در گلو میخندد
آن روز صبح
دخترک را کارد میزدی خونش در نمی آمد
البته که به او حق میداد
منکر اشتباهش نمیشد
بردن سارا به آن خانه کار درستی نبود..
در حالی که دستش را زیر تاپ تن دخترک سر میداد زمزمه میکند
– مقصرش خودتی …
سارا گیج نگاهش میکند
– من؟
– با تموم وجودت داشتی ناله میکردی …
انگار داشتم با گربه جفت گیری میکردم …
از تشبیه هاکان خنده اش میگیرد …
لبهایش به طرفین کش می آیند و دستان مرد روی تنش پیشروی میکند
– جاش اونجا نبود …
اما الان …
قزن لباس زیرش را باز میکند
– میتونی هر چقدر که دلت میخواد جیغ بزنی ..
#پارت_صدوچهلونه
* * *
شش روز گذشته بود…
از رفتن هاکان ..
این مدت را به بد و خوب گذرانده بود
روز اول را گریه کرده بود
بخاطر خودش
نه هاکان و رفتنش …
تنها بخاطر سرنوشتش اشک ریخته بود
روز های باقی مانده را هم به تنهایی در شهر گذرانده بود
حرم هم رفته بود
تنها دو بار،
بیشتر اوقاتش صرف زیر و رو کردن شهر کرده بود
دیگر غمگین نبود
ناراحت هم نبود
حال خوبی داشت
امروز هم روز آخر بود
هاکان می آمد
شب پرواز داشتند
به تهران برمی گشتند .
#پارت_صدوپنجاه
چمدانش را بسته بود
پیش از آن هم دوش گرفته بود
حاضر و آمده در انتظار برگشت هاکان به سر می برد
البته که در این مدت جز امروز صبح که هاکان خبر از بازگشتش داده بود
دیگر هیچ ارتباطی با هم نداشتند.
حتی ساعت پرواز او را هم نمی دانست
نخواسته بود بپرسد هم…
هر وقت میخواست بیاید
روی تخت دراز میکشد
ترجیح میداد تا برگشت او جای در و دیوار تماشا کردن کمی بخوابد .
لحاف را را روی تن میکشد و جنین وار در خود مچاله میشود
پلک می بندد
چند دقیقه میگذرد و به محض گرم شدن پلک هایش صدای باز شدن در اتاق را میشنود.
شوهرش از سفر با معشوقه اش بازگشته بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 184
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رو آب بخندی عوضی😒😒مانلی هم یه تختش کمه بخدا
به نظرم باید کارت هاکان رو خشک میکرد.
برای همه به سلیقه خودش، فقط خودش، سوغاتی میخرید. مثلاً برای پدربزرگ خودش و هاکان عین هم خرید کنه، برای مادر شوهرش و مستخدم خونه بابابزرگش مثل هم. خرید برای همه رو با سلیقه دخترونه انجام بده.
نمیگم به نیت شر درست کردن برای هاکان، ولی مطمئنم که تشت کارهای این جناب زود از آسمون میافته و متهم اصلی میشه مانلی که باهاش همدستی کرده. چرا؟ چون خودش هم هرز تشریف داره و سر و گوشش برای کس دیگهای حتماً جنبیده.
اینکه برای اون موقع رد و نشونه بذاره که هاکان متهم باشه، خیلی بهتره
اونوقت هم هاکان بهش تیکه مینداخت که ندید بدیده حتما تا حالا رنگ پول ندیده خودش و گم کرده من جای مانلی بودم برمیگشتم خونه پدربزرگم اگه میپرسیدن چی شده میگفت شوهرم با معشوقش رفته خارج ماه عسل پدربزرگ عزیزممم😏
مانلی باید از رفتار این چند روز هاکان درس بگیره و دیگه اصلا هاکان رو نبینه و به چشمش نیاد بره دنبال زندگی خودش و سعی کنه بهترین زندگی رو برای خودش بسازه،بیخیال هاکان و کیارش
خوبه این جور چیزهارو فقط تو رمان ها می خونیم اگه تو واقعیت این اتفاق ها میافتاد قطعا آمار قتل مردان توسط زنان زیاد میشد🤣
عزیزم تو واقعیت هست آمارشم خیلی بالاست الان نه تنها مردها بلکه زنهای متاهل هم معشوقه دارن مردها الان بجای یکی ده تا معشوقه دارن عزیزم کجای کاری
خیلی دلم میخواد مانلی از همین لحظه که هاکان میاد یه طوری بی خیال باشه که هاکان هم تعجب کنه و مانلی هر کاری دوست داره بکنه و محل هاکان هم نزاره
چه زندگی تلخی داره مانلی
بمیرم برا دلت خواهر
واای ازاون روزی ک حاج کمال قبل مردنش بخواد نتیجه شوببینه(بچه مانلی وشوهراحمقش)بعد بمیره
ببینم اونو روزو که اونوقت میخواد چکارکنه هاکان خان😠😠
لابد توله سارا رو میدن دست بابا بزرگ و میگن بفرما اینه
نوه ات
نمیدونم این مانلی چرا اینقدر بد اقباله چرا هر دو نفری که تو مسیر زندگیش اومدن ازش متنفرن
مانلی خیلی احمقه اگر یه روزی عاشق هاکان بشه باید رفتارای الانش یادش بمونه
میتونست بجا نوشتن نگاه کردن بدر ودیواروکشش موضوع به یه قسمتایی از رمان اشاره کنه، خیلی داره مثل حورا پیش میره این رمان پارتا کم و کشش موضوع فراوان ،مگه مخاطبا مسخرتونن اخه این چه وضعشه دیگه ،دلارا وحورا هم اینجور پیش میره پارتاش ،لعنت به نویسنده ای که دربرابر نظرمخاطباش خودشو به کری زده.
ممنون لطفا یکم پارتها طولانی تر باشه مثل اوایل رمان
خدا وکیلی این نویسنده خسته نمیشه با این حجم زیاد پارت دادن بابا دست مریزاد 👏👏👏
خوبه که لاقل تمام سفر رو صرف فکر کردن به هاکان وناراحت کردن خودش نکرده
خوبه که همش غصه نخورده وشهر رو گشته