رمان شاه خشت پارت 108 - رمان دونی

 

 

 

نفهمیدم شام چه چیزی خوردیم، اصلاً در حال خودم نبودم، ترکیب بغض و دلتنگی، ساکتم کرده و اگر یک لحظه اتصال دستش را با بدنم قطع می‌کرد، احساس خطر می‌کردم.

 

رفتار فروغ‌ جان آن‌ شب نشانم داد که حتی پریناز هم خوش‌شانسی خاص خودش را دارد، داشتن مادرشوهری کاردان و فهیم.

 

می‌خواست با زور و اصرار ما را روانه اتاقمان کند.

 

فرهاد در اتاق را باز کرد و‌ با وارد شدن من گفت:

 

_ بمون همین‌جا، برمی‌گردم.

 

لبه تخت نشستم، دیدم که سمت اتاق فروغ رفت.

 

چقدر گذشت؟ ده دقیقه؟ یک ربع؟ نمی‌دانم.

برگشت و در اتاق را پشت‌سرش بست.

 

با طمأنینه کت را از تنش درآورد و روی پاف تخت انداخت.

 

در سکوت نگاهش می‌کردم.

 

جلوی من ایستاد و با انگشتان دست، چانه‌ام را بالا گرفت.

 

_ چشم من‌و دور دیدی، برای خودت می‌تازونی؟

 

نگاهش فقط شیطنت داشت، خشم و تهدیدش تقلبی بودند.

 

دستش دورم پیچید و بلندم کرد.‌

چسبیده بودم به سینه‌اش، روی موهایم را می‌بوسید.

 

کنار گوشم لب زد:

 

_ بوی شکر و‌ وانیل می‌دی! یک دسر عالی.‌

 

محض لجبازی معترض شدم، با دلیلی که واقعیت نداشت.

 

_ یادت رفته‌ حامله‌‌م، شیطنت موقوف!

 

مرا به عقب هل داد و دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کرد.

 

_ عذر بی‌خود نیار!

 

پیراهن خودش که روی زمین پرت شد، سراغ من آمد و‌ بلوز را از سرم بیرون کشید.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت671

 

 

شکمم خیلی بزرگ نبود، حتی کوچک‌تر از حد نرمال یک زن باردار.

 

با دست پوستم را نوازش می‌کرد.

 

_ فکر کردی خبر ندارم ازت؟ دکترت بهم گزارش می‌داد، همه‌چیز عادیه، ضربان قلبش هم خوبه، داره رشد می‌کنه اون زیر…

 

دستش روی شکمم بود.

 

_ بچهٔ من، بچهٔ ما… گفت اگه بخوام جنسیتش رو هم می‌گه…

 

متعجب نگاهش کردم.

 

_ نترس، گفتم عجله ندارم. این‌بار که رفتیم می‌فهمیم، بعدم براش وسیله می‌خریم.

 

سری به تأیید تکان دادم.

 

_ خب کجا بودیم…؟! آهان… دسر وانیلی من!

 

سرش در گودی گردنم فرورفت و‌ گرمی لب‌هایش را جای‌جای تنم حس می‌کردم.

 

حرکت انگشتانش روی پوستم حالی داشت میان قلقلک، لذت، خواستن و بیشتر خواستن.

 

مدت‌ها بود که از هم‌آغوشی هم محروم بودیم، و حالا دو تشنه به آب رسیده.

 

وقتی سر بر آغوشش گذاشتم، کمی نگران بودم.

 

_ فرهاد، بچه طوریش نشه!

 

_ کار خاصی نکردم که… طوریش نمی‌شه.

 

چشم چرخاندم برای پررویی‌اش.

 

_ نمی‌خوایی بگی نتیجه مذاکراتت چی شد؟

 

یک دست را زیر سرش ستون کرد و‌ با خنده نگاهم می‌کرد.

 

_ بالاخره یادت افتاد بپرسی؟

 

_ مگه می‌ذاری آدم سؤال کنه؟ عین این… این…

 

_ مردای حشری…؟ بگو خجالت نکش …

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت672

 

 

ظاهراً زندان روی این بشر تأثیر گذاشته، محکم‌تر از قبل سؤال کردم:

 

_ نتیجهٔ دادگاه چی شد؟

 

به پشت تکیه داد و ساعدش را روی پیشانی گذاشت.

 

_ یه سری جریمه بستن؛ دفتر دوبی عملاً از بین رفت، پروانه بازرگانیم هم باطل شد، تا ده سال اجازه فعالیت اقتصادی ندارم.

 

_ جریمه سنگینه؟! می‌تونی بدی؟

 

با تعجب به چشمانم زل زد.

 

_ دادم که بیرونم.

 

_ آهان، فکر کردم بعداً باید پرداخت کنی. پس زیادم بد نبوده!

 

به سقف زل زد.

 

_ حاملگی باعث کر شدنت شده؟ گفتم پروانه بازرگانی من‌و باطل کردن، نشنیدی؟

 

خودم را جلوتر کشیدم و سرم را با زور روی بازویش گذاشتم.

 

_ بهتر، نری سرکار، بمونی خونه، دوست دارم اصلاً هیچ‌جا نری.

 

انگشتانش شروع کردند به ماساژ کف سرم.

 

_ اینم بد نیست، توام بمون خونه، پیش خودم.

 

_ نه دیگه، من باید برم گاتا پول دربیارم که زندگی بچرخه!

 

_ نبودم، سرخود شدی. کارت به جایی رسیده که با فروغ من دست‌به‌یکی می‌کنی؟ لیست گناهانت خیلی بلندبالا شده، خودت تنبیهت رو‌ پیشنهاد بده.

 

_ فعلاً که تنبیه رو باید تعطیل کنی، بوس و‌ بغل رو جایگزین. حامله‌م… فراموش نکن.

 

نفسش را بیرون داد.

 

_ الآن منطق قضیه رو فهمیدم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت673

 

 

_ منطق چی؟

 

_ حرم‌سرا…! این بهانه‌های واهی حاملگی، عادت ماهانه، زایمان، شیردهی… همه برطرف می‌شه. در اصل همیشه کسی هست که آزاد باشه و به سرورش خدمات‌رسانی کنه!

 

خودم را روی سینه‌اش کشیدم.

 

_ نه دیگه، مگر این‌که جناب سرورم گاو نر باشن، دنبال ارضا فیزیکی والا که به‌قول همسر تاجدار بنده، «این رابطه جنسی، اگر عاطفه وسطش نباشه، می‌شه مثل آب شور… سیرابت که نمی‌کنه هیچ، تشنه‌تر هم می‌شی.»

 

بدنش را بالا کشید و دستانش دور بازوهایم نشستند.

 

_ عجب! همسر تاجدارتون اینا رو فرمودند؟

 

_ بله.

 

_ اون‌وقت درحال مستی بودن موقع این افاضات؟

 

انگشتانش به پهلویم می‌رسیدند و قلقلکم می‌دادند.

 

تلاش کردم در کنترل کردن انگشتانش.

 

_ آره، مست معاشقه بودند…

 

مرا به زیر کشید و سرش روی سینه‌ام نشست.

 

_ بریم دکتر، می‌خوام ببینم بچه‌مون دختره یا پسر.

 

_ دختره، حس می‌کنمش.

 

چشمانش غمگین شدند، می‌دانستم یاد سدا می‌افتد.

 

_ دختر شد اسمش رو بذاریم سدا؟

 

سری به‌علامت منفی تکان داد.

 

حق داشت، من هم ترجیح می‌دادم اسم پریزاد در یادم بماند و روی فرزندمان نباشد.

 

انگشتانم را لای موهایش فروکردم، این حال بازی کردن با موهای نه‌چندان بلندش را دوست داشتم.

 

_ فرهاد، داشتم دق می‌کردم، خوب شد که برگشتی.

 

لبخندش برگشت.

سرش را بالا آورد و پیشانی‌ام را بوسید.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت674

 

 

_ دیدن فروغ توی عمارت، اون‌هم بعداز این‌همه سال، مثل یه رؤیا بود. حضور سهند، تو‌… یک خانواده کامل.

 

_ چقدر مهربون شدی، فرهاد، گفتم از زندان برمی‌گردی، اخلاقت عوض می‌شه، مدل این خلافکارا! راستی… تتو نکردی توی زندان؟ اسم من‌و ننداختی روی بازوت؟

 

با انگشتانش مثل در زدن به سرم ضربه زد.

 

_ چرا، روی بازوم دادم نوشتن؛«عشقم پریناز».

 

_ جونِ من؟

 

_ اون یکی بازومم نوشتم؛«رفیق بی‌کلک مادر».

 

_ من‌و گذاشتی سر کار؟

 

به سقف خیره شد.

 

_ اولاً که من بند خلافکارا نبودم، پول باشه، زندانم می‌شه هتل. دوماً که این دوره زندان شده پر از شاعر و خبرنگار و نویسنده! بری زندان انگار رفتی یه محیط فرهنگی!

 

به شوخی عنوان کردم.

 

_ من که می‌خوام برم اسمت رو پشت کمرم تتو کنم. فقط مرددم بین «فرهاد» یا «فرهاد جونم».

 

با دست چشم‌هایش را ماساژ می‌داد.

 

_ باور کنی یا نه، دلم برای این چرت‌و‌پرت گفتنات هم تنگ بود.

 

مرا از روی تنش کنار زد.

 

_ برو حمام رو‌ آماده کن، دوش بگیرم. فردا خیلی کار دارم.

 

_ حامله‌م ها! باز شروع کردی دستور دادن؟

 

غر زدم ولی راه افتادم به‌سمت حمام. وان آب را پر می‌کردم.

 

_ فردا چکار داری؟ گفتی پروانه بازرگانیت باطل شده که…؟!

 

داخل وان دراز کشید.

 

_ اجازه کار توی ایران ندارم، بقیه جاها که مشکلی نیست!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت675

 

 

چشمم به رد زخم روی پهلویش افتاد، لب‌ گزیدم ولی حرفی نزدم.

 

انگار رد نگاهم را گرفته بود.

سرش را تکیه داد به لبه وان، چشم بست و لب‌ زد:

 

_ برو بخواب، پریناز.

 

_ بمونم شونه‌‌هات رو ماساژ بدم؟

 

_ خیر، برو بخواب. اگرم نمی‌خوابی، سکوت کن.

 

دولا شدم و آب‌دارترین بوسه‌ای که می‌شد را روی گونه‌اش کاشتم.

 

_ شب‌ به‌خیر، بداخلاق!

 

◇◇◇

 

فرهاد

 

کارهای انتقال اسناد انجام می‌شد، پول زوری که دادم و خودم را از کثافت معاملات بیرون کشیدم.

 

این میان اجازه فعالیت اقتصادی را برای چندسال گرفتند.

باور نمی‌کردند که قصد من کنار کشیدن باشد.

 

شاهین پروانه تجاری گرفت به جای من.

 

بیکار که نمی‌ماندم، دفتر تجاری لندن بود، می‌توانستم رونقش را بیشتر کنم.

 

هرچند که تمایلم به پروژه‌ای جدید بود؛ جایی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک.

 

منتظر بودم تا چندماهی بگذرد، پرینازم بار زمین بگذارد و سر صبر صبحی نو را شروع کنیم.

در کنار سهند، زیر سایه فروغم.

 

وقتی صدای پایش در خانه می‌پیچید، افتخار یادم می‌آمد، شکوه فراموش شده به ذهنم تلنگر می‌زد.

 

کم نبود فرزند یک شیرزن بودن! پسر فروغ بودن! اعتبارم، نفسم… دین و دنیا.‌

 

سهند هم کنار می‌آمد با اوضاع جدید.

کمی سخت هورمون‌های بلوغ را کنترل می‌کرد پسرک شوخ و شنگ.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دردم pdf از سرو روحی

    خلاصه رمان :         در مورد دختری به نام نیاز می باشد که دانشجوی رشته ی معماری است که سختی های زیادیو برای رسیدن به عشقش می کشه اما این عشق دوام زیادی ندارد محمد کسری همسر نیاز که مردی شکاک است مدام در جستجوی کاری های نیاز است تا اینکه… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
2 ماه قبل

چرا پارت جدید نمیاد

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ممنون فاطمه خانم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x