آرشین زیر چشمی نگاهم میکند و اشاره ای به هیوا میدهد .
سعی میکنم خودم را بی تفاوت نشان دهم اما با حرف هیوا متعجب میشوم :
ایمشو مِنالَکنان اتِن ممنون قبولت کردی (بابا امشب بچه ها میان مرسی که قبول کردی )
بابا سری تکان میدهد : خاص اَلِیان پذیرایی کَه بیلَه بِزانِن کُردا چنی مهمانوازِن(خوب ازشون پذیرایی کن بزار بدونن کردا چقدر مهمون نوازن .)
هیوا لبخندی میزند : وِ بان چُو (به روی چشم)
نیشخندی میزنم . برای هیوا همه چیز آزاد است اما من نه!
آرشین دستم را میفشارد که چیزی نگویم .
آرتین مثل همیشه اخمی میان پیشانی اش است و من هیچوقت دلیلش را نفهمیدم :
_ وِ کُرورکان یان هَر له خُوارو بِخَفِن خُوتو وَکنیشکان و اوینار بِچِنِ طبقه بان(پسراشون رو بگو همین پایین بخوابن خودتم با دخترا و اوینار برید طبقه بالا .)
هیوا به تکان دادن سری اکتفا میکند و باز هم سکوت .
غذا نخورده از سر سفره پا میشوم .
بابا سرش را بالا بیاورد و نگاهم میکند :بِه غذا بخوه بِرسیت او روژا تِه باید بِچن بو مال باوا کومک یان کیت(بشین غذات رو بخور گرسنه نباشی روژا میاد دنبالت باید بری کمکشون خونه اقاجون .)
به درک صدایم از بغض میلرزد به خاطر خودخواهی هایشان :
_ بِرسیم نیَه اَچِم خُوِم جمع کَم(گرسنه ام نیست میرم حاضر شم)
آرشین نیز پشت سرم بلند میشود : اوینار دقیقه بِه اَم دیو کارِم پیت هست (اوینار یه دقیقه بیا تو اتاقم کار باهات دارم )
بدون حرف دنبالش میروم .
در را میبندد و کتابی را از روی میزش به سمتم میگیرد .
با دیدن اسم کتاب ذوق زده میشوم که آرشین ارام میخندد : رفتی بیرون ضایع بازی در نیار
کتاب را از دستش میگیرم و بدون توجه به حرفش کتاب را باز میکنم و چند صفحه ای را نگاه میکنم.
لپم را میکشد : با شمام ها خانم دکتر
از شنیدن خانم دکتر آهی میکشم : فایده نداره آرشین بچه ها کلی کلاس میرن و کتاب تست گرفتن من فقط کتابای خودمه. وقتم خیلی کم مونده تا کنکور.
_کتابای خودت از همش مهم تره تو اگه کامل اونارو هلاجی کنی مطمئن باش قبولی . کتاب دیگه ای هم خواستی بگو برات میگیرم .
محکم بغلش میکنم که باز میخندد : نگاش کن ترو خدا مردم با چی خوشحال میشن خواهر ما کتاب تست
کمی فاصله میگیرم و به چشمانش نگاه میکنم : بده خواهر قانع ای داری. این از هر چیزی واس من بهتره . مرسی
چشمکی میزند : یه دونه خواهر که بیشتر نداریم باید هواشو داشته باشیم یا نه . اوینار اگه رفتی خونه اقاجون دیاکو اونجا بود بهش محل نده خب
چشمی میگویم .
کتاب را پشتم قایم میکنم و مستقیم به سمت اتاق خودم میروم…
با صدای بهم خوردن در سریع شالم را پوشیدم . مقید به حجاب نبودم اما حوصله دردسر هم نداشتم .
دیاکو با دیدنم تعجب و رضا پوزخندی میزند :
_ تواشا کی هاته بو ایره چونی آموزا ( نگاه کن ببین کی اینجاس چطوری دختر عمو؟)
چرا فکر میکند چون نوه بزرگ است و پسر باید همه از او حساب ببرند یا میتواند تحقیرم کند؟!
البته از او میترسیدند نه از او نه بلکه از جنجالی که او و پدرش میتواند به پا کند اما من نه !
بدون اینکه جوابش را دهم وارد خانه میشوم و مستقیم به سمت اتاق ما میروم
_مَ کارم تواو بو دایه هیوایژ میوانی هس دس تنیاس اچم بو کومکی(من کارم تموم شد دایه هیوا هم مهمون داره دست تنهاس میرم کمکش)
لبخندی میزند.
بین تمام افراد این خانه فقط اوست که خودش است ظاهر و باطن یکی!
_عزیزکم تنیا مچو تک روژا بچورو ام وخت شوه خاص نیه خوت تنیا بچیت (عزیزم تنها نرو با روژا برگرد این موقع شب خوبیت نداره تنها بری)
چشمی میگویم و بیرون میایم.
دیاکو به دیوار روبرویی تکیه زده است.
با سر اشاره به حیاط پشتی میکند و خودش میرود.
دلم میخواهد دنبالش بروم اما حوصله دردسر جدید ندارم.
از طرفی دوست ندارم آرشین را ناراحت کنم بهتره تا رسمی نشده کاری به کار هم نداشته باشیم.
روژا را صدا میزنم و میگویم عزیز گفته همراهم بیاید.
کمی غر میزند اما نه نمیگوید خودش اوضاع این خانه و خاندان را بهتر میداند.
موقع خروج دیاکو را میبینم که با اخم به ما زل زده است اما مگر مهم است.
روژا سیوشرتش را محکم تر میچسبد .
هوا واقعا سرد است اما من با وجود لباس محلی که بر تن داشتم کمتر احساس میکردم.
نه من حرفی میزنم نه او.
هر کدام غرق در افکار خود هستیم اما با دیدن صحنه روبرویم جیغ خفه ای میکشم .
روژا سرش را بالا میآورد و با دیدن پسری نشسته رو زمین که یکی سر و صورتش غرق خون است خشکش میزند.
اما من یک لحظه یاد آن روز میافتم که آرشین را کتک زده بودند.
تمام مسیر از مدرسه به خانه را دویده بودم تا به آرتین خبر دهم به کمکش برود آن چند دقیقه بدترین ساعات عمرم بود.
تند به سمتش میروم و کنارش زانو میزنم . چشمانش بسته است اما صورتش وضع خوبی ندارد.
حتی نمیدانم حالش خوب است با نه.
میخواهم دست ببرم برای گرفتن نبضش که روژا دستم را میکشد : نکن اوینار شرش می افته گردن ما بعدم نا محرمه
دستم را از دستش در می آورم و مچ دست پسرک را میگیرم و نبضش را چک میکنم.
با برخورد دستم به دستش چشمانش باز میشود و خیره ام میشود.
_اوینار پاشو دختر زنده اس ولش کن شر درست نکن
بی توجه به او خیره او شدم چشمانش قرمز است و از سر و شکل اش معلوم است مال این اطراف نیست.
آرام دستش را ول میکنم : شما حالتون خوبه؟
چیزی نمیگوید فقط در سکوت نگاهم میکند. نگاهش عجیب است حس خاصی دارم از طرز نگاه کردنش.
روژا به زور بلندم میکند اما من سر جایم ایستاده ام.
غریب است و معلوم نیست چه کسی او را به این وضع انداخته است اگر آرشین هم بود اینجا ولش میکردم ؟!
بار دیگر سوالم را تکرار کردم که به خودش آمد و
سری تکان داد.
گوشی روژا را از دستش گرفتم و شماره آرشین را گرفتم و خلاصه به او توضیح دادم تا بیاید.
_ مشکلی پیش نیومده به هر کی رنگ زدید بگید نیاد لازم نیست
_سر و صورتتون داغون شده ممکنه بینی تون شکسته باشه صبر کنید برادرم بیاد بریم درمونگاه
_گفتم که نیاز نیست ممنون
دستش را روی زمین میزارد تا بلند شود اما نمیتواند بدجور صدمه دیده
روژا همچنان سعی دارم من را عقب بکشد اما من لجوجانه جلویش می ایستم : یه نگاه به خودتون بندازید بعد حرفی بزنید یکم صبر کنید برادرم میاد. بشینید همون جا
تا میخواهد چیزی بگوید کسی مانع میشود : هاکان خوبی؟ چرا جلوش…
با دیدن من و روژان متعجب میشود.
روژا آرام در گوشم میگوید : بیا بریم اینم رفیقش اومد ربطی به ما نداره.
او هم معلوم است درگیر شده بود اما با چه کسی؟!
انگار او هم تازه متوجه سر و صورتش میشود فکر نمیکرد تا این حد بد باشد!
_نگاه کن چیکار کردن باهات خیلی خری چرا درگیر شدی
_ببریدش درمانگاه خیابون بالاتره
سری تکان میدهد : خیلی ممنون شما بفرمایید.
روژا عصبی به من نگاه میکند : فره منالی نایژی ایمکانی بو اتفاقیکی بو کوتوه که فته مل توا چت اکرد او جاره؟
بیرو برین ایتر وی ساوی تواشای چی اکیت؟(خیلی بچه ای نمیگی ممکن بود براش اتفاقی افتاده باشه بی افته گردن تو چیکار میکردی اون موقع ها بیا بریم دیگه وایسادی چی نگاه میکنی.)
کردی حرف میزند تا آنها متوجه نشوند چه میگوید.
بی توجه به او از داخل کیفم بسته ای دستمال و بطری آبی در میآورم و سمت آنها میگیرم : حداقل خونش رو پاک کنید
دیگری تشکری میکند اما او هنوز همان طور خیره ام است.
_اوینار
به سمت آرشین برمیگردم.
انگار آن دو نفر را میشناسد که سریع به سمتشان میرود : چی شده کی اینکارو کرده؟
_ تصادف کردیم من حالم خوب نبود درگیر شدم باهاشون هاکان اومد مثلا جدامون کنه بدتر شد
پسری که معلوم شد نامش هاکان است به دیوار تکیه میزند و آرام بلند میشود.
-تقصیر ما بود ساشا یه لحظه حواسش پرت شد
آرشین کلافه به آن دو نگاه میکند
-الان کجان؟
رفیقش دستی به گردنش میکشد
-در رفتن نمیدونم چیشد یکدفعه
نگاهم به ماشین روبرو میخورد جلویش تقریبا داغان شده است.
به خونی که روی دست پسرک خشک شده نگاه میکنم.
آرام به آرشین اشاره نامحسوسی میکنم
-حالی فِرِه خَراوِه اشه بیوین بو درمانگا(وضعیتش خیلی خرابه ببریمش درمانگاه)
آرشین سری تکان میدهد و اول روژا را راهی خانه میکند.
دستمال و آبی که به رفیقش دادم را روی کاپوت روی ماشین گذاشته است و خودش هم تکیه زده و چشم بسته.
دندان روی هم میفشارم چقدر لجباز است.
آرشین از دیدن قیافه من میخندد و به سمت هاکان میرود.
– پاشو بریم درمانگاه برای اطمینان
دست آرشین را پس میزند و حالم خوبه ای را میگوید.
دلم میخواهد اورا خفه کنم میخواهیم کمکش کنیم و او رد میکند.
نمیدانم آرشین آنها را از کجا میشناسد اما هر کسی که هستند آدم های بسیار زبان نفهمی اند!
شالم را محکم میکنم و به طرف آنها میروم.
دستمال و آب را بر میدارم و دست آرشین میدهم.
-اگه سلامتی شون واس خودشون مهم نیست ول کن.
فقط اینا رو بده بهشون و بریم. یادت که نرفته هیوا چیکار میکنه دیر برسیم.
آرشین خنده کوتاهی میکند :
-این هاکان اون یکی هم ساشا است
اینا همون مهمونای هیوان که قرار بود بیان
متعجب میشوم. یعنی زودتر رسیدند و هنوز هیچ نشده…
-ببخشید باعث زحمت شدیم یه لطفی کن ببین ماشین روشن میشه اگه نمیشه که راه حل دیگه ای پیدا کنیم
-باشه تو بشین همین جا ظاهرت داغونه پسر تا برم کمک ساشا ببینم چیکار کرد
آرشین که میرود من میمانم و او.
بی صدا کیفم را زمین میزارم و باندی را در میآورم.
جای هیوا خالی است وقتی میدید اینها را همراه دارم مسخره ام میکرد و میگفت به چه درد میخورد و فقط وبال گردن است.
الان همین احتیاط من وسائلی که همراهم است رفیقش را نجات میدهد.
به سمتش میروم
-میشه خودتونم کمک کنید سرتون ضربه خورده به نظر نمیاد تو دعوا اینجوری شده باشه.
ابرویی بالا میاندازد
-تا همین چند دقیقه پیش به آرشین داشتی میگفتی ولش کن بریم
دستم میاندازد؟
اخم میکنم.
فقط یکم مانده کنترل خود را از دست بدهم و هر چه از دهنم در میآید به او بگویم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای جانشدن عاشق شدن
😄
وای الی با رمانت اتفاقاش هیجانی میشم احساس میکنم خوددم با اون اکیپم 😍😅زبانکردی جانم چه زیبا
همین جوری ادامه بد الی نازم 😍💋🍬
ای جان😍
خوبه که این احساس رو داری یعنی غرق داستان شدی 😍❤️
زبان کردی آخ آخ 😂
فدات مارال قشنگم
ستون پاچه گیران وارد میشود.
خوش امید اعلاحضرت پاچوگیر.🤣🤣🤣🤣
عجبببب
تو بار شروع کردی بچه😂😂
جوووووووووونز
اگه کسی از نویسندهٔ رمان آفرودیت و شیطان خبر داره بهش بگه خواهشا پارت بذاره🤧😭
نویسنده اخیرا اومد گامنت گذاشت پارت اخرش مهدیه جانم!
مثل اینگه گرفتاره!
ممنونم دیدم😻
اگه نویسنده رمان آفرودیت و شیطان،گرگها،من سیندرلا نیستم باهم یه داستان بنویسن بهترین رمان میشه😍😍
قربونت دخمل!
موفق باشی
خیلی هم عالی
فدات آیلینم ❤️
مرسی انشالا با تو پله های موفقیت رو بریم
جونز!
آموزش کردی رایگان!
با
الی کماندو!
.
.
ووییییی!
کردی دوست!
دیگه از این بهتر چی میخواید کردی هم که دارم یاد میدم مجانی گیانَم😂❤️
عجب الی کماندو 😂
.
.
منم تو رو دوس خوشاویستَم( عزیزم )
انقد با احساسات من بازی نکن!
گلبم ضعیفه!
یاسی قوربون گلبت شه😂❤️
باش با احساسات تو بازی نمیکنم ولی خو بگو با احساس کی بازی کنم🙁😂😂
با احساست پری بازی کن!
نیستش😂
عااااالی الی جونم!
۳ تا پارتو با هم خوندم!
دمت گرررررررررم!
فدات آیلین جونم چه خوبه هستی میخونیش!
خوبی؟
حالا جدی بدون تعارف رمانه چطوره؟
خودم احساس میکنم یه چیزی کم داره بچه و ها دوستام میگن زیادی ایراد میگیری 😅
قربونت مرسی خودت چطوری؟
.
.
نه بابا تارف چیه عالی بود!
حالا اگه نظری داشتم حتما بهت میگم!
خوبم فدات
چه خبر؟
.
.
راستی کیمیا هم اومد سلام رسوند دلش واست تنگ شده بود
مرسی عزیزم خوشحال شدم
آره چیزی بود حتما بگو
سلامتی!
اره دیدم کامنتشو!
بچم!
اوهوم
.
آخ آیلینی اعصابم خراب شد امروز
معلم ریاضی تازه همین هفته پیش اتحاد رو درس داده دیروز هم تجزیه.
امروز امتحان گرفت. هشت تا اتحاد بود سگ مصب چه جوری همه رو میخوندیم اونم با تجزیه 😐
بعد شش تا سوال داده بود نصف تجزیه نصف اتحاد
خدا شاهده هر کدوم حداقل پنج دقیقه فکر میخواست پنج دقیقه نوشتن دیگه خیلی خوب یاد گرفته بودی نیم ساعت وقت داده بود فقط 😐😐😐
چه بی رحم و ظالمانه!
.
.
البته دبیرای ماعم ازین کارا زیاد میکردن!
.
دبیرستان به درجه ای از عرفان میرسی که دیگه نمره برات هیچ اهمیتی نخواهد داشت!
.
.
اره اون اتحادا اولش سخته ولی بعدش هی تکرار بشه راحت میشه
سعی کن خوب یاد بگیر تقریبا همه ی فصلای دبیرستان کاربرد داره!
از یه جایی اتحاد درمیارن که فکرشم نمیکنی!
مخصوصا حد و مشتق
بی رحم و ظالمانه اونجاس بود که دیشب نخوابیدم نشستم خوندم ولی زمان کم آوردم نرسیدم همه رو جواب بدم 😐🙁
پس چی معنا پیدا میکنه اگه نمره اهمیت نداره 😂
نگووووو همه فصلا دارش 😐😂
تففففف اعصابم خراب شد
در حد بالای ۱۰ باشه حله!😂
هی حرص میخورم آخه،🙁😂
اخ گفتی ایلینی 🥺 الان بعد از دو ساله که اومدم دبیرستان دیگه یه کم کمتر از قبل نمره برام مهمه منی که به خاطر ۲۵صدم گریه میکردم الان به نوزده و نیم راضی شدم 😐😁
زحمت کشیدی فنچی!
سقوط نکنی!
این حجم از انعطاف!
😁میدونم خسته نباشم
.
.
.
وای نگو من فوبیا ارتفاع دارم 🥺
.
.
.
به خاطر همینه که میگم بگین فنچ😉کلا تو هیچ زمینه ای انعطاف ندارم 😎
سلام عرض شد خدمت نویسنده عزیز و دوست داشتنی.
عزیزم باید بگم همین این رمان و هم رمان گرگها واقعا بهترین رمان ها و پر مفهوم ترین رمانهایی هستن که تابهحال دیدم همینطور ازتون ممنونم که رمانی مینویسین که همه سنین حداقل میتوانند استفاده کنند واقعا در بعضی از سایت ها آدم میره و میبینه چقدر مطالب نامناسب گذاشته میشه و این چقدر بده واقعا عالیه هست که از اسم و الگوی پیامبر و امامان معصوم توی رمان ها استفاده بشه اصلا ما چطور یاد بگیریم زندگی کردن رو وقتی خدا همچین نمونه هایی برامون قرار داده. ممنونم گلم واقعا خوشحال شدم که کسی هست هنوزم از مطالب مناسب میزاره و چقدر خوبه وقتی در قوانین سایت گفته شده هرگونه نوشته ویا چیزی که با شأن و منزلت جمهوری اسلامی ایران مغایرت داشته باشه حرام هست خود نویسنده هاهم اجراش میکنند امیدوارم همیشه مطالب مناسب و آموزنده بنویسی نویسنده عزیز و بدون باین کار حتی زمانی که انسان میمیره هم اون کاری که شما باعثش شدی اون انجام بده واگر واقعا کار خوبی باشه خوبی اعمال اون بر شما فرستاده میشه🙏🌹🌹💖💘❣️
شرمنده اسمم پریساس بد نوشته شده😆
سلام پریسا جان
کامنتت واقعا برام جذاب بود و خیلی خوشحالم شدم که کسی با چنین افکار خوبی رمان رو میخونه
مرسی عزیزم
بله واقعا مهری که رمانش خیلی قشنگه. عشق ناب!
قرار نیست فقط یه داستان بیخود بنویسیم
قراره رمانی بنویسیم که حال دیگران رو خوب کنه که بهشون حس خوبی بده از خوندنش
ممنونم عزیزم از لطفت و کامنت قشنگت
امیدارم تا آخر رمان خوشت بیاد و دنبال کنی ❤️🌷
ممنونم عزیز دلم لطف داری شما
پریسا بیا بغلم!
🥰🤩🤗🤗
همه رو بغل میکنی تو دختر 😂
بغل دوس!
منم بغل
بدو بیا!
اومدممممم
اه مگه نمیدونست خودش؟ 😅
اه راست میگی ایم سو ساری حواسم نبود😂
شرمنده من قاطی کردم اشنگتباه نوشتم درکل میتونم بگم هر دو رمان عالی هستن با دیدگاه های عالی و هردو سبک زیبایی رو خلق کردین مرسی از رمان های عالیتون نویسنده های عزیز
فدات عزيزم مرسی
الناز جون خیلییییییییی قشنگه قلمت
خسته نباشی گلم😘
سلام سوگل جانم
مرسی عزیزم
خوشحالم خوشت اومده
فدات شم!
دستخوش♡
.
منتظر پارت بعدی..
فدات!
شب میزاره یاسی پارت بعدی رو
عاه اوکی😪❤
افرین الناز گلممممم❤️❤️❤️❤️😍 عالیییی بود اجی 🤩😘
مرسی نیایش جانم تو لطف داری
خواهش می کنم اجی نظر واقعیم رو گفتم فدات شم💋❤️
قربونت ❤️
😊🥰❤️
عاقا از این به بعد یاسی پارت بزاره😍😂
.
.
خسته نباشی خانوم نویسنده…💙
باش 😂
.
مرسییی
افرین الناز جانم نسبت به نبض سرنوشت خیلی پیشرفت کردی توصیفا بهتر شدن و شخصیت پردازی هم نسبتا خوبه البته که هنوز اوایل رمانه ولی خیلی خوب کارتو پیش بردی سوای رمان رعایت نیم فاصله ات هم خیلی خوبه معمولا توی نوع تایپ این مورد خیلی بهش توجه میشه
خیلی خوبه ایول…رو به جلو رو به افق
وایییییی
کیمیا عشقممممم😍😍
دلبرم کجایییی😍
دلم واست خیلییی تنگ شده عزیزم
مرسییییییییی فدات شم 😍😘خوشحالم پیشرفتی بوده.
خوبی
بی وفا شدی دختر🥺
عاه کیمی!
..
وااااااااااای کیمی!
کجا بودی شکر!
بیا بغلم ببینممممممممممممممممم!
عالی بود خیلی قشنگ بود الخصوص اون قسمت کردیش خیلی خیلی حال کردم خسته نباشی الی جونم
فدات شم من شیرین جانم 😍😘
خدانکنه من دور تو بگردم که این همه خوبی
خوبی از خودته عزیزم❤️❤️😘
بهتون پیشنهاد میکنم رمان من سیندرلا نیستم رو در سايت رمان وآن حتما بخونید قلمش فوق العاده زیبا و مفهومی هست.
حتما در اسرا وقت میخونم ممنون
خواهش میکنم💗
آره رمان خیلی قشنگیه!
نویسندشم قلم خیلی قویی داره.
ولی حیف که رمانشو از تو کانالش برداشته😕
واییی سیندلارا نیستم عالیه …الی کانال تلشو دارم
نسییییی مرگ من داری کانالشوو؟؟
کل تلگرامو خونه تکونی کردم ولی پیدا نتونستم بکنم😑
اونجا پارت میزاره؟!
میتونی لینکشو بفرستی؟
اره دارم البرز ودختره اسمش یادم رفته😬😬😬😬
نامزد میکنن بعد دایی البر اونم دسیسه درس میکنه میگه بامن نامزد کن یا نمایشگاتو بهم بده
عاااااا
عررررر
لینکشو بفرستتتتت😭😭😭
ایدیت
الناز عالی بود خیلی خوب بود یا شایدم محشر بود یا کلمه بهتر که بگم فوقالعاده است 😍😘🤩😋💗💋🌹☺️😛😃😜
.
بعد یه نکته دیگه الناز جانم تو چجوری این همه اسم برای شخصیت رمانت میزاری من بیشتر از 6 تا اسم تو خاطرم یادم نمیمونه 😅😪
قوربنت عسلی نظر لطفته❤️😘😘😍
خخخ تاره حساب کن این رمان نیست فقط چقدر من باید اسم حفظ کنم😂
نه حالا بی شوخی چون دارم سعی میکنم نمونه زندگی واقعی رو ترسیم کنم سعی کردم تمام چیزایی که یه زندگی داره رو نشون بدم. خانواده ای بزرگ و رفقای خوب که همه داریم تو زندگی مون
البته خب به مرور زمان با هر کدوم بیشتر آشنا شی شخصیت ها رو از حفظ میگی😅
دیدم النار همش عکس دخترای زشتو میزاره😒
پارت گذاشتم با عکس این جیگر یکم حال کنین🤣
عجبببب 😐😂
این آیلین کجاس بیاد تو رو بزنه من دلم خنک شه🙄😂😂
اومدم دستاشو بگیر!
گرفتم!
پاهاش هم بستم 😂