در مسیر برگشت، منتظر فرهاد بودیم که یک مرتبه سقلمه آبداری از فروغ جان نوش جان کردم.
_ یک کلمه به من حرف نزدی که چهته، حتماً باید فرهاد میاومد که زبون باز کنی؟
به جای جواب دادن، اخم تحویلش داد.
_ جواب من اخم کردن نیست، پریناز.
_ با آلا هم همینجوری بودین؟
نفس عمیقی کشید.
_ اگه فرهاد خواسته پیش من باشی، تو هم باید به نظرش احترام بذاری.
_ خب منو زوری آورد. شما هم دل خوشی ندارین، توقع دارین چکار کنم؟ بشینم باهاتون درد دل کنم؟ شما حوصله پسرتون رو ندارین، چه برسه به یه عروسی مثل من!
_ تو مگه چهته؟
صحبت ما نیمهکاره ماند. فرهاد جلوی پایمان ترمز کرد.
در عقب ماشین را باز کردم. تا خانه راه زیادی نبود.
وقتی جلوی در نگه داشت منتظر بود پیاده شویم.
_ من باید برگردم تهران، شما هم مراقب خودتون باشین.
_ فرهاد، حداقل یه ذره بمون، به خدا دلم تنگ شده.
فروغ در ماشین را بازکرد.
_ یهکم استراحت کن بعداً برو، بااینحال به امامزاده هاشمم نمیرسی.
گفت و رفت.
گیج نگاهم افتاد به چشمهای خونافتاده فرهاد. صورت خسته و درهمش. حتی ریشش را هم نزده بود.
_ ای وای، من چقدر… چی شده، فرهاد؟
هردو دستش را به فرماند چسبانده و به روبهرو خیره بود.
_ یهکم خستهم.
_ دو ساعت بخواب، بعد برو. خب؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت624
به جای جواب در سمت راننده را باز کرد، این یعنی میماند.
وارد خانه شدیم، فروغ جان لباسهایی را سمتش گرفت.
_ دوش بگیر، لباس راحت بپوش، بخواب.
_ چشم.
با حرف زدنش، طرف مقابل را آچمز میکرد. حتی فرهاد را!
بهسمت حمام رفتم، در پشتسرم باز شد.
_ اینجایی؟
_ آره، آب دوش رو تنظیم کنم برات.
لبخند زد.
_ روزی چندبار خدا روشکر کن ها، زن به این خوبی گیر کسی نمیاد.
_ برو استراحت کن، دکتر نیم ساعت پیش یه لیست توصیه تحویلت داد. فراموش که نکردی.
از حمام بیرون آمدم و لباسهایش را روی تخت گذاشتم.
سر که روی بالشت گذاشت، خوابش برد.
کمی کنارش دراز کشیدم ولی ترسیدم خوابش را خراب کنم، بساطم را جمع کردم و روی کاناپه وسط هال ساکن شدم.
فروغ جان آمد و کنارم نشست. زیرچشم مرا زیر نظر داشت.
_ فرهاد خوابش برد، خیلی خسته بود.
_ پریناز، ببین…
انگار از حرفی که قرار بود بزند مطمئن نباشد.
_ آلا دیروز فوت کرده. فرهاد از مراسم ختم اومده اینجا.
در جایم خشک شدم.
_ ای وای! بمیرم الهی، سهند… خودشم خیلی جوون بود… آخه… چی شده؟ بازم…
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت625
به میان حرفم پرید.
_ بعداز تصادف سدا، ظاهراً دچار افسردگی شدید شده، چندبارهم خودکشی ناموفق، ظاهراً دیروز توی خواب سکته کرده.
نمیدانم قطرات اشک از تأسفم بود برای جوانی آلا یا سهندی که مادر از دست داده.
هرچند رابطه گرمی نداشتند ولی بههرحال مادرش بود.
_ ناراحتیت رو درک میکنم ولی گفتم که حواست به فرهاد باشه.
برایم عجیب بود، حسی به آلا نداشت؟
_ چشم. حواسم هست. برم براش چیزی درست کنم؟
به صندلی تکنفرهاش تکیه داد.
_ بیشتر از اینکه نگران شکم شوهرت باشی، حواست به روح و روانش باشه. با شرایطی که داشتی، الآن محبتت غذا درست کردن نیست. باید حمایتش کنی. این چیزیه که دوست دارم ازت ببینم.
قطعاً جدهٔ این زن کشتن امیرکبیر که هیچ، قابلیت از بین بردن نصف مردان مملکت را داشته.
_ بله. چشم.
مطمئن از من بلند شد.
_ حسی به آلا نداشتین؟
به روبهرو خیره ماند، انگار با خودش حرف بزند.
_ یه دختر که هردوتا پسر منو اسیر کرد. فرزین که رفت، فرهاد از خودبیخود شد. اگر پای آلا وسط نبود، فرهاد یه زندگی عادی پیدا میکرد، خودشو از کثافت اینا میکشید بیرون.
نفس عمیقی کشید.
_ گذشته، خدا بیامرزدش. خودتو جمع کن، جلوی فرهاد گریهزاری راه ننداز.
با سر تأیید کردم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت626
فرهاد به حدی خسته بود که تا چندساعت بعد هم بیدار نشد.
حتی من هم کوتاه خوابیدم و با صدای پچپچ آرامی بیدار شدم.
چشم بازکردم، فرهاد پشت میز ناهارخوری نشسته و از ظرف سوپ مقابلش میخورد.
سریع در جایم نشستم.
_ سلام، کی بیدار شدی؟
فروغ جوابم را داد.
_ پریناز، بلند شو بیا یه چیزی بخور.
گفت و بهسمت آشپزخانه رفت.
تنم کرخت بود و سست.
فرهاد از جایش بلند شد و سمتم آمد.
دستش روی پیشانیام نشست، انگار بخواهد دمای بدنم را چک کند.
_ حالت چطوره؟
دستش را بین دو دستم گرفتم.
_ من خوبم، غذاتو بخور، نگران نباش.
فروغ با ظرف غذا برگشت.
بلند شدم و آبی به صورتم زدم.
کنار کاسه سوپم، نان هم بود.
حس خانه داشتن، مادر داشتن بعد از سالیان، حتی گذرا هم که باشد، جذاب است.
فرهاد به اتاق برگشت، حدس زدم لباس عوض میکند.
وارد شدم و لبه تخت نشستم.
_ من خوبم، دلت شور منو نزنه.
پیراهنش را تن زد.
_ نمیزنه.
به سمتش رفتم، شروع کردم به بستن دکمههایش.
_ حالا من یه تعارفی کردم، چرا باورت شد؟ اصلاً دلت شور بزنه برام، چی میشه؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت627
_ ظاهراً به تنظیمات کارخانه برگشتی. نگران زبون درازت بودم.
_ حتماً باید برگردی؟ یه شب بمونی چی میشه؟
_ اوضاع جالبی نیست. سهند امشب برمیگرده ایران، میخوام باشم. خودم برم فرودگاه.
یاد آلا افتادم.
_ بمیرم برای سهند… دلمم براش یه ذره شده.
با تعجب نگاهم کرد.
توضیح دادم.
_ فروغجان گفتن که آلا…
دستش را گرفتم.
_ تسلیت میگم.
لبه تخت نشست و کلافه دست لای موهایش برد.
_ من رفتم پیشش.
به شانهاش تکیه دادم، شایدهم فرهاد به شانه من تکیه داد.
_ حال خودش نبود، هذیون میگفت، فکر میکرد من فرزینم. شایدم واقعاً فرزین رو میدید. عجیب شده بود، گفت ببخشمش…
روی دستش را نوازش کردم.
_ بخشیدی؟
سکوت کرد ولی جوابش را میدانستم.
_ خوب کردی بخشیدیش.
عمیق نگاهم کرد، بدون پلک زدن.
_ ناراحت نشدی؟
سرم را به بازویش چسباندم.
_ چرا، حسودی کردم راستش، دلم میخواد چشماتو دربیارم ولی خویشتنداری کردم. فکر کنم تأثیرات مامانته، دارم خانوم و متشخص میشم.
با انگشت سبابه به شقیقهام زد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت628
_ از تو متشخص درنمیاد.
بلند شد و محکم ایستاد، بازهم همان ماسک جدی را به صورتش زد.
کت پوشیده، جلوی من ایستاد که سر بالا بردم. انگشتش گونهام را نوازش کرد.
_ مراقب خودت و بچه باش.
خم شد و روی موهایم را بوسید.
فروغ جان در درگاه نگاهمان میکرد.
بهسمت فروغ رفت و هردو دست مادرش را بالا آورد، روی انگشتانش بوسه زد.
_ خیالم با وجود شما راحته.
به من اشاره زد.
_ دختر بدی نیست فروغ جان، اگرم حرف گوش نداد…
دولا شد و کنار گوش مادرش پچپچی کرد که نشنیدم… سهم من خنده مادر و پسر شد. بدجنسها!
وقتی دلم از دوری آغوش تو تنگ است
هر دکمهٔ پیراهنت انگیزه جنگ است
شاعر: ناشناس
◇◇◇
فرهاد
همیشه برای برگشتن پایم سنگین میشد.
از وقتیکه این خانه دو یا نه، سه عزیز را جا داد، وقت رفتن بیشتر عذاب میکشیدم.
تمام مسیر به آمدن فرزندمان فکر میکردم، به اینکه باید زندگی را سر و سامان میدادم.
سهند، پریناز، فرزند در راه… رؤیای متقاعد کردن فروغ برای اتمام تبعید خودخواستهاش!
سالها تلاش من برای تلافی و انتقامجویی شدند بانی دشمنتراشی و ماجراجوییهای جدید.
زنجیری که قطع نمیشد مگر جایی از مسیر، کسی دستانش را بالا میآورد به نشانه تسلیم.
همیشه تصورم از تسلیم، فردی ترسو و بزدل بود و حالا دنیا به من ثابت میکرد که بریدن این رشته، قطع زنجیر، شجاعتی شگرف میخواهد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت629
آیا من اینقدر شجاع بودم که زندگی را با تمام خنجرهایی که خوردهام بپذیرم؟
دشنه را زمین بیندازم و نقطه پایانی باشم بر زنجیره ناتمام انتقام و انتقام؟
یک راست تا فرودگاه رفتم.
ابراهیم هم قبلاز من رسیده و انتظار میکشید. پشت شیشه ایستاده و یک مرتبه برگشت.
_ اومد، آقا.
اولین بار بود که فرودگاه آمدم برای استقبال بدون دسته گل.
چهره تکیده سهند، پسری که غم و غصهاش را در سینه حبس میکرد.
در آغوش کشیدنش مثل همیشه نبود، فشار دستانش را بیشتر حس میکردم، کوبش قلبش در سینه.
خودش را عقب کشید و پای چشمش را پاک کرد.
_ بریم مقبره؟
سری به تأیید تکان دادم.
مسیرمان سمت مقبره خانوادگی.
سهندِ همیشه شلوغ، ساکت بود.
تمایلی برای شکستن این بیصدایی نداشتم.
شاید سهند هم خاطرات گذشته را شخم میزد، بهترینشان را بیرون میکشید و طبق ذهنیتی همیشگی، تازهرفته را تنها با خوبیهایش بهیاد میآورد.
انگار کسی که برود، صرف رفتن و نفس نکشیدن، گناهانش را بشورد.
من آلا را عاشقانه دوست داشتم، به بدترین شکل از او که عزیزترینم بود زخم خوردم و امروز حس خاصی نداشتم.
نه از رفتنش خوشحال بودم و نه غمی به دلم مانده.
اولش کمی شوکه شدم، مثل هر انسان طبیعی، بعد شد خلسه و حالا فقط آرام بودم و غمی که میرفت تهنشین شود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت630
سهند وارد مقبره شد.
گلهای روی سنگ موقت، هنوز تازه بودند.
کنار سنگ قبر نشست و سر زیر انداخت.
گوشه مقبره ایستادم، خیره به بیرون از پنجرهای که باقی قبرستان را در دیدرس میگذاشت.
هیچوقت مقبره را دوست نداشتم.
چه ایرادی بود که باران بر سنگ قبر ببارد؟ سقف آسمان را به سقفی سیمانی ترجیح میدادم.
نمیدانم چقدر گذشت، بازویم را فشار داد.
_ بابا، بریم؟
در آغوش کشیدمش.
_ متأسفم، پسرم، اصلاً دلم نمیخواست اینهمه رنج رو تجربه کنی.
_ دلم براشون تنگ میشه، بیشتر از همه برای سدا.
_ منم. میدونی که من مادرت رو دوست داشتم. زندگی ما باهم خیلی خوب نبود ولی هردو روی خوشبختی تو توافق داشتیم.
_ میدونم.
سایهای در درگاه افتاد، آرمان.
سهند را بغل زد و شانهاش را بوسید.
پچپچی که برایم واضح نبود.
_ فرهاد، میخوایی حرف بزنیم؟
سر به تأیید تکان دادم.
از لابهلای قبرهای گورستان راه میرفتیم.
_ تو واقعاً میخوایی بکشی کنار؟
_ چرا باعث تعجبت شده؟
_ واقعاً کلکی توی کار نیست؟ دفتر آذربایجان تعطیل، دوبی عملاً تعطیله. برنامهت چیه؟
چشمم افتاد به درخت بید مجنونی که شاخههایش تا زمین میرسید… مثل موهای افشان یک زن. بید مجنون مرا یاد پریناز میانداخت.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت631
_ من از اون سبک تجارت کنار میکشم، آرمان. شاید اسمش رو بذاری ضعف، ولی نمیخوام خانوادهم بیشتر از این صدمه ببینن.
دستش مشت شد.
ادامه دادم:
_ توصیه من اینه که تو هم بکش کنار.
_ فرهاد، در مورد امارات، کار من نبوده، اون شریکت، شیخ…
_ عاصف؟
_ آره. معامله کرده، منتها نمیخواد تو بیایی وسط، به حساب خودش داره دمت رو قیچی میکنه.
چه چیزی از این بهتر؟ بگذارم فکر کنند که ترسیده و کنار کشیدهام.
_ میخوای باهاش طرف بشی؟ توی امارات دفتر بزنی؟
آرمان به من زل زد.
_ آره.
با دست چند ضربه به شانهاش زدم.
_ پس مراقب خودت باش، پسرعمو.
همان مثل معروف، گوشت همدیگر را خوردیم ولی استخوان را تُف نکردیم!
دیگر چیزی نمانده بود که راجعبه آن بحث کنیم، جزئیات کماهمیت.
سوار ماشین شدیم، ابراهیم رانندگی میکرد.
سهند پرسید.
_ پری خونهس؟
_ خیر.
_ کجاس، بابا؟ دلم براش تنگ شده.
_ یه جای امن.
_ منو برمیگردونی لندن؟
دستش را گرفتم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت632
_ دوست نداری برگردی؟
_ نه، دلم میخواد پیش تو و پری باشم. خونه خودمون.
_ به پریناز هم گفتم، باید کمی صبر کنین تا اوضاع رو مرتب کنم.
◇◇◇
پریناز
با آمدن سرزده فرهاد، اوضاع بین من و فروغ جان کمی تغییر کرد.
به عبارت ادبی، شرایط تا حدودی تلطیف شد.
حتی فروغ جان بنده را قابل دانسته و مکالماتی بین ما شکل گرفت، در حد؛«روز خوبیه.»… «هوا به سردی قبل نیست.»…
شاید خیلی به چشم نمیآمدند ولی من تلاش این زن یکدنده را برای محبتکردن به دختری متفاوت از سلیقهاش حس میکردم.
لیوان چایش را روی میز گذاشت و نگاه خیره مرا روی خودش شکار کرد.
_ پریناز، زل زدنت به من چه معنیای داره؟
لبخند زدم، واقعاً قصد بدی نداشتم.
_ هیچی، داشتم به این فکر میکردم که فرهاد خیلی شبیه شماست. کلاً صورتش به شما رفته، البته بهجز دماغش! کاش دماغشم شبیه شما میشد. یهکم بزرگه دماغش.
اخم کرده نگاهم کرد.
_ بینی فرهاد به صورتش زیباست. درضمن در این مورد شبیه پدرش هست و قطعاً جذاب و مردونه.
_ درسته، فروغ جان، منم هرکس به دماغش یا اصلاً هرجاییش جسارت کنه، میگم که خیلی جذاب و تودلبرو و اینا هستش… منتها چون شما غریبه نیستین میگم. گندهس دماغش! به خودشم گفتما… غیبتش نیست. اصلاً خیلی شبیه شماست… من فکر میکردم شما از این زنهای مظلوم و اینا باشین، فرهادم مثلاً شبیه باباش شده، بعداً که شما رو دیدم…
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت633
یک مرتبه به خودم آمدم.
این چرتوپرتها چه بود که تحویل مادرش میدادم!
بعید نبود مرا قهوهخور کند یا برود برای پسر دستهگل دماغگندهاش دختر وزیر و وکیل لقمه بگیرد، از اینها بعید نبود.
ادامه دادم:
_ بعد که شما رو دیدم، متوجه شدم این میزان متانت و تشخص فقط از شما به فرهاد ارث رسیده. واقعاً هر چقدر از خوبی و غرور این مرد تعریف کنم کمه، البته که شما خودتون بهتر از من میدونین.
_ عجب!
_ بله، باور کنین که از ته دلم میگم.
از لیوان چایش نوشید.
_ مجبور نیستی ازش تعریف کنی. میدونم چقدر کلهشقه و البته این خصوصیت رو از من ارث برده، مضافاً اینکه پدرش هم خودرأی بود.
زیرلب گفتم:
«جفت شیش آورده پس!»
_ چیزی گفتی؟
_ خیر، عرض کردم، بهبه!
_ چند وقته میخوام راجعبه خانوادهت سؤال کنم. باهاشون در ارتباط نیستی؟
مجبور شدم داستان زلزله را تعریف کنم.
وقایع بعدش را سانسور کردم، فرار من، داستان خاله… دوست نداشتم بداند.
نه اینکه برایم مهم باشد نظرش نسبت به من تغییر کند، دلم نمیخواست احیاناً فرهاد را بهخاطر گذشتهٔ من سرزنش کند.
از جایش بلند شد و سمتم آمد.
سرم را بغل کرد و پیشانیام را بوسید.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت634
_ دختر قویای هستی. فرهاد یه زن لوس لازم نداره.
روزها میگذشت و من هر روز تنبلتر و تنبلتر میشدم.
فروغ جان از نفوذ کلامش استفاده میکرد و روزانه باهم پیادهروی میکردیم.
مجبورم کرد چند کتاب در مورد تغذیه زنان باردار، رشد جنین و سلامت زنان در دوران حاملگی بخوانم.
هر چقدر پسرش در این مورد گیر بود، این زن مرزهای زورگویی را گذرانده و دست فرهاد را از پشت بسته بود.
به خودم فشار میآوردم که کمی حرفگوشکن شوم، گناه داشت، حداقل دلش خوش میشد که عروسش یک دستهگل واقعیست.
در راستای در باغ سبز نشان دادن و خود عزیز کردنهایم حتی برایش گاتای رژیمی پختم که با ترس و لرز خورد.
از بالارفتن قند خونش میترسید.
این دیابت لعنتی اجازه نمیداد هنرنمایی کنم و تبحرم در شیرینیپزی را نشانش دهم.
کلاً راههای افتخارکردنش به این عروس زیبا، باهوش، فرهیخته و دانشمند به بنبست میرسید.
حداقل اگر فرهاد بود یکیدو چشمه از نبوغم در شوهرداری را نشانش میدادم تا شکرگزار ایزدمنان شود.
چند روز بعد بود، از حمام بیرون آمدم که دیدم کنار پنجره ایستاده و یک دست به دیوار و یک دست روی قلبش.
جلوتر رفتم.
_ فروغ جان، خوبین؟
وقتی برگشت نم پای چشمش را دیدم.
انگار لبهایش میلرزیدند. قلبم شروع کرد به تندتر تپیدن.
_ بشینین، فروغ جونم، چی شدین آخه؟
روی صندلی نشست.
_ خوبم، یه لیوان آب بهم بده.
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 107
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان زیباست مخصوصا”شخصیت طنازانه پرینازدلنشین وحوصله سربرنیست خداروشکر،دست مریضات نویسنده عزیز دیربدیرپارت میزاری ولی خوبه حداقل کوتاه نیست، زنده باد .
هر دفعه این رمانو میخونم شخصیت پریناز منو یاد بهادر بوسه بر گیسوی یار میندازه😂
آره ولی سبک دخترونش🤣🤣