به سالن اصلی که برگشتیم، جمعیت به قوت خود باقی ولی پراکنده بودند.
_ بریم از میزبان خداحافظی کنم.
_ اه …بریم خونه؟ بودیم حالا، سر شبه!
پلک زد، انگار وزوز مگسی مزاحم استراحتش باشد. چارهای نداشتم، وقت رفتن بود.
از خانم قوانلو خداحافظی کردیم و نرسیده به پلهها، دکتر خودش را دواندوان به ما رساند.
حضور مرا فراموش کرده بود یا هرچه بود.
_ فرهاد، صبر کن.
فرهاد سمتش برگشت و سرش را بهعلامت سؤالی تکان داد.
_ نگفتم بهت، یعنی وقت نشد. ببین، شاهرخ دو روز پیش رسید ایران.
شاهرخ هرکسی بود باعث لرزش گوشه چشم فرهاد شد. یک پله بالاتر رفت.
_ دو روزه که ایرانه؟
_ تا رسید رفت تبریز، فکر کنم فردا برگرده تهران.
متفکر سرش را تکان داد.
_ به من زنگ نزد، ایرج.
_ گیر بود، مادربزرگش کسالت داشت. میاد، گفت نمیخواد مزاحمت بشه، شنیده که اوضاعت یهکم…
اخم کرده نگاهی به من انداخت.
_ میخوایین من برم توی ماشین منتظر باشم؟
بازویم را گرفت.
_ نه، باهم میریم.
سر چرخاند رو به ایرج.
_ بهش بگو بیاد عمارت تا ندادم اختهش کنن مرتیکه جوالق رو.
پایین پلهها، سوییچ ماشین را از خدمه گرفت.
در ماشین را برایش باز کردند، کسی هم در را برای من باز کرد.
فرهاد گاز داد و از باغ خارج شدیم، سکوتش مرا به ترس میانداخت.
_ داریم میریم خونه؟
_ بله.
_ چرا من حس میکنم شما عصبانی هستین؟
_ رفتن خونه باعث ترست شده؟
وقتی جواب سؤالم را نمیداد میفهمیدم حسم درست خبر داده.
از خیابانهای پر نور میگذشتیم و ترافیکی که حتی در اینوقت از شب، دست از سر شهر برنمیداشت.
پشت چراغ، زنان گردوفروش، بچههای کار!
_ کاش از این گردوها میخریدیما.
_ حواسم بهخاطر شاهرخ پرت شد، فراموش کردم که با شما یک صحبت جدی دارم.
اولین بار بود که با لفظ «شما» مخاطبش میشدم.
_ خب من مگه خبطوخطایی کردم؟
_ نکردی؟
_ باور کنین چیزی به ذهنم نمیرسه. بعدم چرا بعداز یه شب خوب، خون خودمون روکثیف کنیم؟ هان؟ بهجاش میتونیم یه لیوان آب انار بخوریم و روحمون رو جلا بدیم. هان؟ بهتر نیست؟
چراغهای روشن آبمیوه و معجونفروشیها، با نئونهای رنگی از دور چشمک میزدند.
در کمال تعجبم، ماشین را کناری کشید و پیاده شد.
واقعاً رفت که آب انار بخرد!
وقتی برگشت با ذوق به محتویات لیوان نگاه کردم. قطعاً آب انار نبود.
_ این اناره؟
_ خیر. مخلوط سیب سبز، کرفس، جعفری و اسفناجه.
واقعاً توقع داشت من همچین چیزی را بخورم.
_ انار نداشت؟
آبمیوه خودش را که رنگ سبز لجنیای مشابه لیوان من داشت، سرکشید.
_ اینموقع شب مناسب خوردن آب انار نیست.
_ اونوقت اینو کی گفته؟
_ من.
محتویات لیوانم را سر کشیدم و مایع بدمزه را بهزور فرودادم.
_ بسیار درست و متین فرمودید، سرورم.
تا رسیدن به خانه سکوت کردم.
اول کمی ترس به جانم افتاد، بعد با خودم کنارم آمدم که آخرش چه بلایی ممکن بود به سرم بیاید؟
تجربیات من که سقف بلندی داشتن، نهایت یک شب مزخرف هم روی همه شبها!
عمارت در سکوت بود.
فقط صدای زوزه سگها با دیدن ما و ماشین دوم که کل مسیر برگشت فراموشم شده بودند، به گوش میرسید.
زودتر از من از پلهها بالا رفت و منی که سلانهسلانه پلهها را طی میکردم، بهحال خودم گذاشت.
در درگاه اتاقش ایستادم، دکمههای سرآستینش را باز میکرد.
_ برم اتاق خودم؟
_ خیر.
گفت و بهسمت اتاق لباس رفت.
◇◇◇
فرهاد
شاهرخ برگشته بود، ولو به نیت ملاقات با مادربزرگ.
قلبم لرزید از فکر دیدنش؛ رفیق گریزپای من، برادری که خون مشترکی نداشتیم، یک مشت خاطرات بین ما، سیال و رقصان.
یک دنیا فاصله اما… نزدیک، نزدیک، نزدیک!
جان ما بههم تنیده بود در خلال سالیان. زیر ضربههای ترکهای که شاهرخ جای من میخورد. گاتاهایی که سهممان بود از محبت وارتان.
دویدنهایمان، مسابقهها، عاشقانه نوشتنهای یواشکی برای دختران مدرسه کناری.
پولتوجیبی من که کفاف جفتمان را میداد.
رد زخمی که از دعوای مشترکمان داشتم… دو بخیه ریز کنار ابروی راستم، چیزی نبود در راه رفاقتم با شاهرخ… آن روزها جان میدادم برایش.
پسر باهوش باغبان عمارت، درس خواند و پزشک شد.
چیزی شبیه داستانهای هزارو یک شب. تقدیر من، وراثت ملک و املاک جهانبخش شد، طایفه آفتزده و دنیای شاهرخ، آزادی!
من با پول پاپا لندن درس میخواندم، شاهرخ بورسیه دانشگاه.
کافیشاپ نزدیک دانشگاه کار میکرد و من بازهم چندین برابر حقوقش، ماهیانه میگرفتم از باباجان.
از جایی به بعد، نقشه تقسیم پولتوجیبی من برای هردویمان جواب نداد، شاهرخ قبول نکرد.
شاید غرورش اجازه نداد. بههرحال، پول بین ما درجه آخر اهمیت بود، صداقت و برادری بینمان ماند.
ذهنم را جمع میکردم و بهسمت خانه میراندم.
پریناز هم برعکس همیشه سکوت کرده بود. شاید از ترس خرابکاریهای مهمانی، از تنها شدن با من واهمه داشت.
مثل واماندهها خیال فرار داشت، ابداً اجازه نمیدادم.
روی تخت دراز کشیدم.
آرام نزدیک شد و خودش را زیر ملافه مخفی کرد.
چراغخواب را خاموش کردم.
_ خب، برسیم سر صحبتهای جدی.
_ خستهاین، حالا چه اصراریه؟ فردا هم روز خداست دیگه.
_ پریناز، اون مزهپرونیها چه دلیلی داشت؟ هرهر و کرکر کردن با ایرج؟ مشروب خوردن و غشکردن سر میز پوکر؟ منتظرم توضیحاتت رو بشنوم.
نشست و به تاج تخت تکیه داد.
_ توضیح میدم، شما فقط یه لحظه پلکهای همایونی رو بذارید روی هم، سرورم، تا برق نگاه پرجلال شما زبان من رولال نکنه.
_ چراغا خاموشه، حرفتو بزن.
_ حالا شما ببندین دو ثانیه… یعنی پلکها منظورمه.
بازی جدیدش!
پلک بستم و…
وزنش را روی پاهایم حس کردم. با کف دستها، صورتم را قاب گرفت و بوسهای روی گونهام.
_ غرق جلال و جبروت اون ضیافت شدم، خب من از این مهمونیا نرفته بودم. نهایتش دوتا پارتی خز و خیل که صابخونه رشوه داده بود کلانتری، بهخاطر سر و صدای موزیک نریزن خفتمون کنن.
اینبار لبهایش گونه دیگرم را لمس کردند.
_ مشروبم به جان پریناز اگه دروغ بگم… از استرس خوردم، میگن الکل بخوری شجاع میشی، دستام داشت میلرزید که نکنه خرابکاری کنم.
بوسه بعدی کنار لبم نشست.
_ مورد آخر چی بود؟ آهان… غش کردم. به خدا ترسیدم باخته باشین. گفتم میبازین، ورشکست میشین، حالا بیا و درستش کن.
نفس عمیقش به صورتم خورد.
_ دیگه توضیحاتم تموم شد.
_ یه مورد دیگه هم بود، فرهاد جونم از کجا اومد؟
لرزشهای ناشی از خندیدنش، به عضلات من هم منتقل میشد.
_ اونو دیگه خلاقیت به خرج دادم.
هردو دستم را لای موهایش فروکردم و صورتش را مقابلم نگه داشتم.
_ بهتره بازم خلاقیت به خرج بدی.
دستهایم را گرفت و بهسمت پهلوهایش هدایت کرد. صورتش به مقصد شانه من فرودآمد.
_ خیلی خوش گذشت بهم، آخرش با اون آب لجنیه از دماغم دراومدا، ولی… باید بگم همهچیز خیلی خوب بود.
با چرخیدن من به پهلو، جایمان عوض شد، سرش به بالشت چسبیده و نگاهش زل زده به من.
_ فکر کردی من با این کارا گول میخورم؟
بازوهایش را دور گردنم حلقه کرد.
_ فکر نکردم، مطمئنم.
پریناز لعنتی! مخدر اعتیادآور!
صبح که بیدار شدم، بالای سرم نشسته و نگاهش روی صورتم متمرکز بود.
چندبار پشتسرهم پلک زدم.
_ صبح بهخیر، فرهاد جونم.
صدایم هنوز از خواب دورگه بود.
_ پریناز…
_ به جان خودم باورت نمیشه چقدر گوگولی و مهربون میشی، فقط وقتی خوابیا، بیدار که میشی بازم…
صدایش را کلفت کرد و ادامه داد:
_ پریناز!
دستی را که زیر سرش اهرم کرده بود کشیدم و با صورت به سینهام برخورد کرد.
_ دماغم شکست!
خودش را در آغوشم جابهجا کرد.
_ پری بگی راحتتره ها!
_ تمام مزهش به نازشه.
صورتش را بلند کرد و به من زل زد. با چشمانی خمار بیوقفه پلک میزد.
_ این چه کاریه؟
_ ذوقزدگیم رو ریختهم توی چشمام، دارم با نگاهم تشکر میکنم.
_ قورت بده ذوقزدگیت رو، از لوسبازی خوشم نمیاد. درضمن باید یه فکری بکنم که روزا بیکار نمونی.
کنارههای بینیاش چین خورد.
_ بیکار چیه! من کلی کار دارم. بعدم…
صحبتش را قطع کردم.
_ یاد بگیر از زبونت کمتر استفاده کنی. الآنم برو حمام رو حاضر کن، سریع!
حضورش در کنارم تمرکزم را بههم میریخت، انگار امواج سرگردان مغزم متمرکز میشدند در یک جهت و آنهم راستای «گور پدر دنیا» بود.
غرغرهایش را از فاصله دور هم میشنیدم و به آمدن شاهرخ فکر میکردم.
قایم کردن پریناز فایدهای نداشت، ایرج حتماً گزارش مبسوطی از وضع و اوضاع من داده بود هرچند که زندگی من چیزی برای خجالت نداشت، حداقل در مقابل شاهرخ.
لباس در میآوردم برای زیر دوش رفتن، دستم را زیر آب گرفتم.
_ این آب که سرده! حواست کجاست؟
حوله به دست در درگاه حمام ایستاده بود.
باید قبلاز آمدن شاهرخ توصیههای لازم را میکردم.
_ پریناز، من چند روزی مهمان دارم، از دوستان قدیممه. میخوام که مراقب رفتار و حرف زدنت باشی.
_ بله، چشم. مواظبم… همون آقاهه دوستتونه که دکتر گفت؟ چی بود اسمش؟ آهان، شاهرخ؟
_ درسته.
_ خب اشکال نداره قضیه منو بدونه؟ یعنی براتون بد نشه؟ میخوایین من یه مدت برم اتاق خودم؟
_ خیر و خیر.
کاش میگفتم که باهم حمام کنیم، حوصله شستن موهایم را نداشتم.
_ من برم؟ باهام کار ندارین؟
_ برو.
پایین رفتم، سر میز صبحانه سدا و پرستارش مشغول بودند.
سهند گوشی به دست چای هم میزد و پریناز کنجدهای ریخته نان را با نوک انگشت جمع میکرد و به دهان میبرد.
با دیدن من همگی سلام کردند.
سدا برنامه موسیقی داشت و با پرستارش به کلاس میرفتند.
سهند هم قرار بود با دوستانش به استخر عمومی برود.
_ سهند، قبل از پنج خونه باش.
_ من با رفیقامم دیگه، بعد شنا یه چیزی میخوریم، بعدم شاید بریم کارتینگ، بابا.
_ قبل از پنج.
سهند پوفی کرد ولی سری بهعلامت فهمیدن تکان داد.
زیرچشمی به پریناز اشاره کرد. حرکت لبهای پریناز را میدیدم، «مهمون داره، شاهرخ».
سرم را بلند کردم که هردو آرام شدند.
پریناز دوباره مشغول شکار کنجدهای سرگردان، انگشت مرطوبش را روی ظرف نان میچرخاند.
_ پریناز، اون کار تهوعآور رو ادامه نده.
با تعجب به من خیره شد.
_ خاشخاشیه دیگه! نخورم؟
_ با انگشت مرطوبت دنبال کنجد میگردی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بذار دیگه
درود*
حالا این فرهادخان(شازده قاجاری از خودمتشکر••••) و خانواده و عمارتش یکطرف•••••••
من چقدر دلم میخواد در ادامه ( از اون خونه/ مکانی/ که پریناز و دوستاش{مخصوصن؛فرناز*} توش زندگی میکردن و اون خانمه صاحبکارشون و به قولی صاحبخونه که بهش میگفتن خاله• و••••••• بدونیم، باخبر بشیم به قولی درجریان باشیم جالب میشه که درکنار شازده فرهادخان و خانواده•••• قصه اونا هم ادامه دار بشه و قطع نشه
یچیزه دیگه اینکه آشنایی قدیمی مرموز آقای دکتر (ایرج) (ضیافت اشرافی ) با پریناز هم حتمن برمیگرده به همون خونه دیگه🤔 پس اون خونه و اعضاش هم یک سَره دیگه قصه،داستان هستن نباید فرامووش بشن❌✖
من دلم پرینازو میخواد
پری خیلی خوبه
عالی