رمان شاه خشت پارت 50 - رمان دونی

 

 

 

 

با خودش زمزمه می‌کرد: «مست است و هوشیارش کنید

خواب است و‌ بیدارش کنید

بگید فلونی اومده

اون یار جونی اومده…»

 

تق، در را بست و دل من هری ریخت.

 

حال عجیبی داشت؛ عصبانی دیده بودمش، کلافه، مصمم. ولی چیزی بود شبیه «حیران».

 

_ شما حالتون خوبه، آقا؟

 

به‌سمت میز رفت و محتویات لیوان را به‌ضرب سرکشید.

 

جمع شدن صورتش خبر از تلخی نوشیدنی داشت، سوزش گلویش احتمالاً.

 

_ من حالم همیشه خوبه، این‌و یادت نره هیچ‌وقت. هیچ آدمی توانایی این‌و نداره که حال من‌و بد کنه، به‌خصوص شما زنا، علی‌الخصوص شما زنا. سر و تهش یه چیزه دیگه، مگه نه؟ منم که توی هرچی بد باشم، توی همون یه مورد سلطان صاحبقرانم! بیا جلو ببینمت، ضعیفه!

 

ظاهراً در عالم مستی، در نقشش زیادی فرورفته بود.‌

 

به‌سمت در اتاق رفتم، نیمه‌باز کردم، به قضد رفتن.

 

_ شما خیلی مستین‌، جناب صاحبقران. الآن روی پا بند نمی‌شین چه برسه به…

 

جمله در دهانم خشک شد و دردی در کمرم.

 

لیوان کریستالی که سمتم پرت کرد جایی کنار پایم افتاد ولی نشکست. چشمم خشک شد به لیوان خالی.

 

_ وقتی می‌گم بیا، یعنی «بیا».

 

به سمتش رفتم، نه از ترس، بیشتر نگرانی به حالش، شایدم کنجکاوی.

 

قبول دارم کمی هم ترس چاشنی کارم بود.

 

قبل‌از رسیدنم برگشتم و در را بستم.

 

خودم را نزدیکش رساندم.

 

پوزخند زد.

 

_ چیه؟ فکر کردی در باز باشه آبروت می‌ره؟ ببینن داری به من خدمات خاص ارائه می‌دی.

 

 

 

این‌قدر نزدیک بودیم که عطر لباسش را حس می‌کردم، حتی چیزی متفاوت.

 

دستش دور کمرم نشست و‌ مرا به خودش چسباند.

 

بینی‌ام عطری زنانه و گرم را از پارچه پیراهنش حس کرد.

 

دماغم چین افتاد و انگشتان فرهاد سرم را به‌ضرب سمت بالا گرفت.

 

_ دنبال چی می‌گردی؟ هان؟

 

_ لباستون بوی عطر زنونه می‌ده.

 

متعجب مرا نگاه کرد، چندبار پلک زد و به خنده افتاد. بین خندیدن‌هایش نطق می‌کرد.

 

_ عطر زنونه؟ چیه بیا من‌و بگرد نکنه این چند ساعت با کسی خوابیده باشم، خانم این مدلی هم نوبره، شغل مبارکت یادت می‌ره هرازگاهی؟

 

مرا با یک‌ دست به عقب هل داد ولی رهایم نکرد.

 

با دست دیگر جایی نزدیک قلب، پارچه پیراهنش را لمس کرد.

 

_ بوی عطر از این‌جاست، وقتی سرش رو گذاشت تخت سینه‌م. مگه مثل شماها خرابه؟ اون یه بغلش برام بسه.

 

_ خب اگه بسه که من‌و چرا خفت کردین؟

 

این‌بار با خشونت مرا جلو کشید و لباس را از سرم بیرون آورد.

 

_ تو یکی رو باید برد طویله، همون‌جا داغت کرد که نطق اضافی از دهنت درنیاد.

 

عصبانی‌اش کردم، خب حق داشتم، شاید هم نداشتم.

 

_ ببخشید، من معذرت می‌خوام.

 

به‌سمت میز هلم داد، کمرم با برخورد به لبه میز متوقف ماند.

 

دکمه‌های لباسش را باز می‌کرد، سگک کمربند، زیپ شلوار.

 

مرا به سینه روی میز خواباند.

 

 

 

 

با خودم تکرار می‌کردم که عصبانیتش، وحشی‌گری‌اش تأثیر کلمات احمقانه من است.

 

دست‌وپا زدنم فایده نداشت.‌

 

جایی رهایم کرد.

 

_ انگار فرقی با آلا نداری، جنستون یکیه!

 

آلا مگر زن سابقش نبود؟

 

اصلاً این مرد به‌هم‌ریخته، حیران، عصبانی و مست، چه مشکلی داشت؟

 

دستم به‌سمت صورتش رفت.

روی پا بلند شدم و کنار لبش را بوسیدم.

 

مثل مجسمه بی‌حرکت ماند اما تمایل من به بوسیدنش تمام نمی‌شد.

 

می‌دانستم معجزه بوسیدن این مرد، کمتر از شکافتن دریا نیست.

 

این‌بار لب‌هایش همراهی می‌کردند و دستش چفت کمرم شد.

تنش به لمس انگشتانم واکنش نشان می‌داد.

 

سرم را در کنار گردنش فروبردم، پوست سه تیغه و نرمش بوی خوبی می‌داد، عطر خودش نه!

چیزی لطیف، مثل بوی خوش یک زن.

 

حسادتی خفیف از ذهنم رد شد مثل یک ماشین مسابقه!

 

این مرد که ازآن من نبود و امکان هم نداشت که بشود.

 

احمقانه هربار به شکوه حضورش فکر می‌کردم، ذهنم رؤیا می‌بافت و سرآخر، خودش بافته‌ها را می‌شکافت.

 

تنم ولی منطق را نمی‌فهمید، مالکانه می‌بوسید، مالکانه در آغوش می‌کشید و مالکانه تسلیم می‌شد.

 

رمز هم‌آغوشی ما همین آرامش کوتاهمان بود.

 

فارغ از من، من گفتن‌ها، سوای تفاوت دنیایمان، ورای ماهیت زشت زندگی.

 

در آغوشش حوا می‌شدم، برایم لحظاتی کوتاه آدم می‌شد.

 

 

 

می‌دویدیم پی سیب ممنوع، فرار از بهشت… هبوط ما به زمین.

 

مستی را هنوز داشت، از حالش می‌فهمیدم.

 

_ با من چکار می‌کنی، پریناز؟

 

به‌جای جواب نوک انگشتش را بوسیدم.‌

 

_ خودم‌و فراموش می‌کنم.

 

صادقانه‌ترین جوابی بود که از مغزم گذشت.

 

نگاهش چشمانم را می‌کاوید.

 

_ دلم می‌خواد بزنمت، بعد می‌بینم که باهات خوابیدم. بعد دوست دارم بین بازوهام فشارت بدم، بعد دلم می‌خواد ببوسمت. تو رو باید رها کنم، پریناز. برای من سمی!

 

با انگشت موهایش را شانه کردم.

 

_ تو آدم بدی نیستی ولی نقش منفی رو خیلی قابل‌باور بازی می‌کنی، سرورم!

 

طرح لبخندی روی صورتش نشست.

 

_ باید…

 

به میان کلامش پریدم.

 

_ باید بدم فلکت کنن.

 

دولا شد و جیغ من در نطفه خفه ماند.

 

مرا روی دوشش انداخته و‌ از پله‌ها بالا می‌رفت.

 

نمی‌دانم مستی تا کجا از سرش پریده و تا کجا مانده بود.

 

نفس‌نفس می‌زد برای بالارفتن از پله‌ها.

 

در اتاق را هم با پاشنه‌پا پشت‌سرش بست و مرا روی تخت انداخت.

 

_ کجا بودیم؟

 

_ حقیقتش کارمون تموم شده بود، قرار شد نخودنخود هر که رود خانه خود.

 

_ نچ! به قضیه چوب و فلک رسیده بودیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
رمان بوسه گاه غم

  دانلود رمان بوسه گاه غم   خلاصه : حاج خسرو بعد از بیوه شدن عروس زیبا و جوونش، به فکر ازدواج مجددش میفته و با خواستگاریِ آقای مطهری، یکی از بزرگترین باغ دارهای دماوند به فکر عملی کردن تصمیمش میفته که ساواش، برادرشوهر شهرزاد، به شهرزاد یک پیشنهاد میده، پیشنهادی که تنها از یک عشق قدیمی و سوزان نشأت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

دمت گرم

black girl
black girl
1 سال قبل

قضیه عطر زنونه چیه😐😐😐😐یه این رمان درست حسابی بود که اینطور که از حرفای فرهاد پیداست قراره اینم مثلت عشقی شه://

:///
:///
1 سال قبل
پاسخ به  black girl

😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بروبابا
چرت میگه
مروی ک عاشق باشه نمیره دنبال زنبازی ک
نمیخوامممممم
یعنی‌چی
من بیشتر از پریناز واسه این دوتا خیال بافی کرده بودم😑😂😭😭

ماما دلی
ماما دلی
1 سال قبل

می گما نویسنده هفته ای یکبار میزاری حداقل طولانی باشه

فردخت
فردخت
1 سال قبل
پاسخ به  ماما دلی

حق

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x