جلو رفتم و لیوان آب و قرص‌ها را باحرص دستش دادم.

 

طهورا گوشه اتاق به پسربچه می‌رسید.

 

_ زنت جوونه، بچه‌ت کوچیکه، می‌خوای بندازیشون توی دردسر؟ این شهر پر از گرگه! نمی‌خوای که…

 

لب گزیدم.

تکرار وقایعی که سرم آمده بود و اعترافش جلوی مردی که با من از بالا به پایین نگاه می‌کرد، کار ساده‌ای محسوب نمی‌شد.

 

_ انگار خدا خواست بهم نشون بده که این چرخ می‌تونه چطوری به جهتی بچرخه و منم زیر دنده‌هاش له کنه.

 

کنار تشکش نشستم. ‌

 

_ خیلی خودت‌و دست بالا گرفتی! خدا بیکاره بیاد به تو چیزی ثابت کنه؟ دیگه گند و مصیبت برای همه پیش میاد، سر من اومد، کسی هم کمکم نکرد. الآن دارم می‌گم بذار کمک کنم که خودت‌و جمع کنی. البته اگه اون غرور احمقانه‌ت بهت اجازه می‌ده!

 

_ تو چرا این‌قدر بی‌حیایی، پریناز؟!

 

به حساب خودش شاید رک پرسید.

 

_ نمی‌دونم، تو چرا این‌قدر بی‌شعوری، آقای محمد جواد؟

 

فکش منقبض شد.

 

ادامه دادم:

 

_ ببین من از این در برم بیرون دیگه عذاب‌وجدان ندارم. منت سرت نمی‌ذارم اگه کمکت کردم، توام منت سر من نذار که انگار داری به من لطف می‌کنی، خب؟

 

_ هر کار کنی جبران می‌کنم.

 

نباید بیشتر یکی‌به‌دو می‌کردم، حداقل به‌خاطر دختر مظلومی که گوشه اتاق سرش را با پسرش گرم کرده بود و می‌دانستم گوشش پیش ماست.

 

چندبار قاشق غذا را به دماغ بچه فروکرد.

 

زن بیچاره، استیصال آدم‌ها را کسی بهتر از من نمی‌فهمد، منی که طعم گرفتاری را تا مغز استخوانم چشیده بودم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت689

 

 

_ اول یه جایی رو پیدا کنم که شما برین اون‌جا ساکن بشین.

 

محمد جواد اعتراض کرد.

 

_ همین خوبه، لازم نیست.

 

واقعاً نمی‌فهمید این دو اتاق با همسایه‌هایی که هرکدام شبیه گرگ‌های منتظر طعمه بودند برایشان مناسب نیست؟!

 

_ عاقل باش، یه آپارتمان جمع‌وجور که امنیت داشته باشین. بعد هم کارهای درمانت رو شروع کن، طهورا گفت باید عمل کنی.

 

سر به زیر انداخت.

 

_ باید عمل کنم. این پای لعنتی.

 

از جایم بلند شدم.

 

_ نگران نباش، درست می‌شه.

 

صدایم زد.

 

_ از شوهرت پول می‌گیری؟

 

_ من خودم درآمد دارم. هر چقدر هم خرج کردم، بعداً کم‌کم بهم برگردون.

 

_ پریناز، من اون روز… واقعاً نمی‌خواستم… فقط قصدم ترسوندن…

 

به میان کلامش پریدم.

 

_ حرفش‌و نزن، نمی‌خوام بهش فکر کنم.

 

_ شوهرت یه کاری کرد که خانواده من‌و طرد کردن. آبروی من‌و برد. عکسای ساختگی، من هیچ‌وقت به طهورا خیانت نکردم، ولی دیگه کسی حرفم‌و باور نکرد.

 

نفس گرفت.

 

_ خنده داره که به شوهرت حق می‌دم بابت کاری که کرد.

 

در مسیر برگشت به خانه، به این فکر می‌کردم که آیا من به فرهاد بابت رفتارش حق می‌دهم؟

 

آیا قبول می‌کنم که محمد جواد قصد تعرض به من را نداشته؟

 

#پاییز

یه پارت طلب شما

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت690

 

 

درک وقایع اطراف گاهی از توانم خارج می‌شود حتی اگر مدت زمانی از آن گذشته و مشمول «مرور زمان» شده باشد.

 

به خانه نزدیک می‌شدیم. محمود سمتم برگشت.

 

_ خانوم، آقا تماس گرفتن، من مجبور شدم خلاصه توضیح بدم که کجا رفتیم. فکر کنم به گوشی شما هم زنگ زدن.

 

گوشی را از عمد روی سایلنت گذاشتم؛ وقت توضیح نداشتم.

 

_ باشه، آقا محمود. مرسی که گفتی.

 

_ خانوم، جسارته … برزخ شدن.

 

برزخ شدند؟ به جهنم که برزخ شدند! تازه اول سؤال و جواب من بود با فرهاد…

 

_ اشکال نداره، آقا محمود.

 

باقی مسیر را سکوت کرد.

 

ماشین را جلوی پله‌های عمارت نگه داشت، پیاده شدم و خودم را به سالن اصلی رساندم.

 

همه‌جا ساکت، مثل هر روز که به خانه برمی‌گشتم. از فرهاد هم خبری نبود.

 

این‌قدر که داشتم نگران می‌شدم نکند دیوانگی کرده و سراغ محمد جواد رفته باشد اما، دیدم که با فروغ جان دست در دست به‌سمت سالن می‌آمدند.

 

_ سلام فروغ جون.

 

برای فرهاد سر تکان دادم و سلامی زیرلب.

 

خونسرد جوابم را داد. ‌فروغ پرسید:

 

_ پریناز، رنگت پریده، حالت خوبه؟

 

فرهاد جای من جواب داد:

 

_ خوبه، فروغم، دنبال رتق‌وفتق امورات بقیه بوده!

 

داشتم نگران می‌شدم که نکند سر فرهاد به جایی خورده که با حرف آخرش، خیالم راحت شد که… هم عصبانی‌ست، هم شاکی!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت691

 

 

به روی فروغ لبخند زدم.

 

_ راست می‌گه فرهاد، این‌قدر بقیه گند زدن، که مجبورم شخصاً درستش کنم.

 

دندان‌هایش را به‌هم سابید و فروغ بی‌اهمیت رو به من ادامه داد:

 

_ می‌گم میز شام رو سریع‌تر آماده کنن، امشب زودتر بخواب، استراحت کن.

 

برخلاف انتظارم، گرسنه بودم، این را بعداز فرودادن اولین لقمه فهمیدم.

 

بعد از شام، به‌سمت پله‌ها رفتم، نه برای این‌که خودم را به تخت و استراحت برسانم، با جناب شازده کار داشتم، باید توضیح می‌داد!

 

ولی قبل‌از هر چیزی باید ذهنم را مرتب می‌کردم. شاید یک دوش آب گرم.

 

دستم نرسیده به دستگیره حمام، در اتاق‌خواب پشت‌سرم باز و بسته شد… صدایش از پشت‌سرم.

 

_ سرت‌و می‌ندازی پایین هر کار خواستی می‌کنی؟ این‌جوریه، خانوم جهان‌بخش!

 

چشم برهم گذاشتم، توانایی ترکاندن مغزش را داشتم.

 

_ فرهاد، این‌قدر عصبانیم که… که…

 

_ که چی؟

 

_ تو باید به من توضیح بدی، بابت تمام اون کارهایی که کردی، رفتی سراغ دایی‌هام؟ با زندگی این پسره چکار کردی؟

 

دستش را در هوا تکان داد.

 

_ من به کسی جواب پس نمی‌دم، خانوم، به هیچ‌کس!

 

_ این‌جوریه؟ جواب پس نمی‌دی؟ رفتی گند زدی الآنم جواب پس نمی‌دی؟ فرهاد…

 

انگشت اشاره‌اش را تهدیدآمیز سمتم گرفت.

 

_ من فرهاد جهان‌بخشم… گند زدن کار من نیست.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت693

 

 

با دست کنار زدمش، راهم باز شد به‌سمت حمام.

 

_ آقای فرهاد جهان‌بخش، یه گند اساسی زدی، دورشم برداشتی با هویج و گوجه تزئین کردی، خودت خبر نداری! داستان اون عکسا چیه؟ فتوشاپ کردی زندگی اون پسره رو ریختی به‌هم؟

 

_ خوب کردم! مرتیکه قرمساق رو، تو نبودی می‌خواستی بکشیش؟ چشماش رو دربیاری؟

 

مکث کردم.

 

_ فرهاد، باورم نمی‌شه… من عصبانی بودم، چرا متوجه نیستی!

 

_ منم بودم، یادت رفته… با این‌حال باهاشون عادلانه رفتار کردم، نکنه کل داستان رو نگفتن برات!

 

_ گفتن که بچه‌شون مریض بوده، کمک کردی درمان کنن، بعدم باقی زمینا به نامت شده!

 

دست لای موهایش برد.

 

_ الآن نگران پول اون فامیلای دوزاری شدی؟ پریناز، یادت رفته باهات چه برخوردی داشتن؟!

 

_ اگه یه روزی ، یه جایی بخوام نگران پول کسی باشم، نگران جیب تو می‌شم، شازده! اما…

 

_ اما چی…؟!

 

با انگشت سبابه چندبار به سینه‌اش زدم…

 

_ باید به من می‌گفتی. زنش اومده در عمارت، بیرونش کردی؟ چطور دلت اومد، یه زن بدبخت! حتماً باید یه پریناز دیگه درست بشه که حرصت بخوابه؟!

 

_ مهمل تحویل من نده، پریناز… شما امروز من‌و بسیار زیاد عصبانی کردی!

 

انگار با دانش‌آموز تحت تعلیمش حرف می‌زد.

 

_ من زندانیت نیستم که دو دقیقه این‌ور اون‌ور شد بیام بهت جواب بدما… سربه‌سر من نذار.

 

دست‌به‌سینه ایستاد.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت694

 

 

_ خانوم جهان‌بخش، من با شما در مورد کارت صحبت کردم و توافق هم انجام شده، رفتار شما الآن قابل قبول نیست.

 

از کنارش رد شدم، به‌سمت حمام.

 

_ برو کنار بابا حال نداریم…

 

با صدای خودش حرفش را تکرار کردم؛«رفتار شما قابل قبول نیست.»

 

یک‌راست سراغ وان رفتم و شیرآب را باز کردم.

زیرلب غر می‌زدم.

 

«آدم این‌قدر پررو آخه… گند زده، صداشم درنیاورده… تازه شاکی هم هست.»

 

لباس را از سرم بیرون کشیدم.

 

_ پریناز، من با شما جدی هستم…

 

لباسم را به سمتش پرت کردم.

 

_ بی‌ادب این چه رفتاریه؟

 

تکه بعدی لباس‌هایی که پرت شدند، لباس‌های زیرم بودند.

 

_ بیا، اینم باقی ادبم! الآنم برو بیرون می‌خوام تمرکز کنم ببینم چجوری خدمتت برسم، فرهاد.

 

جای بیرون رفتن، در حمام را بست و شروع به درآوردن لباس‌هایش کرد.

 

در آب گرم وان فرورفتم.

 

_ شازده، این داستان استریپ‌تیز کردنت من‌و خر نمی‌کنه ها… جای تو بودم می‌رفتم فکر می‌کردم به کارهای بدم… من از حمام بیام بیرون باید جواب‌هات آماده باشن.

 

چشم بستم ولی صدای آب و تماس تنش با بدنم می‌گفت در سمت دیگر وان خودش را جا داده.

 

_ باید اون روز که می‌تونستم می‌دادم فلکت می‌کردن.

 

پایم را عقب بردم و به‌شدت به تنش کوبیدم.

 

وقتی چشمت بسته باشد و صرفاً طبق عادت لگد بزنی، گاهی تبعات خوبی ندارد.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت695

 

 

سکوتش که طولانی شد چشم باز کردم… فرهاد متمایل به کبودی بود و جایی وسط پایش را گرفته بود.

 

_ وای! بازم زدم اونجات؟ خب مجبوری اذیتم کنی؟

 

به‌زور لب زد.

 

_ صدات رو ببر فقط.

 

_ نفس عمیق بکش، دیگه دفعه اولتم نیست که، تجربه‌ت زیاده.

 

لبهایش را گاز می‌گرفت.

 

_ گفتم حرف نزن دو دقیقه.

 

سرجایم برگشتم، به کمک من نیازی نداشت.

 

پلک روی هم گذاشتم.

 

_ می‌تونی از این فتخ بندا ببندی حداقل وقتی‌که می‌خوای من‌و اذیت کنی، خودت مورد صدمه قرار نگیری!

 

_ وقتی زاییدی خدمتت می‌رسم.

 

حتماً حالش خوب شد که جوابم را می‌داد.

 

ظاهراً که تمایل داشت جدیت مرا در دانستن وقایع گذشته نادیده بگیرد… خیال خام!

 

آرامش وان آب گرم را زهرمارم کرد.

 

سریع دوش گرفتم و بیرون رفتم. سکوتی بین ما وقفه انداخت، دلخور بودم و دوستش داشتم.

 

فرهاد هم احتمالاً در کنترل عصبانیت و کلافگی‌اش خیلی موفق نبود.

 

حوله به تنم پیچیدم و بیرون آمدم.

تازگی دولا شدن هم سختم بود و امان از وقتی‌که چیزی روی زمین می‌افتاد.

 

روی پاف تخت نشستم، خیره به دیوارکوب‌های دیوار، همانی که یک‌بار بلوزش را به آن آویزان کردم.

 

روزهایی که من پریناز دیگری بودم، نه آدم امروز. اصلاً چرا فرهاد مرا دوست داشت؟!

 

احمقانه‌ترین سؤالی که می‌توانست به ذهنم برسد.

بین من و تصویر دیوارکوب‌ها اختلال افتاد… فرهاد!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ایست قلبی pdf از مریم چاهی

  خلاصه رمان:     داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه   از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
5 ساعت قبل

ممنون میشم از نویسنده عزیز میشه زود به زود پارت گذاری کنید من ان رمان رو خیلی دوست دارم ممنون از قلم نویسنده

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x