رمان شاه خشت پارت 43 - رمان دونی

 

 

 

 

_ دیدی، فرهاد، ما هنوز می‌تونیم.

 

این‌بار نوبت من بود که با پوزخند مهمانش کنم.

 

_ تونستن که بیشتر نقش منه، شما وظیفه‌ت تسلیم و لذت‌دادنه. منتها..! بسکه این استعداد تسلیم شدنت هرز پریده، عملاً رغبتی ندارم بهت. نمی‌فهمم با اون هوش سرشارت چطور متوجه نشدی که به من لذتی ندادی!؟ از کارکشته‌ای مثل شما بعیده!

 

بهت‌زده، صورتم را می‌کاوید.

 

جان می‌دادم برای دیدن سردرگمی نگاهش، ده برابر یک ارضای جنسی می‌ارزید.

 

چشم باریک کرد و یک قدم جلو آمد.

 

_ تو؟ چطور جرأت می‌کنی با من…

 

انگار به لکنت افتاده باشد.

 

_ تو مردک بی‌مقدار…

 

فاصله بینمان با یک قدم بلند پر شد و چانه‌اش اسیر انگشتانم.

 

_ صبوری من برای شخص شما به انتها رسیده، خانم. سریعاً ویلای من‌و ترک کنید.

 

_ این بازی خطرناک به نفعت نیست، فرهاد.

 

گفت و سایه پلیدش به‌سرعت از کنارم عبور کرد.

 

به‌سمت پنجره‌های مشجر رو به باغ رفتم.

 

محافظین، پراکنده در رفت‌وآمد.

 

گوشی موبایل را از روی میز برداشتم و تماسی با شاهین. اولین بوق، تماس برقرار شد.

 

_ آقا.

 

_ رد موبایل آلا رو زدید؟ یا آرمان؟

 

_ بله، اطلاعات از ویلا بهشون می‌رسیده. یه خط ایرانسل.

 

پس موشی در دیوارهای ضخیم ویلا لانه داشت.

 

_ مشخصاتی ازش داری؟ صاحب خط؟

 

 

 

 

 

 

 

_ چیزی نداریم. فقط شماره‌ش رو دارم.

 

_ همین الآن برام مسیج کن.

 

فرهاد نبودم اگر تا آخر امشب خبرچین را پیدا نمی‌کردم.

 

_ چشم آقا، بیام رامسر؟

 

_ خیر.

 

تماس را قطع کردم و چند ثانیه بعد، شماره موبایلی روی گوشی موبایلم افتاد.

شماره جاسوس!

 

به‌سمت اتاقم رفتم برای تعویض لباس.

 

چندنفر مشغول مرتب کردن خانه بودند و پاک‌کردن شواهد درگیری.

 

خون‌های ریخته شده کف زمین، گلوله‌هایی که به گچ‌بری‌های سقف برخورد کرده بودند.

 

یک ساعت بعد در دفترکارم به اسنادی زل زده بودم که کسی در زد.

 

_ بیا تو.

 

_ آقا، خونه مرتبه، با ابراهیم تماس بگیرم؟

 

_ بله و بگو فوراً برگردن.

 

بدون حرف از در بیرون رفت و پنجه‌های من لای موها مشت شد.

 

ساعت از دو عصر هم گذشته بود.

 

می‌دانستم ابراهیم حواسش به همه جوانب هست، مثلاً بردن لباس برای بچه‌ها و پریناز.

 

به نیم‌ ساعت نکشید که صدایشان را شنیدم.

 

سدا و سهند وارد اتاق شدند، پریناز دورتر ایستاد، قامتش در مانتوی تیره لاغرتر به‌نظر می‌رسید.

 

_ خوش گذشت، بچه‌ها؟

 

وانمود می‌کردم که اتفاقی نیفتاده، فقط سدا بود که ذوق داشت.

 

_ بابا، رفتیم یه ساحل خوشگل، بعد صدف جمع کردیم، ناهارم خوردیم… پیتزای خوشمزه.

 

 

 

_ آفرین به دختر خوشگلم.

 

نگاهم به سهند بود که مردد این‌پا و آن‌پا می‌کرد.

 

_ سدا، با پریناز برو ببین توی یخچال بستنی داریم یا نه.

 

هوراکنان بیرون رفت، یک تیر و‌ دو نشان… پریناز را هم با خودش کشاند.

 

دست به شانه سهند گذاشتم.

 

این پسر بلوغ را رد می‌کرد، از من هم بلندتر می‌شد.

 

_ سهند، نگران چیزی نباش.

 

_ بابا، تیراندازی شد؟ یه چیزایی می‌گفتن… کی بود؟ پلیس اومد؟

 

آن‌قدر بزرگ بود که وقایع اطرافش را درک کند ولی نه آن‌قدر که بتوانم شرح ماوقع را برایش بگویم.

 

_ سهند، اختلافاتی وجود داره که ابداً نمی‌خوام پای پلیس هم بهش باز بشه. تو و سدا همیشه در امنیت هستید و این مشکلات گذرا به‌زودی تموم می‌شه‌.

 

_ با دایی مشکل داری؟ مامان هم که همیشه پشت سر اونه.

 

ظاهراً آلا جاهایی بند را به آب داده.

 

نگاهم کشیده شد به گل‌سر پای میزتحریر، جایی که چشم سهند هم خیره‌اش مانده بود.

 

_ مامان این‌جا بوده؟

 

بله بوده و از احمقانه‌ترین روش سعی در تطمیع من هم داشته.

 

_ اومد و صحبت کردم، فعلاً اوضاع آرومه.

 

اتاق را ترک کردم، به مقصد آشپزخانه.

 

_ بابا!؟

 

_ جانم؟

 

_ من نمی‌خوام برگردم پیش مامان.

 

از حرفی که زد جا خوردم ولی…

 

_ سهند هرجایی که اراده کنه می‌مونه، خوبه؟

 

جلوتر آمد و شانه‌به‌شانه من قدم برمی‌داشت.

 

_ همیشه روی من حساب کن، بابا.

 

 

 

 

انگشتانم لای موهای نسبتاً بلندش فرو رفت.

 

_ همیشه!

 

در آشپزخانه، سدا بستنی شکلاتی را می‌خورد و پریناز با رنگی پریده کنارش نشسته بود.

 

گرسنگی کم‌کم داشت کار دستم می‌داد ولی تمایلی به صدازدن صنوبر نداشتم بعداز عَلم‌شنگه صبح.

 

سهند شاید «گرسنه‌مه» زیرلبی‌ام را شنید.

 

_ ساعت سه عصره خب، پری هم ناهار نخورد با ما.

 

پریناز با شنیدن حرف سهند، سیخ نشست.

 

بی‌خود نبود رنگش شبیه میت‌ها شده.

 

روی صندلی نشستم.

 

_ پریناز، ببین داخل یخچال چیزی هست؟

 

_ مرسی، من واقعاً اشتها ندارم.

 

با من بحث می‌کرد؟!

 

_ برای خودم گفتم، بلند شو، نمی‌خوام صنوبر رو صدا کنم.

 

مطمئنم دهانش را کج می‌کرد و زیرلب غر می‌زد.

 

سری در یخچال چرخاند و‌ ظرف پلو را بیرون آورد.

 

_ تخم‌مرغ بشکونم با پلو بخورین؟

 

واقعاً این سؤال پرسیدن داشت؟

 

خودش انگار متوجه جواب شد.‌ پیشنهاد بعدی را مطرح کرد.

 

_ پلو و ماست هم هست.

 

شاید واقعاً باید به صنوبر زنگ می‌زدم.

 

صدای پریناز بلند شد.

 

_ یه چیز خوب پیدا کردم، ماهی دوست دارین؟ سرخ کنم؟

 

_ سرخ کن. سریع.

 

برش‌های ماهی سرخ‌شده را با لیمو روی میز گذاشت. دیس برنج. همین؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه دل pdf از miss_قرجه لو

    نام رمان:شاه دل نویسنده: miss_قرجه لو   مقدمه: همه چیز از همان جایی شروع شد که خنده هایش مرا کشت..از همان جایی که سردرد هایم تنها در آغوشش تسکین می یافت‌‌..از همان جایی که صدا کردنش بهانه ای بود برای جانم شنیدن..حس زیبا و شیرینی بود..عشق را میگویم،همان عشق افسانه ای..کاری با کسی ندارم از کل دنیا تنها

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
1 سال قبل

دوشنبه ,شد سه شنبه,سه شنبه شد چهار شنبه,چهارشنبه شد پنج شنبه…و فردا هم جمعه است و خبری از پارت دو شنبه نیست که نیست😑😟☹👀

Tanin
Tanin
1 سال قبل

ببخشید من تازه سایتتون دنبال میکنم این رمان چند وقت یکبار پارت گذاری داره؟

...
...
1 سال قبل

با گذاشتن پارت ۴۴ ما را خوشحال کنید:)

آدم معمولی
آدم معمولی
1 سال قبل

تا حالا قلم به این قشنگی ندیدم احسنت واقعا زیبا می نویسی نویسنده جان

:///
:///
1 سال قبل

همین رو کوفت کن از سرتم زیاده شازده😂💔
نویسنده فقط‌میتونم‌بگم
I L♡VE UUUUUU

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x