دخترک گیج بازهم نفهمید. سهند حرفم را برایش ترجمه کرد.
_ منظور بابا اینه که انگشت تُفیت رو نمال اینور اونور!
پریناز راست نشست و خندهاش را خورد.
سهند رو به من کرد.
_ بابا، عمو شاهرخ داره میاد؟
_ بله!
_ من قبلاز پنج خونهم.
تا ظهر خبری نشد.
دست و دلم به کار نمیرفت. حتی چندبار به پریناز پیله کردم، دو بار هم سر ابراهیم داد زدم.
سرآخر پناه بردم به کتابخانه، شاید قلم و دوات نجاتم میدادند.
پریناز درحالیکه یکی از کتابهای مربوط به تاریخ صد سال اخیر ایران را باز کرده روی سینهاش گذاشته بود، خوابیده و خرخر میکرد.
دختر سربههوا، مشخص بود که تمایلی به مطالعه ندارد.
حرکت قلم روی کاغذ روغنی و پیچوتابش کموبیش آرامم کرده بود؛ سلسله موی دوست، حلقه دام بلاست…
تقهای به در خورد.
خودش بود؛ بلندبالا، پیشانی فراخ، کمی پختهتر، کمی سفیدی میان موهای شقیقه، مردانه و موقر، مثل همیشه.
_ شاهرخ!
_ چطوری، شازده؟ دلم برات تنگ شده بود، به شرف شاه شهید.
همدیگر را در آغوش کشیدیم. عضلاتش محکمتر و سفتتر از آخرین دیدارمان بود.
_ هیکلو ساختی! بشین ببینم، ایرج گفت چند روزه اومدی.
خندید و دستی به پشت سرش کشید. عادتی بهجامانده از قدیم.
_ رفتم تبریز، ایرج نگفت بهت؟
_ چرا، کسی کسالت داشت؟
_ کسالت نه فرهاد، درد پیری! رفتم دیدن مادربزرگم… البته خب ..
_ خب چی؟
مکث کرد و گوش تیز کرد.
_ صدای چیه؟ گربه داری؟
_ صدای گربه نیست، پرینازه! خوابیده.
سرش بهضرب بهجهت اشارهام برگشت و با دیدن پریناز از جایش بلند شد.
_ ایرج یه چیزایی گفت، گفتم شعر میگه، ظاهراً راست گفته.
_ ایرج غلط کرد با هفت جد و آبادش!
سمت من برگشت و لبش را نمادین گاز گرفت.
_ زشته شازده، از شما بعیده! این ادبیات در شأن مقام والای شما نیستا.
_ بیا ببینم، از خودت بگو، تبریز چی شد که حرفتو خوردی؟!
_ خبرای تبریز پیش خبرای تهران لنگ میندازه، رفیق! سُریدی، شازده؟
پوف کلافهای کشیدم، ول نمیکردند.
_ چرت نگو. پریناز خوبه، موقته… داستان نباف برای خودت.
سمت میز برگشت و روی کاناپهای لم داد.
از جایم بلند شدم و کنارش نشستم.
_ سهند و سدا چطورن؟
_ خوبن، دیگه پیش خودم نگهشون داشتم. سهند سراغتو میگرفت.
_ آلا؟
_ طلاق تموم شد، ایرج این یکی رو از قلم انداخته؟
سرش را پایین انداخت.
_ نه، از قلم ننداخت ولی… خوبی، فرهاد؟ الآن میزونی؟
دستی لای موهایم فرو بردم.
_ اینقدر خوبم که انگار غده سرطانی رو درآوردن، شیمیدرمانیم هم تموم شده.
_ خوشحالم که تمومش کردی، راستی وارتان اینجاست؟ بوی شیرینی میاومد.
میدانستم مخصوصاً حرف را عوض میکند.
_ وارتان که آره، اومده بهخاطر من و بچهها، کار نمیکرد دیگه. بوی شیرینی فکر کنم دستهگل پرینازه، افتاده به شیرینی درست کردن، هر روز داستان داریم.
چشمکی زد.
_ فرهاد، جداً خیلی پریناز پریناز میکنیا، جمع کن بریم باغ وارتان، دوتا پک دستساز وارتانپسند بزنیم.
شاهرخ نطق میکرد و نگاه من به پشتسرش بود، پرینازی که چشمهایش را میمالید و نمیدانم چند درصد حرفهای ما را شنیده بود.
به رد نگاه من، عقب برگشت.
_ سلام خانم، بیدارتون کردیم! تقصیر شازده شد.
_ سلام، ببخشید، من داشتم کتاب میخوندم، یههو خوابم برد.
_ خاصیت کتابه! بهخصوص بعضی کتابا خوابآورن، چی میخونیدن؟
پریناز هنوز با دست چشمش را میمالید.
_ یه کتاب مزخرف، راجعبه تاریخ قاجار.
شاهرخ بدون مکث قهقه را شروع کرد.
تعجبی نداشت که در جمله دوم، کل توصیههای مرا به باد بدهد، غیراز این بود تعجب میکردم.
_ اِ… به کجاهاش رسیدی؟ حرمسراها؟
_ بدتر، سرسره چی بوده؟
وجداناً چه تنبیهی میتوانست در خور این حجم از نادانی باشد؟
_ پریناز! کافیه!
رو به شاهرخ کردم.
_ بریم، فکر کنم رفتن به باغچه وارتان پیشنهاد خوبیه.
حرف از دهانم در نیامده، مصیبت بعدی فرود آمد، سهند خودش را به شاهرخ رساند.
_ عمو!
شاهرخ بازوهای لاغرش را گرفت.
_ اینو ببین! چقدر بلند شدی، پسر!
_ سوغاتی چی آوردی؟
شاهرخ دستش را کشید و بیرون رفتند.
رو به پریناز کردم.
_ که رسیدی به قسمت سرسره؟!
لبهایش را غنچه کرد.
_ تاریخه، تاریخ. تقصیر من چیه؟
در سالن، شاهرخ مشغول درآوردن سوغاتیهای سهند و سدا بود.
از اقبال خوش، سدا و پرستارش هم همانموقع رسیدند.
شاهرخ همیشه با بچهها خوب بود، راحت ارتباط برقرار میکرد برعکس من.
از این نظر روحیه مشابهی با پریناز داشت.
پرینازی که بهقول شاهرخ تازگی زیاده از حد اسمش از دهانم خارج میشد.
متوجه بودم که با وارتان صمیمی شده و مشغول کارهایی هم بود، بههرحال از من مخفی میکرد.
میتوانستم پیجو شوم و سراز کارش دربیاورم ولی منتظر بودم خودش اعتراف کند.
کل عصر را با بچهها گذراند. برای شام وارتان هم به ما ملحق شد و آخرشب، همه را روانه اتاقهایشان کردم.
فرصتی مغتنم که هر روز پیش نمیآمد.
من، شاهرخ و وارتان. مقصدمان، باغچه وارتان!
حوالی یازده شب بود، داخل سالن نشستیم، روی مبلهای قدیمی.
پنجدریها رو به حیاط باز میشدند.
آخرشب تهران، نسیمی داشت بیجان.
شاید درحد گذشتن از بین شاخ و برگهای توت قدیمی حیاط.
وارتان گرامافون قدیمی را راه انداخت؛ ساری سیرون یار…
شاهرخ لیوانش را بالا رفت.
خاطرات ما از لای آجرهای فشاری این خانه قدیمی، ناممان را صدا میزدند.
اولینهای یواشکی من و شاهرخ!
هرچند که بعدها فهمیدیم، بابا ما را دست وارتان سپرده بود.
کاش دنیای ما در ابعاد و اندازه عرق خوردنهای یواشکی و خندیدنهای بدون دلیل باقی میماند.
وارتان زیاد نماند، جیم زد… به بهانه خستگی و خواب.
کلاً بعد از ژاکلین، روح این مرد دنبال تنهایی بود.
صدای گرامافون قطع شد، به جایش سمفونی جیرجیرکها و شبپرهها!
_ تبریز چه خبر، شاهرخ؟ حرفتو خوردی!
سرش را به عقب تکیه داد.
_ رفته بودم ایلگلی، یادته؟ خیلی عوض شده… بگذریم. یه خانمی روی صندلی بود، مشخص بود حالش مناسب نیست. رفتم جلو، منباب وظیفه پزشکی!
_ طبابتت به فنا رفت؟ یه نبض گرفتی و…
_ جای مادرم بود ولی دخترش هراسون رسید. رفته بود آب بیاره…
_ عجب!
با دست چشمش را مالید.
_ معماری خونده، عشق آثار باستانی و اینا. بهش گفتم یه رفیق دارم از دوران قاجار جامونده، فقط سبیل نداره.
به افاضاتش میخندید.
_ ندید عاشقت شده، فرهاد!
_ خب، بقیهش؟
_ بقیه که… باید وقت بذاریم، همون اول کار آب پاکی رو ریخت روی دستم؛ « من مامانمو ول نمیکنم.» الآنم که خوی زندگی میکنن، اومده بودن پیش برادراش. اصالتاً اهل خوی هستن.
_ خب؟
کلافه نگاهم کرد.
_ هی میگی «خب» چرا؟
_ تو با این سن و سالت و اروپا زندگی کردن، هنوز نفهمیدی با دو تا خط خوشگل حرفزدن آدم دستش نمیاد که زندگیش با یارو میشه یا نمیشه؟
غیض کرده نگاهم کرد.
_ من همین اول کاری فکرم دنبال زندگی کردن نرفته، شازده. دارم شیش و بش میکنم. نازنین یه چیزی داشت که من جذبش شدم. من که کم آدم ندیدم.
لیوان آبی برای خودم ریختم.
_ خوبه، عجله نکن و چشمات رو هم باز کن.
_ حالا تو بگو ببینم، این پریناز چقدر جدیه؟
_ فعلاً که هست. توی عمارته و بدون هیچ عنوانی باهم هستیم. من راضی هستم، اونم حرفی نداره.
_ خانوادهش با این نگاه غربی تو به مقوله «باهم هستیم» مشکلی ندارن؟
_ خیر.
دنبال چه چیزی میگشت را نمیدانم، احتمالاً دغدغهٔ دوستانه.
میتوانستیم به رسم قدیم شب را باغچه وارتان بمانیم ولی نظر من خواب در عمارت خودم بود.
دلم اتاق خودم را میخواست، تختخوابم، آن موجود عجیب با موهای پریشان در خواب، خودش را جنینوار جمع کند سرش بیفتد تخت سینهام.
هرچند که پریناز دلیل اصلی نبود، بیشتر بهخاطر سهند و سدا برمیگشتم.
از شاهرخ نظرخواهی نکردم.
از قبل به ابراهیم سپرده بودم که سوئیت مهمان را برایش آماده کنند، اگر تمایلی هم نداشت برای ماندن، سکوت کرد.
تا اتاق مهمان همراهش رفتم و بعد، حرکت به نقطه امن.
اتاق تاریک بود و ساکت. پنجرهها باز و پردهها رقصان. نور چراغخواب میگفت که تنها هستم.
تا اتاق سبز رفتم، بیدار بود، خیره به لپتاپ.
_ وایی! ترسیدم…
_ چرا اینجایی؟
_ فکر کردم رفتین رفیقبازی، الواتی، شبم نمیایین خب.
انگشت اشارهام را سمتش گرفتم.
_ مراقب حرفات باش! الواتی؟
_ تاریخ چیز دیگهای میگهها، سرورم!
خودش را در تخت جابهجا کرد.
گوشهای خالی برای من. با نگاهش به نشستن ترغیبم میکرد.
حضور در اتاق سبز برایم سنگین بود، انگار در و دیوار اتاق زنده باشند با هزار چشم باز.
_ جریان چیه، پریناز؟
به لپتاپ اشاره کرد. صفحهای تبلیغی از یک شیرینیفروشی.
_ میشه یه خواهشی کنم؟
_ بگو.
_ میشه من شیرینی بپزم، بفروشم؟ وارتان میشناسه چندتا شیرینیفروشی، قول میدم مزاحم شما نباشه، بیرونم نرم، هان؟ باشه؟
این افکار احمقانه از کجا به ذهنش میرسید.
_ خیر.
صورتش وا رفت.
_ چرا خب؟ کاری ندارم به شما.
_ گفتم نه.
ناامید لپتاپ را بست.
به اتاق خودم برگشتم و پریناز هم به دنبالم. کلافگیاش واضح بود.
در اتاق را بست.
_ برای چی میخوای شیرینی بفروشی؟
جایی نزدیک پنجره را نگاه میکرد، چشمانش از صورتم فرار میکردند.
_ چون پول دربیارم.
مقابلش ایستادم، نگاهش هنوز به پنجره بود.
_ میتونی از من بخوایی که بهت پول بدم.
_ پول نمیخوام، اجازه میخوام.
پیراهنم را از تن درآوردم.
_ چرا پول میخوایی؟ چیزی لازم داری؟
همزمان فکر میکردم که از روز اول چیزی نخواسته، هرچند در جایگاه خواستن چیزی هم نبود ولی میتوانست بخواهد، شمال هم با کارت من خرید کرد.
_ میدونم سفتهها زیادن ولی خب، یه روزی تموم میشن دیگه، مگه نه؟ اگه پول داشته باشم، مجبور نمیشم که…
حرفهایش تلنگری شد برایم، مثل یک پیشلرزه!
خیال رفتن داشت؟ چرا باید فکر رفتن را میکرد؟
سکوت ماند وسکوت… من به دنیای بدون پریناز فکر میکردم، او هم احتمالاً رؤیا میبافت از روز آزادیاش…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مثل همیشه عالی
خیلی از خوندن این رمان لذت میبرم.
نویسنده ی بسیار توانایی داره
بیصبرانه منتظر پارت بعدی هستم
ممنون از ادمین عزیز وخوش سلیقه بابت انتخاب این رمان زیبا❤️
فوق العاده