لعنت به آن تصادف، لعنت به پول و معاملات پشتپردهشان!
تاجی به خودش آمد و با دست به دهانش کوبید.
_ اِی من لال بشم که تی کام تلخ بکردم!
خودم را به خوردن صبحانه مشغول کردم.
یکیدو ساعت بعد در دفترکارم مشغول بودم اگر صدای خندههایشان میگذاشت.
درحدی بلند صحبت میکردند که تمرکزی برایم نمیماند.
مدارک را روی میز رها کردم و بهسمت بالکن رفتم.
آفتاب تیزی در آسمان میدرخشید و هوا را شرجی میکرد.
مسیرم از میان درختان نارنج گذشت تا راه باریک سمت ساحل.
چند نفری کنار در ایستاده و صحبت میکردند.
با دیدن من سکوت کرده و راست ایستادند.
نسیم خیس دریا به صورتم میخورد، حتی در این هوای گرم هم بادی از سمت دریا سخاوتمندانه به ساحل میآمد.
پیادهروی با کفش در شنهای ساحلی، حماقت محض است.
کفشها را از پا کندم و پای برهنه کنار آب قدم زدم. بدون برگشتن به عقب، سایه دو نفر را پشتسرم تشخیص دادم.
با فاصله میآمدند، برای حفظ امنیتم.
کسی نبود که بتواند صدمهای به من بزند. حداقل در آن لحظات خاص کسی این قابلیت را نداشت.
تصمیمم برگشت به تهران بود، گرفتن سرپرستی کامل بچهها.
آلا با اقدام آخرش، تمام پلها را پشتسرش خراب کرد.
بعداز طلاق توافقی، به بهانه مهریه، میخواست یک برج چند طبقه در الهیه را به نامش کنم.
از طرفی به خبط تصور کردم که آلا برای نگهداری از بچهها موجهتر از من است.
وقتی به بهانه رفتن پیش مادرش، بچهها را به من سپرد به رفتارش شک کردم.
باورم نمیشد اینقدر در رابطه با الیاسی جدی بوده که دست به اقدام خطرناکی بزند.
ریختن به امارت تهران، دزدی از دفترکار من و گاوصندوق، قضیه دزدی از دفتر بازرگانی تهران.
همه و همه از عصبانیت خبر بهدرک واصل شدن الیاسی نشأت میگرفت و البته، امضای قرارداد جدید با طرف روس.
آرمان ترمز بریده و آلا برخلاف همیشه بال به بالش میداد.
دیگر نمیخواستمش، خودش که سالها پیش از چشمم افتاده بود و حالا با رفتار اخیر، مادری کردنش هم به پشیزی نمیارزید.
لنگه کفش بچهها را هم دستش نمیدادم، چه رسد به…
به خودم که آمدم، روی ماسهها نشسته بودم، خیره به آب.
همیشه شمال که میآمدیم، موهایم از رطوبت تابدار میشد، نمیدانم چرا یاد جعد موهایم افتادم!
از جایم بلند شدم، مستقیم بهسمت ویلا.
در بالکن اتاقم هنوز همانطور باز بود ولی بویی در فضا باعث شد بهسمت بالکن آشپزخانه بروم، بوی وانیل و شکر!
از دور میدیدم، میز آشپزخانه پر بود از سینیهای شیرینی.
تاجی خانم تنها کسی بود که پشت میز نشسته و بقیه را تماشا میکرد.
سهند کنار فر ایستاده، سدا با فرچه چیزی روی شیرینیها میمالید و پریناز!
وسط آشپزخانه میرقصید و درحین انجام حرکات موزون، سینی شیرینیهای داغ را به روی کابینت منتقل میکرد.
در بالکن را باز کردم و وارد شدم.
_ چه خبره اینجا؟
پریناز اولین نفر جواب داد:
_ سلام، داریم شیرینی میپزیم.
سهند گازی از شیرینی دستش زد و گفت:
_ بابا، بفرما قلمبه.
پریناز حرصی به بازوی سهند زد.
_ کلمپه.
_ تاجی، چیزی به اینا نمیگی؟ آشپزخونه رو منفجر کردن.
تاجی خانم از جایش بلند شد و سراغ سینک ظرفشویی رفت، کوهی از کاسه و قابلمه!
راهم را سمت اتاقم گرفتم و رفتم.
چند دقیقه بعد، پریناز وارد اتاقم شد، سینی به دست.
لیوان چایی، چند شیرینی خوشرنگ و لعاب.
_ بفرمایین، این شیرینیا سوغات کرمانه.
سهم من از سوغاتی که بیشتر یک دختر پرشیطنت بود.
_ تو از کی تاحالا شیرینی پز شدی؟
_ یه سینی رو سوزوندیم، این مال سینی دومه!
اولیا همه سوختن، ولی خوردیما، نذاشتیم حیف بشن.
_ کی خورد؟
_ من دیگه! با بچهها… سهند و سدا.
با کمال پررویی شیرینیهای سوختهاش را به خورد بچههای من داده بود.
بیمیل شیرینی را به دهان بردم. طعم بینظیری داشت.
پریناز خیره به دهان من منتظر بود.
_ خب، طعمش چطوره؟
_ بد نیست، میتونه خیلی بهتر باشه!
حس واررفتگی صورتش را دوست داشتم. راهش را گرفت برای خروج از اتاق.
_ پریناز.
_ بله.
_ فردا برمیگردیم تهران، وسایلت رو بهموقع جمع کن.
سری به تأیید تکان داد.
_ از این به بعد توجه کن که صدات موقع صحبت کردن بالا نره.
بازهم سرش را تکان داد.
_ واینکه وقتی باهات حرف میزنم، باید جواب بدی، گردنت رو برای من چپ و راست نکن.
_ چشم.
_ خوبه، میتونی بری.
بهمحض رسیدن به تهران، بچهها را راهی اتاقهایشان کردم.
سهند و سدا کل مسیر برگشت را غر زدند و پریناز در سکوت لبخند به لب داشت.
باید فکری میکردم بابت پرستار روزانه، شاید هم موردِ تمام وقتی پیدا میکردم، همان پرستاری که عمه جان مهلقا یکبار معرفی کرد.
خانم مسن و موقری بود که بیشتر به درد ضبط وربط سدا میخورد.
کنترل سهند حوصله بیشتری را طلب میکرد، شاید باید خودم کمرهمت میبستم و حق پدری را ادا مینمودم.
آخرشب خسته از روزی طولانی، دلم درازکشیدن در وان آب را میخواست و شاید یک پک ویسکی.
ذهنم خستهتر از تنم برای آرامش التماس میکرد.
مردد نزدیک در ایستاده بود، چیزی میخواست؟
_ پریناز، چیزی شده؟
با انگشتان دستش بازی میکرد. یاد قرارمان افتادم، سفتهها!
_ حواسم هست که یکی از سفتهها رو بهت برگردونم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت امشبو بزارین لطفا 😅😁🙏
خسته شدم اینقدر سر زدم و دیدم پارت جدید نیومده
خیلی بد هستید ببخشیدا
ببخشید چرا پارت جدید نمیاد
پارتا به لطفتون شدن هفته ای یه بار؟؟دوبارم کم بود😐😐😐
بازم چرت
تورو خدا منظم پارت بدین
میخواستی ندی دیه
دیر به دیر پارت میدین چرا؟
چه عحب!!!