پس از چند لحظه سکوت میان جمع
حاج کمال مجلس را دست گرفت و شروع به صحبت کرد
از قراری که چندین سال پیش با میرزا رضا داشتند گفت و مشکلاتی که مانع آن شد
از کدورت و ناراحتی که به خاطر این مسئله شکل گرفت و حالایی که همه چیز درست شده بود
از هاکانش گفت
از نوه ارشدی که کسب و کار خود را داشت
خودساخته بود
بدون وابستگی به او و پدرش روی پای خود ایستاده بود.
درس خوانده بود
علاوه بر تدریسی که تا همین چندسال انجام میداد حالا موسسه کنکور داشت و آنطور که حاج کمال میگفت پول پارو میکرد
نگاه مانلی پر از کینه بود و خشم
ناراحت بود از آنکه پدربزرگش این گونه برایش تصمیم گرفته و حتی به خود زحمت گفتن هم نداده بود.
گوشت قربونی شده بود که میرزا تصمیم میگرفت به کی هدیه اش دهد
سینه اش از بغض و درد سوخت و آنقدر در هپروت به سر برد که با صدای غضبناک میرزا که صدایش میزد به خود آمد
سر بلند کرد
نگاه تارش را دوخت به مردی که قیم بود و به قولی همه کاره اش
– بله
میرزا سخت تلاش کرد که خشم و حرصش را بروز ندهد و مهربان باشد
– پاشو دخترم ، پاشو با هاکان خان برید یه گوشه ای با هم صحبت کنید
با قدم های سست جلو رفت
میرزا دستور داده و او جز اطاعت کار دیگه ای نمیتوانست انجام دهد.
دستان لرزانش را بند دستگیره درب اتاق کرد
سر چرخاند ، نگاهی به مردی که با آن ابروهای درهم کشیده با یک قدم فاصله پشت سرش ایستاده بود انداخت و لب زد
– بفرمایید
دست از جیب شلوارش بیرون کشید و وارد اتاق شد
نگاهی به دور و بر انداخت
تم طوسی رنگ اتاق و شلوغ نبودن آن را دوست داشت
جز تخت ، کاناپه ، میز آرایش و کمد لباس وسایل اضافه دیگری نبود
از این سادگی خوشش آمده بود.
نگاهی به دخترک انداخت و روی کاناپه نشست .
مانلی نیز با نشستن او در دورترین فاصله ممکن روی کاناپه که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت نشست.
موهایش فر بودند یا خود این چنین بلایی به سرشان آورده بود؟
فر موهایش منظم و زیبا بود
اما برای او
آن موهای طلایی و شلاقی سارا چیز دیگری بود …
نفسی گرفت
چشم از موهای دخترک برداشت
و با کمی مکث پرسید
– خبر نداشتی؟
سر مانلی بالا آمد ، گنگ به مرد پیش رویش چشم دوخت و لب زد
-از چی؟
-خواستگاری ..
صادقانه جواب داد
– نه ..
هاکان لبخند کمرنگی زد
برش و دوخت دست بزرگترها بود
قدرت دست حاج کمال بود
اویی که در فاصله یک روز میتوانست تمام هست و نیست نوه اش را نابود کند
– اگر میدونستی هم قرار نبود بتونی چیزی رو عوض کنی ، اونی که باید تصمیم رو گرفته ، من و تو فقط باید طبق خواسته اشون عمل کنیم
مانلی هنوز هم سردرگم بود
چیزی از حرفای مرد نمی فهمید
-چه مخالفت کنی چه نه این عقد انجام میشه ، پس خودتو اذیت نکن
نگاهش خشک ماند در نگاه جدی مرد .
چه گفت او؟
ازدواج؟
– این وصلت نه خواسته منه و نه قطعا خواسته تو اما همینقدر روشن باش که زیاد دست و پا نزنی
لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد
– تاریخ عقد هم مشخص شده ، حالت خوبه؟
رنگ پریده اش
جای سوال بود برای مردی که با طعنه این سوال را پرسیده بود
دخترک چون مرده ای از گور برگشته نگاهش میکرد
حق میداد
او هم روز اول همینقدر شوکه شده بود..
حاج کمال تصمیم خودش را گرفته بود
تنها صلاح دانسته بود که او را هم در جریان بگذارد
که بگوید فلان روز در فلان ساعت باید با دختری که او انتخاب کرده ازدواج کند
حالا میتوانی جز چشم و اطاعت چیز دیگری بگو و مخالفت کن تا پدرت را دربیاورد …
-یعنی چی؟
از شنیدن صدای گرفته دخترک تک خندی زد
تازه عقلش کار افتاده بود؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 185
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی پارت کوتاه بود بیشتر بزارید اطفا
بیرحمی اگه بگم دلم میخواد سارا به هاکان خیانت کنه تا هاکان عاشق مانلی بشه ؟
فاطمه جان سال بد نداشتی گلم😂
مانلی طفلی همه جا باید کوتاه بیاد پارتا خیلی کوتاهه لطفا طولانیتر بذارین
کوتاه بودا..!