نمیاره و میگه : با کی لج میکنی ؟ … ما ؟!
سر بلند میکنم و لبخند میزنم :
_ اتفاقا خوشحالم که انقدر براتون مهمم !
_ جز تو بچه ی دیگه نداریم … داریم ؟
قاشق پر شده از حلیم رو دهنم می ذارم و از جام بلند میشم .. میگم : بهتر که فقط منم !
مامان لبخند میزنه … من بیرون میزنم از آشپزخونه .. از خونه …
تا سرکار میرم و همه از بونم خوشحالن … رسیدنم رو تبریک میگن و روز از نو روزی از نو … آریا پیام میده … تا حالا ندیدمش … یا کار داره یا داره به تصمیم مامان اینا احترام می ذاره …
ازش پرسیده بودم چرا به اونا گفته و جواب داده بود چون می خواسته از اول شروع کنه !
از اوله اولش … این طوری با فکر بودنش رو دوست دارم !
مامان بابام دیگه به روی خودشون نمیارن و شب خسته از کار کردن بی وقفه توی بیمارستان خونه میرسم …
از اولش حس میکنم مامان و بابا می خوان چیزی بگن و تهش مامان خودش رو از روی مبل جلو میکشه و استکان چایش رو از روی میز برمی داره … همزمان میگه :
_ بابات برای فردا شب با دکتر مودت حرف زده تا به تو مرخصی بده … آخه گفته بودی فردا شب شیفتی !
آخه گفته بودی فردا شب شیفتی !
نگاش میکنم و میگم : وا … خب من تازه امروز رفتم … برای فردا شب چرا باید مرخصی بگیرم ؟
بابا جواب میده : فردا شب مهمون داریم …
مشکوکه … همه چیز مشکوکه و میگم : ینی چی ؟ … خب بار اولمون که نیست وقتی مهمون میاد من خونه نیستم !
مامان میگه : این مهمون برای تو میاد !
اخم میکنم و با خنده ی عصبی ای میگم : انگاری خواستگار می خواد بیاد !
بابا سری تکون میده و وقتی میگه دقیقا جا می خورم …. اولش فکر میکنم شوخی میکنن و میگم : شوخی می کنین ؟!؟!
مامان _ چرا باید شوخی کنیم !؟
قیافه ی هر دوشون جدیه … ماتم می بره … بابا میگه : رنجبر وقتی شنید از شوهرت جدا شدی گفت وقت رو تلف نمیکنه و برای پسرش تو رو می خواد !
صدا بلند میکنم : چی ؟!؟!؟
از جام بلند میشم : خواستگار می خواد بیاد ؟ .. من الان باید بدونم ؟ … بعد از قرار و مدار ؟!
بابا نچی میکنه و مامان اخم کرده میگه :
_ کسی به اونا جواب مثبت نداده !
با پرخاش میگم : نباید بده ! چون جواب مثبتی در کار نیست … من آریا رو دوست دارم !
مامان پوف کلافه ای میکشه و بابا میگه :
_ اریایی که سر افکندگی باباش رو جا گذاشت ؟ … حاج حسین زنگ زد و معذرت خواست … مرد بیچاره خیلی ناراحت بود !
_ بابا هرچی بوده تموم شده … الان مهمه … الان من بیشتر از هرکسی میگم آریا !
بابا عصبی پلک می بنده و مامان اما حرف خودشو میزنه : فردا خواستگاریه … توام آماده میشی … نخواستی میگی نه نمی خوام … کولی بازی نداره !
کولی بازی نداره !
شاکی و گرفته لب میزنم : من خودم بالغم و عاقلم !
مامان چپ چپ نگام میکنه و محل نمیدم … از جام بلند میشم و میرم تا اتاقم …
عصبی ام … پر بغض سمت تلفنم میرم و شماره ی آریا رو میگیرم …
بوق می خوره چند بار تا برداره و برمی داره … صداش خواب آلوده ، دیشب شیفت بوده و امروز ماموریت … میدونم خسته س و پشیمون میشم که گِله کنم یا غر بزنم !
_ الو … رها …
لب میزنم : هیچی … ببخش بیدارت کردم !
با مکث جواب میده : چی شده !؟
تند میگم : هیچی !
پرخاشگر جواب میده : اُسکلی چیزی ام ؟ … نمیفهمم این بغضو ؟
بینیم رو بالا میکشم و میگم : دارم گریه میکنم !
صداش هوشیار میشه … جدی میپرسه : چی شده؟!
_ خواستگار میاد فردا … مامان … مامانم گفت …
بین گفته م میگه : چی ؟ … چی میاد فردا ؟
_ میگم یعنی …
از حاشیه خوشش نمیاد که شاکی صدا بلند میکنه : چی چی رو خواستگار میاد ؟!
_ آریا آرو …
باز نمی ذاره حرفم تموم شه و صدا بلند میکنه : واسه زن من ؟!؟ ننه بابات چی فک کردن با خودشون ؟!
می خوام جوابشو بدم که صدای بوق اشغتل تو گوشم می پیچه و تهش صدای تلفن همراه بابام از توی سالن پذیرایی رو میشنوم !
صدای بابا که جواب میده :
_ بله … ممنونم … رها چی میگه ؟ …بیخود به شما اطلاع داده آریا جان … این یه مسئله ی خانوادگیه ! … شما جدا شدین … بله در جریانم … شما هم رها رو فراموش کن !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بقیششششش نگید ک دیگ پارت نداده و نمیدعع
چرا میای چندتا پارت میزاری بعد میری بای بای ادما که علاف تو نیستن احترام بزار اگه نمیخای همشو بزاری که کلا نمیزاشتی از اول
چرا ادامشو نمیزاری من بخش مربوط به آریا و رها رو خیلی دوست داشتم الان دوسال شد بزارش دیگه اگه که کتابشو چاپ کردی بگو تهیه کنم.
لطفا پارت جدیدو بزار اگه زحمتی نیست 😒
ادامه رمان چی شد 🤨
خانما اقیان به اطلاع میرسانم خانم نویسنده،نویسنده سکانس عاشقانه به دیارباقی شتافت 😂
پس کو این پارت ۹۱ همه یه گوگلو رمانهارو زیرورو کردم ولی انگار که نه انگار این رمان خاک تو سر چرا تموم نمیشه آخه
اینچه وعضشه تازه داره همچی مشخص میشه نکنه وسط رمانت مردی بی مزه فکردی الان واست فاتحه میخونن نه اتفاقا فوشت میدن اه اه چندش
بقیه رمان چی شد؟
مسخره ها با این رمان نوشتنتون نمیتونید ننویسید اسکلید مگه یا مارو اسکل گیر اوردین اه اه
برای شادی روح نویسنده رمان الفاتحه
نویسنده لطفا رمان را بصورت پی دی اف در سایت قرار بدین ما الان سه ساله داریم رمان شما رو دنبال می کنیم این حق ما نیست
برات متاسفم واقعا که پس بهار چی شد اون فقط مهم بود واقعا متاسفم که وقت ادم رو الکی میگیرید با این رمان های مزخرفتون بخوره تو سرت با این رمان نوشتنت
واقعا پارتگذاری افتضاحه بعد یه سال یه نصفه پارت میزارن ک چی اخه
شتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
خدایا خودت صبر بده
خسته شدممممممممممممم
شت 🤯هنوز پارت جدید نیست اسکل کردین
من کنجکاو شدمخواستگاردختره رو ببینم😉😀😁😃😂 امیدوارم از اون جنتلمن های خوشتیپ
باکلاس باشه•• همه بمونن تو کفِش 💓😘😇
به نظرتون نویسنده هنوز در قید حیاته یا دار فانی رو وداع گفته
اینچه وعضشه تازه داره همچی مشخص میشه نکنه وسط رمانت مردی بی مزه فکردی الان واست فاتحه میخونن نه اتفاقا فوشت میدن اه اه چندش
فکر کنم نویسنده این رمان تفریحی سالی یک پارت کوچلو مینویسه میزاره که شرمنده ماها نشه😁 دوستان پیشنهاد میکنم رمان در پناه آهیر رو بخونید،نویسنده اش به شدت پایه
اس جیگرتون حال میاد با این رمان،هرسه روز یکبارهم یک پارت بلند میزاره، خلاصه خیلی باحاله بخونیدش عاشقش میشین😉
سلام.پس بقیه ی رمان چی شد؟
منتظریم
واقعا براتون متاسفم که ۴ ماه بیشتره یه پارت نذاشتین 😑😑
هی
آخرش من میدونم دایاناسور دوباره احیا میشه این رمان تموم نمیشه همینجور میمونه.