_ والا قجرتر از جنتلمن همراه شما و خانم قوانلو در این جمع وجود نداره. بقیه ما خودمون رو چسبوندیم به این طایفه که دک و پزمون بره بالا و خورشتمون چربتر بشه.
_ اه… جدی؟! پس فرهاد خیلی قجره!
جرعهای از لیوان نوشیدنیاش سرکشید و همزمان به یکی از خدمه اشاره زد.
_ آره دیگه، مرحوم مادرش از خانواده دولو قاجار بوده، اون جهانبخش هم همون جهانسوز بوده که درگذر زمان تغییر کاربری داده.
حس سبکی و سرخوشی از شنیدن اطلاعات راجعبه شازده، این مهمانی خستهکننده را به موقعیتی فوقالعاده تبدیل میکرد.
_ جهانسوز کی بوده؟
خدمهای که دکتر برایش دست تکان داد با ظرف غذاهای فینگرفود نزدیک شد.
تازه یاد گرسنگیام افتادم و با دست آزادم، سیخی چوبی از میگوهای پفکی را برداشتم.
منی که ابدا میگو دوست نداشتم، با ولع میخوردم، شاید از عوارض مستی بود.
_ تاریخت بدهها! جهانسوز بابای فتحعلی بوده، برادر محمدخان.
_ همون خواجههه؟
انگشت اشاره را جلوی بینیاش گرفت.
_ هیس دختر! اومدی توی لونه مورچهها، زبونت رونگه دار!
تکه دوم میگو را میجویدم، عجب طعمی داشت! مابقی لیوان را هم سرکشیدم، که…
_ پریناز؟
همزمان نگاه نهچندان دوستانهای به دکتر انداخت.
_ سلام بر تنها شازده واقعی این جمع!
دست دراز شده دکتر را فشرد و من از تغییر جهت نگاهش استفاده کردم، لیوان سوم.
_ ایرج، نیومده مست کردی؟
_ به جان شازده دومیه! تا آخر شب در رکاب همایونی شما هستم.
سر فرهاد سمت من خم شد.
_ شما کجا رفتی؟
_ من؟ دیدم اون خانما دور و بر شمان… زینت بود، زیور بود؟ با اون خواهرش، درجه دار؟! نه نه… افسر…
دکتر ریسه رفت.
_ فرهاد، این دختر عالیه!
این تعریف دکتر یک معنا داشت، «پریناز، گند زدی!» ولی چیزی درون من میجوشید.
شجاعتی عجیب، احتمالاً از اثرات الکل.
دست فرهاد نرم بازویم را گرفت.
_ شما گرسنه بودی، درسته؟
_ آره، ولی از این میگوها خوردم، خیلی خوب بود، برم برات بیارم؟
سیخ چوبی را جلوی صورت فرهاد گرفتم که با تعجب به من خیره مانده بود.
_ خیر، من میل ندارم.
با یک دست به ست مبل و میزی اشاره کرد.
_ اونجا بنشینیم، پریناز.
همزمان یکی از خدمه را دیدم که ظرف میگو به دست از جلویمان رد میشد.
با لبخند ایستاد و من ادب به خرج داده و بیشتر از یک سیخ برنداشتم.
_ میگم، سرورم؟
چشم گشاد کرده به من زل زد.
_ پریناز؟ قرارمون فراموش شد؟
_ آخ نه، ببین فرهاد جونم، اینا شامشون همین غذاهاست که میگردونن؟ یا بعداً پلو خورشت میدن.
_ خیر.
چیزی از حرفش نفهمیدم.
_ خیر یعنی چی؟
اینبار با فشار دستش تقریباً مرا روی صندلی نشاند.
_ شام بهصورت سلف سرویسه. یکبار دیگه به من بگی فرهاد جونم…
جملهاش کامل نشده، قطع شد.
بازهم یکی از زنان جاننثار!
_ شازده، شما اینجایین! جناب بختیاری و آقای خرمی دنبال شما میگشتن.
مؤدبانه از جایش بلند شد و دست زن را فشرد.
_ ممنونم، خانوم فلور، احتمالاً سالن پوکر باشن، حتماً بهشون سر میزنم.
_ شاید، راستی مهلقا جان گفتن که امشب حتماً فال کارت میگیرن، بدون شما امکان نداره، شازده.
_ من در خدمتم.
کلاً در خدمت تمامی عناصر اناث جمع بود، مردک چشمچران.
رو به من برگشت.
_ با پریناز ملاقات کردید، خانوم فلور؟
از ترس، میگو داخل دهانم را نجویده قورت دادم و در آستانه خفگی، چشمانم به اشک نشست.
زن بدبخت با تعجب به منی که با چشمان پرآب نگاهش میکردم زل زد.
_ خوشبختم، عزیزم. انگار کمی دپرس شدید؟
دپرس؟ دپرس که نه، بیشتر داشتم با میگو خفه میشدم.
_ خیر، راستش یاد مهمانیهای پاپا جانم افتادم، یک لحظه دلم گرفت.
گردن فلور با مهربانی خم شد و از روی همدردی دستانم را فشرد.
_ پاپا ایران نیستن؟
_ حقیقتش مرحوم شدن.
_ آه… متأسفم.
سرم را پایین انداختم.
درواقع اینکه دختر جلال اسماعیلی، کارمند اداره برق کرمان، سر از یک مهمانی آنچنانی از اعیان و اشراف درآورده بود تنها یک دلیل داشت، زلزله!
فلور رفت و من خیره به جمع ماندم.
صدای فرهاد درست از کنار صورتم آمد.
_ قضایا رو پیچیده نکن.
_ بهتر از این بود که بگم داشتم با غذا خفه میشدم. شازده، پوکر بلدی بازی کنی؟
گردنش را سمت من خم کرد، بوی عطرش از میان هیاهوی عطرهای شناور فضا، قرص ومحکم، شاخکهای بویاییام را تسخیر میکرد.
_ پوکر بلدم، تو چی؟
_ من نهایتش چهاربرگ بازی کنم و هفت خبیث.
_ پریناز، خیلی جدی دارم بهت تذکر میدم، دیگه مشروب نخور.
_ چشم، نمیخورم.
کمی در جایم جابهجا شدم.
_ میگما، اینا رقص ندارن؟ موزیک؟
فکش سفت شد.
_ دارن.
_ اهه… بریم برقصیم؟
_ خیر. بلند شو استراحت کافیه، بریم سالن پوکر.
_ جدی؟ منم بیام؟
بدجنس خندید.
_ آره، اصل پوکر رو باید سر یه دختر خوشگل بازی کرد.
_ اگه باختی چی؟
دستم را کشید و جوابی نداد.
از کنار سالن اصلی وارد سرسرایی شدیم که با کاغذدیواریهای سبز تیره پوشیده شده بود.
دکوراسیون اشرافی، گلدانها ودیوارکوبها. حتی مجسمه سگی که ابتدا تصور کردم واقعیست.
از سرسرا گذشتیم بهسمت سالنی که بازهم در و دیوارش تیره و فرشهای لاکی همراه با پردههای کیپ مخمل، محیطش را خفه و بسته میکرد.
دود حاصل از سیگار چند نفر اکسیژن را هم میبلعید.
بهمحض ورودمان، فرهاد از سینی تعارف شده نوشیدنیها، دو لیوان برداشت؛ لیوان کریستال محتوی مایع تیره را خودش برداشت و آب پرتغال را سمت من گرفت.
_ قبول نیستا! من آب پرتغال بخورم دوباره گشنه میشم، شما هم مست کنی، خطریه، یههو اومدیم و منو باختی؟ چی میشه؟
جرعهای از لیوان دستش نوشید.
برخورد مکعبهای سرامیکی داخل لیوان صدای جالبی تولید میکرد.
دستش دور کمرم نشست و مرا به خودش چسباند.
_ من تو رو نمیبازم، دختر.
نگاهی به میز دایرهای با روکش سبز انداختم.
جایی وسط اتاق و دورتادور آن صندلیهای لهستانی با مخمل قرمز.
آدمهای این سالن مسنتر بودند، اکثراً چاق با صورتهای گوشتی.
یکیدرمیان دستمالگردن بسته و زیر کت و جلیغههای رسمی، شرشر عرق میریختند، شاید هم تأثیر لیوانهای مشروب بود.
زن سیاهپوشی سر میز نشسته و دستهکارتها را بین بقیه میچرخاند.
سرش را با پارچهای از جنس لباسش، شبیه عمامه پیچیده و گردنبند مروارید بلندی چند دور به دور گردنش چرخیده بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دستتون درد نکنه.😍
تند تند پارت بدهه فاطمه جونم