مشغول بالا کشیدن زیپ دامن کتم هستم که در اتاق باز میشود ..
برمیگردم سمت هاکان
وارد اتاق میشود و همزمان با ورودش صدای مادرش نیز می آید
– عروس و داماد خوابن؟
هاکان جواب میدهد
– الان میایم مامان ..
در را می بندد .
و با همان بالاتنه برهنهاش روبرویم می ایستد
اخم بر چهره دارد..
وزن اخم و تخمش شاید روی هم دوکیلویی هم بشود.
طلب پدرش را از من دارد؟
خیر در چشمانم با تن صداییپایین اما پر از خشم میپرسد
– تو عقل نداری؟
بدون اینکه به من و سارا بگی چه خبره چرا در خونه رو براشون باز کردی؟ اصلا حالیته تو چه موقعیتی هستیم؟
کفرم میگیرد
از این همه حق به جانب بودنش
– اون لحظه ای که به خودت اجازه دادی به وجود من تو این خونه بی حرمتی کنی و دست دوست دخترتو بگیری بیای اینجا باید فکر الانشو میکردی …
تک ابرویی بالا میدهد و من ادامه میدهم
– حق نداری دیگه بیاریش اینجا …
#پارت_صدوبیستوچهار
از کش آمدن گوشه لبش
و آننگاه پر از تمسخر
حس خوبی نمیگیرم
– واسه آوردن یا نیاوردنش به خونهام باید از تو اجازه بگیرم؟
یک قدم فاصله بینمان را پر میکند
– نکنه مسخره بازی دیشب رو جدی گرفتی؟ چون بوسیدمت هوایی شدی ؟ خیال کردی زنمی و میتونی وایسی جلوم زر زر کنی؟
داشتم آتش میگرفتم
چه خیال کرده بود پیش خود؟
با آنکه از حرص داشتم میلرزدیم اما خیره در چشمانش می گویم
– من فقط فکر میکردم چون تحصیلات داری در کنارش شعور هم داری ، انقدر آدم بالغی هستی که احترام حضورم تو خونه ات رو نگه داری و دست دوست دخترتو نگیری واسه سکس بیاری اینجا .!
میخندد
– پس با کردنش مشکل داری ، نکنمش اوکیه؟
از وقاحتش خون زیر پوستم می دود
میخواهم از کنارش بگذرم که بازویم را میگیرد
#پارت_صدوبیستوپنج
تنم را مقابل خود میکشد
از فاصله نزدیک میانمان شوکه نگاهش میکنم
میخواهم خودم را عقب کشم که دست دو طرف پهلوهایم سر میدهد .
– در رابطه با دیشب حق با توئه ..
معذب بودم
از برهنه بودن تنه او و این نزدیکی
میخواستم تقلا کنم رهایم کند اما اجازه نمیدهد
نگاهش به چشمانم نبود
دستانش هم داشت در گودی کمرم می خزید
– آوردن سارا به اینجا کار درستی نبود…
زیپ دامنم که بالا کشیده و نکشیده رهایش کرده بودم را لمس میکند..
تنم را جلوتر میکشد
از برخورد صورتم با قفسه سینه اش گر میگیرم ، او اما حین بالا کشیدن زیپ دامنم ادامه میدهد
– فکر میکردم خوابی …
وگرنه نمیذاشتم سر و صدایی به گوشت برسه…
او از دیشب حرف میزد و من اما در آن لحظه چیزی حالی ام نبود…
آتش گرفته بودم
گیج بودم و شوکه
– درکل دیشب رو نادیده بگیر ..
قرار نیست تکرار بشه …
اومدن سارا رو نمیگم ، اون بخش سر و صدایی که آزارت داده رو منظورمه …
زیپ را که بالا میکشد
کتم را روی تنم مرتب میکند
کمی فاصله میگیرد و به چشمانم زل میزند
– این از من …میمونه تو که یاد بگیری دیگه منو با حاج کمال تهدید نکنی …چون دفعه بعد به این سادگی با این مسئله کنار نمیام!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 191
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقد پسرای خوشگل و پولدار لاشی شدن
اشاره مستقیم نمیکنممممممم
بیشرف لاشی😤
یعنی این پسر روی هر چی آشغال لاشیه رو سفید کرده
از نظر من حقته مانلی چون عقل نداری همون روز خواستگاری که بهت گفت باید میومدی بیرون و آبروش و میبردی تا اون پدربزرگ احمقت هم بفهمه که عقل کل نیست بعدم میرفتی پیش عموت زندگی میکردی اون زندان پدربزرگت صد هزار بار شرف داشت به این تحقیر و ذلت
کاش مانلی به هاکان بگه خفه بابا برو بمیر الاغ.
واقعا دارم به شعور هاکان شک میکنم
چقدر من از این هاکان بدم میاد اه حاله آدم بد میشه با اون اخلاق گَندش
پر رو طلبکارم هست مردک عوضی