آرتین بلند میشود.
– حرف عمو رو گفتم کاری که قراره یه هفته اس قراره یه هفته انجام بدی رو کردم.
آرشین به او چشم غره میرود.
چانه ام میگیرد و سرم را بالا میآورد.
– نگران نباش من با بابا امروز رفتم صحبت کردم گفت خودش میره پیش آقاجون. آرتین تو مگه خودت با آقاجون صحبت نکردی چرا کامل حرفت رو نمیگی این دختر رنگ تو صورتش نموند.
– اون رنگی که میگی تو صورتش نیس برای حرف من نیس برای اینکه خودشو حبس کرده و بیرون نمیاده!
بعدم داشتم میگفتم تو اومدی نزاشتی بگم. آره با آقاجون حرف زدم انقدر مطمئن بود که قبول نمیشه قبول کرد.
هم من هم آرشین با تعجب نگاهش میکنیم که پوفی میکند.
– چیه؟ چرا اينجوری نگام میکنید میگم قبول کرد. ولی قشنگ معلوم بود مطمئنه که قبول نمیشه.
آرشین چشمهايش را در حدقه چرخاند.
– یعنی کسی خوبه بره پیش اونا امید و اعتماد به نفس رو صفر میکنن.
اگه قبول شد چی که من مطمئنم میشه.
آرشین خیره من میشود.
– قبول شد میتونه بره و بعد اتمام درسش برگرده.
انقدر در شوکم که نمیفهمم کی آرتین میرود.
– اوه جمع کن ببینم نگاه قیافش خب قبول کردن دیگه دختر از این بهتر چی میخوای؟
هی هی گریه نکن اوینار میدونی که خوشم نمياد
دماغم را بالا میکشم.
– همه میدونن قبول نمیشم غیر خودم خرم که هنوز بیخیال نشدم.
ابرویی بالا میاندازد.
– نه خیر خانم اشتباه فکر میکنی غیر خودت و دو نفر ديگه!
من و هیوا هم هستیم
پوزخندی میزنم.
– آره خیلی مخصوصا هیوا انقدر که امید میده خجالت میکشم دیگه.
میخندد و ضربه ای به پیشانی ام میزند.
– شما نمیدونی قضاوت نکن. اگه گفتی این چیه؟
به جعبه که کنارش است اشاره میکند.
این یکی دیگر از کجا آمد؟
انقدر درگیر حرفهای آرتین بودم که متوجه نشدم چیزی در دستش بوده است.
جعبه را روی میز میگذارد و باز میکند.
تعجب!
ذوق!
ناتوانم در تشخیص حس خود!
با شیطنت چشمکی میزند.
– اینا رو همون آدمی که میگی به قبول شدنت امید نداره فرستاده!
– جدی داری میگی؟ باورم نمیشه آرشین.
– بیخود باورت نمیشه من باید باورم نشه که به خاطر جنابعالی، تو این گرمای ظهر رفتم اداره پست اینا رو تحویل گرفتم.
بعد چند وقت از ته دل میخندم.
آرشین با دیدنم لبخندی میزند.
– تو تا یه نگاه به اینا بکنی من برم لباسام رو عوض کنم.
یکی یکی کتاب ها را در میآورم و روی میز میچینم.
این دست و دلبازی ها از بیتا بعید است.
انقدر خوشحال و ذوق زده ام که گوشی ام را برمیدارم و بدون مکثی شماره هیوا را میگیرم.
– سلام خانم دکتر. کتابا به دستت رسید؟
اره خب این چه سوالی اگه نرسیده بود که زنگ نمیزدی به ما!
میخندم.
انگار نه انگار تیکه انداخته است.
– باورم نمیشه هیوا زبونم قفل کرده انقدر خوشحالم که اگه الان اینجا بودی جوری محکم بغلت میکردم تموم استخوانات خورد ش.
میخندد.
– دیونه ای دختر تو.
خدایی خیلی بدجنسی اگه نگم اینا رو همش من نخریدم.
– یعنی چی؟
– خودمم چند تاش رو گرفتم قبل اینکه پستش کنم اما خب بیشترش و اصل مطلبش از طرف یکی دیگه هدیه است.
متعجب میشوم.
چه کسی در تهران است که مرا میشناسد؟
اگر هم بشناسد این همه را هيچوقت نمیخرید. بهتر است بگویم کلا نمیخرید.
هر کتاب از دیگری گران تر است!
– فشار نیار دختر به مخت بزار اون فسفرا بمونه برای درس خوندن. هاکان برات گرفته.
هاکان!
شوخی خوبی بود.
– شوخی قشنگی بود هیوا. آخه مگه طرف منو چقدر میشناسه که این همه هزینه هم برام بکنه.
– والا چی بگم من خودم هنوز تو شوکم هر چقدر هم خواستم پولش رو بدم نزاشت. فکر میکنم سخت کوشی و تلاشت اونو یاد خودش انداختی
– نمیفهمم هیوا عین آدم بگو.
– از بس کاوری (خری) تو دختر مگه دارم عربی حرف میزنم. میگم تلاشت و انگیزه ات رو دیده یاد خودش افتاده.
دیروز جعبه رو داده دست من میگه استعداد حیفه خراب بشه بعدا پشیمون میشیم که کمک نکردیم.
نخواستم اول قبول کنم ولی خب هاکان رو من میشناسم تا قبول نمیکردم ولم نمیکرد.
راستش نخواستمم باهاش کل کل کنم. شرایط روحیش اصلا خوب نیس.
حالش خرابه. اما بازم با این وجود این محبت هاش رو کم نمیکنه که هیچی هم نمیگه همش میریزه تو خودش.
حالش خراب است و با این وجود علاوه بر اینکه حواسش به دوستانش و خانواده اش است به من هم که خواهر دوستش هستم توجه دارد؟
مگر میشود چنین آدمی روحیه خودش خراب باشد؟
مگر میشود کسی که بند بند وجودش غم و سیاهی است به دیگران روشنی و محبت دهد؟
باورم نمیشود.
– اوینار میشنوی چی میگم دختر؟
– آره اره حواسم با توعه
زیر لب ارواح عمه ای میگوید که میخندم.
– گفتم من خودم با هاکان یه جوری بعدا حساب میکنم تو فقط بچسب به درس!
بی صبرانه منتظرم هم خونه شی باهام همه کارامو بریزم گردن تو.
خوشحالم انقدر که هیچ چیز نمیتواند بهم بزند!
– باش هیوا خانوم انجام میدم تو اول بزار ببینم قبول میشی.
– میشی نگران نباش من مطمئنم. اگه نشه اولین کسی که خفه ات میکنه هاکانه.
لبخند روی لبم نقش میبندد.
حس فوق العاده ایست کسانی باورت داشته باشند.
گاهی انسان ها نمیفهمند با یک حرف با کارهایشان چقدر میتوانند به دیگری انرژی خوب دهند یا بر عکس!
– ازش خیلی خیلی تشکر کن هیوا.
من برم فعلا کاری نداری
– نه عزیزم مواظب خودت باش به همه هم سلام برسون.
به غیر کتاب، سی دی های یک ماه دوره و برنامه هم هست.
نمیتوانم بفهمم او چه جور آدمی است.
رفتارش عجیب است.
وسط کتاب ها یک دست نوشته پیدا میکنم.
” وقتی رویایی بزرگی داری،
وقتی هدف بزرگی داری ،
وقتی میخوایی کار بزرگی تو زندگیت انجام بدی،
هیچوقت سراغ آدمای کوچیک تو زندگیت نرو.
چون نه میتونن درکت کنن نه کمکت.
پس به خودت تکیه کن و ناامید نشو! ”
لبخندی میزنم.
فقط خدا میداند این چند جمله کوتاه چقدر به من انرژی منتقل کرد…!
____________________________
– کاکَه کَریَت مَکَه.
هیوا اگر چو باسی او جیاس. ولا نه من پیم خوشه نه دیاکو (داداش خیرت نکن. هیوا اگه رفت فرق داشت اما بحث اوینار جداس. والا نه من راضی ام نه دیاکو.)
پدرم سکوت کرده است.
کاش عمو اینجا نمیآمد.
کاش ولم کنند حداقل به یکی از رویاهایم برسم.
صدای آرشین کمی دلگرمم میکند.
– عمو ام قِصانَه چَس مَه ر گرکیه بِره نیتو گَرَکیه بَره دَرَز بُخینَه دوای تواو کَردن دَرَزکی تیتو (عمو این حرفا چیه مگه میخواد بره برنگرده میخواد بره درس بخونه تموم شه برمیگرده)
نمیمانم تا دیگر بشنوم.
تا همین الانش هم کم اعصابم خورد نشد!
به سوی پله ها میروم و مستقیم به سمت حیاط پشتی.
سویشرتم را محکم به خود میچسبانم و روی تاب مینشینم.
فقط و فقط باعث بدبختی من شدهاند.
یک بار حتی از من نظر نپرسیدند اصلا به این وصلت راضی هستی؟
پسره رو دوست داری؟
حتی شک دارم دیاکو هم مرا بخواهد!
یک بار با گوشهای خودم این را شنیدم که داشت به رضا میگفت.
گفت که به اصرار آقاجون است اما برایش زیاد هم بد نیست.
گفت خوشگلم و جوان!
چه بهتر از این؟
رضا هم خندید و حرفش را تایید کرد!
اولین بار بود از کسی تا این حد نفرت در دل میکاشتم.
حتی به دیاکو گفتم به او علاقه ای ندارم.
از همان روز به بعد بدتر سمج شد و روی مخم راه رفت که نه راه پیش داری نه پس جز قبولی من!
بیماریِ عجيبى …
در جهان هست و آن …
خواستنِ چیزهايى است که نداریم…!
و اين چرخه هيچ گاه پايان ندارد…
دستانم را در جیبم میکنم و با نوک پا خودم را هول میدهم.
سرنوشت عجیبی است.
بدتر از همه من جنگیدن را بلد نیستم.
از کودکی یاد گرفتم هر که هر چه گفت خلافش حرفی نزنم
اگر بلد بودم که همان روز وقتی که منو دیاکو را نشان کردند حرف میزدم!
گوشی ام کنار دستم میلرزد.
” دکتر ”
خودم خنده ام میگیرد اما چیز بهتری میشد سیوش کنم؟
به همان شماره از که آن روز تک زنگ زد تا یک سری برنامه ریزی و ها و امتحان هارا بفرستد صبح پیامک زدم و از اون تشکر کردم.
از جوابی که داده است لبخند روی لبم میآید.
” اتفاقات میوفتن
تا بهت ثابت کنن
تو بیدی نیستی که
با این بادا از ریشه در بیای
آروم و قوی باش
برگرد به همون همیشگی که هستی و تلاش کن
برای خواسته ات! ”
جواب متفاوت و زیبایست!
جملاتش دقیقا وصف حال من است. انگار که حالم را حس کرده است و جواب داده است.
گوشی را در جیبم میگذارم و بلند میشوم.
بدون تردید به سمت پله ها قدم برمیدارم و بالا میروم.
در حال حرف زدن هستند که با دیدن من صحبت هایشان نصفه میماند.
عمو اخمی میکند اما من در جوابش لبخندی میزنم و زیر لب سلام میکنم.
– صَب کَه بوینم اَوینار. ( صبر کن ببینم اوینار )
برمیگردم سمتش.
– بُخشی عمو گیان اما دَرز دارم و قبول اَشَم اَچِم. (ببخشید عمو جان اما درس دارم و قبول هم بشم میرم. )
بدون توجه به عصبانیتش به داخل اتاق میروم و در را میبندم.
با تمرکز کتاب را باز میکنم و قبل از شروع باز ديگر پیامش را با خود میخوانم :
” اتفاقات میوفتن
تا بهت ثابت کنن
تو بیدی نیستی که
با این بادا از ریشه در بیای
آروم و قوی باش.
برگرد به همون هميشگي که هستی و تلاش کن
برا خواسته ات…”
با صدای ساعت بلند میشوم و خاموشش میکنم.
این امتحانات مدرسه هم دردسری شده است.
نه اینکه مشکل داشته باشم، بیشتر وقتم را میگیرد و گرنه خیلی وقت است این مباحث را تمام کرده ام و برای بار صدم دوره!
کاش میشد این دو ماه باقی مانده را در خانه بمانم و بخوانم.
امروز با معلمم صحبت میکنم بلکه اجازه داد!
مادرم مثل همیشه در حال قرآن خواندن است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عااالی بود!
عااااااااااالی!
عااااالی!
الییی عقب موندم ۲ پارت و نخوندم ☹️😭😭😭
بخون نیایش جانم زیاد نیست
فردا پارت داریم امروز نداریم
به به چه پارتی بود من که کف کردم عاشق این رمانم و صد البته نویسنده ی خوشگلش
وای می بوسمت نانازم گل برای تو که بهترینی الناز خانم پس کجایی تو کجایی؟؟؟
فدات شمممم😍😍😍
همین جا خوبی
منم شکر خدا عالیم
عالی بود نویسنده جان ❤️🌺 خسته نباشی 🥰🥰
مرسییییی عزیزم
عکس پارت خدیحه گوگولیه😍🤗
ارههه خودشههه پروف واتشم همینه!!