رمان شاه خشت پارت 39 - رمان دونی

 

 

 

-‌ خب مجبوری با سن خرپیره ادای جوونای بیست ساله رو دربیاری؟ حالا سه ساعت بخواب، ریکاور بشی!

 

ساعدش را از روی چشم‌ها برداشت.

 

-‌ سایه‌بون رو بچرخون، آفتاب به صورتم نخوره.

 

با دست لرزان، سایه بان را چرخاندم.

 

-‌ بعد از ناهار با سهند و سدا برو خرید. دو دست لباس مناسب برای خودت بخر، عین کلفتا لباس نپوش.

 

-‌ بله، چشم. آب میوه‌تون رو میل می‌کنین؟

 

-‌ بیارش.

 

لیوان را به دستش دادم. احتمالا افاضات مرا نشنیده، اصلا یواش گفتم، این بنده خدا هم نیمه‌خواب، گوش سنگین!… همین، اصلا نشنیده!

 

روی صندلی نشست و لیوان را سرکشید.

 

منتظر شدم تا لیوان خالی را بگیرم.

 

اخمی روی صورتش نشست.

 

-‌ سن خرپیره؟

 

-‌ خواب بودین که!

 

-‌ ببرم وسط دریا غرقت کنم؟

 

-‌ نه دیگه، برم لباس بخرم، بعدا؟ پیشنهاد خوبیه؟ تازه تا شب ممکنه نظرتون عوض بشه، هان؟ چطوره؟

 

دستش را سمتم دراز کرد،

 

-‌ بیا ببینمت!

 

جلوتر رفتم، با انگشت به نوک بینی‌ام زد،

 

-‌باید خودم شنا یادت بدم، این‌جوری نمی‌شه!

 

واقعا فانتزیهای فاجعه‌ای داشت!

 

-‌ روی دلتون مونده‌ها!

 

اول لبخند زد، کم‌کم بلندتر خندید … صدای قهقه‌اش اینقدر بالا رفت که سهند و سِدا از دور خیره ما شدند. خدا را شکر، خلق همایونی سرجایش برگشت و بدینسان، من از غرق شدن جهیدم!

 

به ویلا برگشتیم و دوش گرفتم، البته همراه سدا. تقریباً نصف وسایلم در اتاق زیبای سدا بود، شازده هم ظاهراً مخالفتی نداشت.

 

 

 

خب مادر بچه‌ها که نبود، پرستار هم که فعلاً نداشتند‌.

 

تنها گزینه‌های موجود من و صنوبر بودیم که سدا علی‌رغم قربان صدقه‌های صنوبر، روی خوش نشانش نمی‌داد.

 

موهایش را دوگوشی بستم، لباس صورتی با دامنی پف‌دار را به تن کرد و به‌سمت آشپزخانه راه افتادیم.

 

سر میز ناهار نشستیم، فرهاد در حد بوسیدن سر سدا حضور داشت و‌ به‌سرعت همراه مردی که تابه‌حال ندیده بودم، رفت.

 

سهند چشمکی زد و کارت بانکی را در هوا تکان داد.

 

_ بابا گفت بریم خرید.

 

از خرید بدم نمی‌آمد ولی این حرفش که گفت مثل کلفت‌ها لباس نپوشم را دوست نداشتم.

 

مردک بدزبان!

 

صنوبر به‌طرز اعجاب‌‌آوری تغییر رویه داشت، ابداً از بی‌اهمیتی‌هایش خبری نبود‌.

 

رسماً از من پذیرایی می‌کرد البته…

 

نگاهش همان بود، نفرت و شاید ته‌مانده حسادت!

 

نمی‌دانم وضعیت زن درمانده‌ای مثل من که برای گذران زندگی راهی جز تن‌فروشی نداشت، چرا باید حسادت یا حس نفرت را در کسی ایجاد می‌کرد؟

 

اجبار، اجبار است؛ چه یک مرد بدظاهر، چه شازده قشمشم!

 

حالا با کمی ارفاق می‌توانستم بگویم شازده خیلی هم بد نبود.

 

سهند اصرار داشت که زودتر برویم، ولی حقیقتاً جانی در تنم نداشتم.

 

قرار شد استراحت کنیم و‌عصری سرحال و‌ قبراق، پدر پدرجد کارت بانکی شازده را دربیاوریم تا دیگر کارت بی‌‌زبان را دست سه نخودمغز ندهد!

 

 

 

 

به جای خوابیدن در اتاق فرهاد، پیش سدا ماندم…

 

مدام در خواب لگد می‌زد، از این نظر به ابوی محترمش نرفته بود.

 

بااین‌حال خواب دل‌چسبی داشتم، حتی خواب دیدم یک پروانه بزرگ و آبی نوک دماغم نشسته.

 

خواب عصر به‌قول مادر خدابیامرزم بی‌تعبیر است.

 

ابراهیم برای خرید همراهمان آمد.

 

دور می‌ایستاد، من می‌ماندم و سهند که مثل یویو بالاوپایین می‌پرید و سدا که اخم ظریفی می‌کرد و دست‌به‌سینه مثل مادربزرگ‌ها چشم‌غره می‌رفت.

 

اساساً علی‌رغم تمام خل‌وچل‌بازی‌ها، سهند را بیشتر درک می‌کردم تا سدا.

 

بسته‌های خریدمان زیاد و زیادتر می‌شد و هربار وقتی فروشنده شماره رمز کارت را می‌پرسید، دعا می‌کردم دخل حساب را نیاورده باشیم.

 

این دو بزرگ‌زاده که حالی‌شان نبود، حتماً شازده بعداً می‌خواست تلافی کرده و نکرده را سر من دربیاورد.

 

چندبار ابراهیم آمد و بسته‌ها را از دستمان گرفت.

 

سهند و سدا کوتاه نمی‌آمدند، خوب که ندید‌بدید داستان مثلاً من بودم، نه این دو!

 

آفتاب غروب می‌کرد و من رسماً جانی در پاهایم نداشتم.

 

تهدید کردم که پیاده تا ویلا برمی‌گردم که بالاخره رضایت دادند.

 

هرچند که ابراهیم گفت آقا امرکردن که شام را در رستوران بخورید. تا باشد از این اوامر!

 

سه نفرمان را کت‌بسته به رستورانی برد که ظاهر تجملی و لوکسی داشت.

 

خوب که مانتو و باقی لباس‌هایم را در یکی از مغازه‌ها با خریدهای جدید تعویض کردم وگرنه می‌شدم مایه خجالت.

 

 

 

 

فقط کیف کوچک سیاه‌رنگم که ضربدری به گردن می‌انداختم از متعلقات قبلی‌ام بود.

 

در کمال تعجب به‌سمت میزی هدایت شدیم که ابتدا تصور کردم از قبل برایمان رزرو کرده‌اند ولی… اشتباه!

 

شازده همراه با مردی که صبح از دور دیدم سر میز بودند.

 

با رسیدن ما، مرد از جایش بلند شد و بدون گفتن حرفی از کنارمان گذشت.

 

فرهاد از جایش تکان هم نخورد، ما بودیم که سلام دادیم و سر میز نشستیم.

 

نگاه زیرچشمی‌اش را به خودم شکار کردم، مردک ظاهربین!

 

برای شستن دستم به دستشویی رفتم و در بازگشت، میز پر بود از غذا.

 

از کسی هم نظر نمی‌خواست، سفارش می‌داد.

 

فرهاد و بچه‌ها کجا رفتند؟

 

سر میز نشستم که سه‌نفرشان را سمت دستشویی مردانه دیدم.

 

دلم ضعف می‌رفت، کاش زودتر می‌آمدند.

 

فرهاد صندلی کنار مرا کشید و نشست.

 

سدا را طرف دیگر خودش نشاند و برایش برش‌های پیتزا را داخل بشقاب کشید.

 

سهند به ظرف کباب حمله کرد و فرهاد مچ مرا موقع خوردن برنج و گوجه کبابی گرفت.

 

به‌زور تکه جوجه کبابی را هم برداشتم، طعمش حالم را بد می‌کرد.

 

حالی این مرد نمی‌شد که طعم گوشت را دوست ندارم.

 

مسیر بازگشت به خانه، همراه فرهاد شدیم و ابراهیم عقب‌تر با خریدها می‌آمد.

 

ساعت از ده گذشته بود که سهند و سدا به اتاق‌هایشان رفتند و من با پلاستیک‌های خرید راهی اتاق فرهاد شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

پارت نداریم.دیروز دوشنبه بود به خدا.

:///
:///
1 سال قبل

کمهههه من بیشترررر میخوامممم😭😭😭😭😭😭😭🪦🪦🪦🪦🪦🪦🪦

camellia
camellia
1 سال قبل

الان شد.🤗🙏🙏🙏🙏

janan
janan
1 سال قبل

چرا پارت خالیه؟!

camellia
camellia
1 سال قبل

کوووو!نیست که!👀

camellia
camellia
1 سال قبل

😂😂😂😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

🤣 🤣 🤣
نگوکه با آرامش و فاطی ۱۴ ساله هستی فاطی جون 😂😂 😂
الان بیان ببینن خونم حلاله

Fateme
Fateme
1 سال قبل
پاسخ به  Ebrahim Talbi

عععععععععععععععععععععععععععععععععععععع دلیییییییییییییییییییییییی چیکار منو آرامش داری بیتربیت مظلوم گیر آورده هااااا من چیکار به پارتا دارم میام موهاتو میکنما 😂

پریوش
پریوش
1 سال قبل
پاسخ به  Fateme

بازسلیطه بازی گرفتا 😂😂😂😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل
پاسخ به  پریوش

میبینی توروخدا 😂

Fateme
Fateme
1 سال قبل
پاسخ به  پریوش

همین که هست🥺😂

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل
پاسخ به  Fateme

جاااااانم عروس قشنگه 🤣🤣🤣🤣🤣 🤣
والااون بالا همه اعتراض کردن که پارت خالیه فاطی جونم گفته نمیدونم شاید کسی خورده 😂 😂 از اونجاییم که تو آرامش شیطون محل هستین با سابقه درخشان دیگه به خودت شک کردم 😜 🤪

Fateme
Fateme
1 سال قبل
پاسخ به  Ebrahim Talbi

🫀 🫀 🫀 😂 😂 😂 😝 😝 😝 😝 😝 😝 😝 😝

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل
پاسخ به  Fateme

😘 😘 😘 😘 🤗

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

😂 😂 😂

پریوش
پریوش
1 سال قبل

فاطی جونم الان چشم بصیرت ازکجاگیربیارم پارت ک خالیه

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل
پاسخ به  پریوش

🤣

پریوش
پریوش
1 سال قبل

پس حس مسولیتت کجارفته فاطی😂😂

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x