_ دیدی، فرهاد، ما هنوز میتونیم.
اینبار نوبت من بود که با پوزخند مهمانش کنم.
_ تونستن که بیشتر نقش منه، شما وظیفهت تسلیم و لذتدادنه. منتها..! بسکه این استعداد تسلیم شدنت هرز پریده، عملاً رغبتی ندارم بهت. نمیفهمم با اون هوش سرشارت چطور متوجه نشدی که به من لذتی ندادی!؟ از کارکشتهای مثل شما بعیده!
بهتزده، صورتم را میکاوید.
جان میدادم برای دیدن سردرگمی نگاهش، ده برابر یک ارضای جنسی میارزید.
چشم باریک کرد و یک قدم جلو آمد.
_ تو؟ چطور جرأت میکنی با من…
انگار به لکنت افتاده باشد.
_ تو مردک بیمقدار…
فاصله بینمان با یک قدم بلند پر شد و چانهاش اسیر انگشتانم.
_ صبوری من برای شخص شما به انتها رسیده، خانم. سریعاً ویلای منو ترک کنید.
_ این بازی خطرناک به نفعت نیست، فرهاد.
گفت و سایه پلیدش بهسرعت از کنارم عبور کرد.
بهسمت پنجرههای مشجر رو به باغ رفتم.
محافظین، پراکنده در رفتوآمد.
گوشی موبایل را از روی میز برداشتم و تماسی با شاهین. اولین بوق، تماس برقرار شد.
_ آقا.
_ رد موبایل آلا رو زدید؟ یا آرمان؟
_ بله، اطلاعات از ویلا بهشون میرسیده. یه خط ایرانسل.
پس موشی در دیوارهای ضخیم ویلا لانه داشت.
_ مشخصاتی ازش داری؟ صاحب خط؟
_ چیزی نداریم. فقط شمارهش رو دارم.
_ همین الآن برام مسیج کن.
فرهاد نبودم اگر تا آخر امشب خبرچین را پیدا نمیکردم.
_ چشم آقا، بیام رامسر؟
_ خیر.
تماس را قطع کردم و چند ثانیه بعد، شماره موبایلی روی گوشی موبایلم افتاد.
شماره جاسوس!
بهسمت اتاقم رفتم برای تعویض لباس.
چندنفر مشغول مرتب کردن خانه بودند و پاککردن شواهد درگیری.
خونهای ریخته شده کف زمین، گلولههایی که به گچبریهای سقف برخورد کرده بودند.
یک ساعت بعد در دفترکارم به اسنادی زل زده بودم که کسی در زد.
_ بیا تو.
_ آقا، خونه مرتبه، با ابراهیم تماس بگیرم؟
_ بله و بگو فوراً برگردن.
بدون حرف از در بیرون رفت و پنجههای من لای موها مشت شد.
ساعت از دو عصر هم گذشته بود.
میدانستم ابراهیم حواسش به همه جوانب هست، مثلاً بردن لباس برای بچهها و پریناز.
به نیم ساعت نکشید که صدایشان را شنیدم.
سدا و سهند وارد اتاق شدند، پریناز دورتر ایستاد، قامتش در مانتوی تیره لاغرتر بهنظر میرسید.
_ خوش گذشت، بچهها؟
وانمود میکردم که اتفاقی نیفتاده، فقط سدا بود که ذوق داشت.
_ بابا، رفتیم یه ساحل خوشگل، بعد صدف جمع کردیم، ناهارم خوردیم… پیتزای خوشمزه.
_ آفرین به دختر خوشگلم.
نگاهم به سهند بود که مردد اینپا و آنپا میکرد.
_ سدا، با پریناز برو ببین توی یخچال بستنی داریم یا نه.
هوراکنان بیرون رفت، یک تیر و دو نشان… پریناز را هم با خودش کشاند.
دست به شانه سهند گذاشتم.
این پسر بلوغ را رد میکرد، از من هم بلندتر میشد.
_ سهند، نگران چیزی نباش.
_ بابا، تیراندازی شد؟ یه چیزایی میگفتن… کی بود؟ پلیس اومد؟
آنقدر بزرگ بود که وقایع اطرافش را درک کند ولی نه آنقدر که بتوانم شرح ماوقع را برایش بگویم.
_ سهند، اختلافاتی وجود داره که ابداً نمیخوام پای پلیس هم بهش باز بشه. تو و سدا همیشه در امنیت هستید و این مشکلات گذرا بهزودی تموم میشه.
_ با دایی مشکل داری؟ مامان هم که همیشه پشت سر اونه.
ظاهراً آلا جاهایی بند را به آب داده.
نگاهم کشیده شد به گلسر پای میزتحریر، جایی که چشم سهند هم خیرهاش مانده بود.
_ مامان اینجا بوده؟
بله بوده و از احمقانهترین روش سعی در تطمیع من هم داشته.
_ اومد و صحبت کردم، فعلاً اوضاع آرومه.
اتاق را ترک کردم، به مقصد آشپزخانه.
_ بابا!؟
_ جانم؟
_ من نمیخوام برگردم پیش مامان.
از حرفی که زد جا خوردم ولی…
_ سهند هرجایی که اراده کنه میمونه، خوبه؟
جلوتر آمد و شانهبهشانه من قدم برمیداشت.
_ همیشه روی من حساب کن، بابا.
انگشتانم لای موهای نسبتاً بلندش فرو رفت.
_ همیشه!
در آشپزخانه، سدا بستنی شکلاتی را میخورد و پریناز با رنگی پریده کنارش نشسته بود.
گرسنگی کمکم داشت کار دستم میداد ولی تمایلی به صدازدن صنوبر نداشتم بعداز عَلمشنگه صبح.
سهند شاید «گرسنهمه» زیرلبیام را شنید.
_ ساعت سه عصره خب، پری هم ناهار نخورد با ما.
پریناز با شنیدن حرف سهند، سیخ نشست.
بیخود نبود رنگش شبیه میتها شده.
روی صندلی نشستم.
_ پریناز، ببین داخل یخچال چیزی هست؟
_ مرسی، من واقعاً اشتها ندارم.
با من بحث میکرد؟!
_ برای خودم گفتم، بلند شو، نمیخوام صنوبر رو صدا کنم.
مطمئنم دهانش را کج میکرد و زیرلب غر میزد.
سری در یخچال چرخاند و ظرف پلو را بیرون آورد.
_ تخممرغ بشکونم با پلو بخورین؟
واقعاً این سؤال پرسیدن داشت؟
خودش انگار متوجه جواب شد. پیشنهاد بعدی را مطرح کرد.
_ پلو و ماست هم هست.
شاید واقعاً باید به صنوبر زنگ میزدم.
صدای پریناز بلند شد.
_ یه چیز خوب پیدا کردم، ماهی دوست دارین؟ سرخ کنم؟
_ سرخ کن. سریع.
برشهای ماهی سرخشده را با لیمو روی میز گذاشت. دیس برنج. همین؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دوشنبه ,شد سه شنبه,سه شنبه شد چهار شنبه,چهارشنبه شد پنج شنبه…و فردا هم جمعه است و خبری از پارت دو شنبه نیست که نیست😑😟☹👀
ببخشید من تازه سایتتون دنبال میکنم این رمان چند وقت یکبار پارت گذاری داره؟
با گذاشتن پارت ۴۴ ما را خوشحال کنید:)
تا حالا قلم به این قشنگی ندیدم احسنت واقعا زیبا می نویسی نویسنده جان
همین رو کوفت کن از سرتم زیاده شازده😂💔
نویسنده فقطمیتونمبگم
I L♡VE UUUUUU