_ بیداری؟
_ بله.
_ میتونی شیرینیپزی کنی ولی نباید به وظیفه اصلیت توی این خونه لطمه بزنه.
«ممنونم» گفتش زمزمه کوتاهی بود و در پس آن شبی دراز.
خواب به چشمانم نمینشست، افکار احمقانه رشتههای نامرئی میشدند، میبافتم و میشکافتم… آنقدر که خواب که نه، بیهوش شدم.
نیمههای شب چیزی بدنم را تکان میداد، از خواب پریدم. صورتش چسبیده به سینهام بود. نفسنفس میزد زیر وزن سنگین من. دستها و پاهایم محصورش کرده بود، جای جمخوردن نداشت.
دستم را از دورش آزاد کردم و موهای پریشان را از پیشانیاش کنار زدم. تنفسش به قاعده برگشت، عروسک وانیلی من.
پریناز
باورم نمیشد که اجازه بدهد ولی فرهاد آدم متعجب کردن من بود.
تمام شب رؤیای شیرینیپزی میدیدم؛ نزدیک فر، دمای بدنم بالا میرفت. داغ داغ!
صبح اول وقت، قبلاز بیدار شدن حضرت اجل خودم را به آشپزخانه رساندم.
وارتان هنوز نرسیده بود. چای و قهوه را آماده کردم و میزی شاهانه از صبحانه! مهمان هم داشتیم.
_ یا مسیح، پاری؟ کی اومدی پایین؟
جلو رفتم و گونه سرخش را بوسیدم.
_ سلام موسیو جونم، شازده اجازه داد شیرینیپزی کنم.
_ مبارکه، پس شروع میکنی بهزودی.
_ از همین امروز. چند مدل میپزم، بدیم به این دوست و رفیقات، مشتری پیدا کنیم. پورسانتم میدم بهت.
صدای خندهاش را پشتسر گذاشتم و از پلهها بالا رفتم.
فرهاد هنوز خواب بود. پردهها را کنار زدم، نور تیز آفتاب تا وسط اتاق میرسید.
کنارش دراز کشیدم و دستم بین موهای کوتاهش رفت.
شرط میبندم خودش را به خواب زده بود. باید اینقدر اذیتش میکردم که تختخواب را رها کند.
_ مزاحم خوابم نشو.
_ بیدارین که، صبح به این دلانگیزی.
بازهم از جایش تکان نخورد.
_ حیف نیست بخوابین؟ از صبح زود، قبراق و سرحال، بدین همه رو چوب و فلک کنن.
با چشم بسته، دستش را دورم حلقه کرد، جوریکه در جایم تکان نمیخوردم.
_ فکر خوبیه! از تو باید شروع کنم.
_ قدرت خدا که زورتون به من خیلی میرسه.
چشمانش ردی بود از سؤالی که نمیپرسید یا حرفی که قبلاز تبدیل شدن به کلمات، بخار میشد.
_ اون اجازهای که دیشب صادرشد، شرط و شروطی داره. حرفگوشکن بودن یکیشه، حواست هست؟
_ بله.
_ پریناز؟
بازهم چشمانش …عمق عجیبی داشتند.
_ بله؟
چند لحظه مکث کرد و…
_ هیچی.
بلند شد و سمت حمام رفت.
دنبالش رفتم، در را بست توی صورتم، انگار که کار بدی کرده باشم.
تمام روز بیدلیل سعی میکردم خوشحالش کنم، بعداز صبحانه با حواس پرت برایش قهوه بردم، لحظه آخر، چند قطره داخل نعلبکی ریخت. دید و چیزی نگفت.
به بهانههای واهی به اتاقش سرمیزدم، پرسیدن سؤالهای احمقانه. عملاً دفعه آخر از اتاق بیرونم کرد.
ناهار هم چیز زیادی نخورد، حتی میدیدم که با حضور شاهرخ هم کلافه است.
میدانستم به کتابخانه رفته، عاشق صدای قلم درشت نوشتنش بودم.
خواستم وارد اتاق شوم، نرسیده بازهم بیرونم کرد.
بیرون در اتاق بودم که رفیق شفیقش را دیدم.
_ دست مریزاد، پری خانم، چکارش کردی این رفیق ما رو؟
من؟ من چکارش کرده بودم؟
_ من؟ به خدا من جرأت دارم اصلاً حرف بزنم؟
خندید و بهسمت پنجرههای رو به حیاط رفت.
_ دیشب خوب بود، از صبح داغونه، یه چیزیش
شده.
به گوشه حیاط اشاره کرد، نه خیلی دورتر از در اصلی عمارت.
_ اون آلاچیق رو دیدی؟
نمیدانم شاهرخ دنبال چه چیزی میگشت.
به من اشاره زد.
_ بیا دیگه.
معذب بودم از همراهی کردنش، فرهاد گفته بود بیرون نرو.
_ بیا پری، با منی دیگه.
دنبالش رفتم، شاید اعتمادم جلب نگاههای برادرانهاش به فرهاد شده بود، از همان لحظه اول دیدنش.
گوشه آلاچیق نشست، روی آن نیمکت، به بیرون تسلط داشتی ولی خودت مخفی میماندی.
این آلاچیق رو وقتی ما بچه بودیم ساختن. من و فرهاد ازش خاطره زیاد داریم.
به روبهرو خیره ماند، خاطراتش را شخم میزد.
_ تیروکمونامون رو اینجا قایم میکردیم، بعداً که بزرگتر شدیم، یواشکی سیگار میکشیدیم، با همفکری هم نامه عاشقانه مینوشتیم برای دخترای دبیرستان بغلیمون.
چرا فکر میکردم فرهاد کودکی متفاوتی داشته؟ ظاهراً مثل یک پسر معمولی بزرگ شده بود.
_ شما هم از فامیلاشون بودین؟
مکث کرد، بعد چشمانش گشاد شد و آخرسر قهقهای تحویلم داد.
_ خونهٔ دم در، از جلوش زیاد رد شدی، خونه باغبون اینجا بود.
_ خب؟
_ من پسر باغبون این عمارتم، پری. رفاقت من و فرهاد از اولش هم غیرعادی بود.
_ چرا خب؟ مهم این بوده که باهم کنار میاومدین.
پوزخندی زد و صدایش جدی شد.
_ داستان تو چیه؟
شاید همه این مقدمات را چید که سؤالش را بپرسد.
_ من داستانی ندارم، آقا شاهرخ.
از جایم بلند شدم بهسمت عمارت، که با صدایش در جایم خشک شدم.
_ بشین سرجات، دختر. من باهات شوخی ندارم.
میخواست مرا بترساند؟
_ گفتم که، داستانی ندارم، هرچی هم باشه شما همونقدرش رو میفهمین که فرهاد بخواد. از خودش بپرسین.
_ من برای فرهاد لازم باشه آدمم میکشم، بهتره کاری نکنی که ناراحت بشه. اون بهاندازهٔ کافی از اطرافیانش خورده، اضافه نشو به مصیبتهاش… اینو بکن توی سرت.
_ حضور منو زیادی جدی گرفتین.
باید خودم را نجات میدادم، از دست کسی که دیگر برایم قابل اعتماد نبود.
ناگهان صدای جیغ و فریادی توجهم را جلب کرد، شاهرخ دستم را کشید و گوشه آلاچیق کشاند.
_ بمون همینجا، بیرون نیا.
خودش بهسرعت قدم برداشت و بیرون رفت.
با صدای بلندی تازهوارد را مخاطب قرار داد.
_ خبرا زود میرسه، خانم جهانبخش. مشتاق
دیدار!
از گوشه آلاچیق میدیدمشان.
_ پس راسته که برگشتی. رفیق جونجونیت کجاس؟ سروقت اسباببازی جدیدش؟
_ اونش رو نمیدونم، به منم مربوط نیست، به توام ربطی نداره دیگه. گفت سر طلاق حسابی تیغش زدی.
آلا پوزخند زد و با انگشت سبابه به تخت سینه شاهرخ میزد.
_ همه اونایی که گرفتم، حقم بود، باقیش رو هم میگیرم، جونش رو هم میگیرم، آدمی که با گداگودوله بچرخه، لیاقت این تشکیلات رونداره.
لحن شاهرخ بیشتر شبیه کسی بود که درحال تفریح باشد.
_ عجب! این گداگودولهها قبلاً ارج وقرب داشتن که، مورد توجهتون بودن، مگه نه؟
آلا دستبهکمر مقابلش ایستاد.
_ توجزو اونایی هستی که خیلی خرشانسی.
_ نمردیم و خرشانسی روهم فهمیدیم؛ اینکه تو ظاهراً عاشق فرزین بودی بعد رفتی سراغ فرهاد، پارهوقت هم با بقیه میپلکیدی. به منم پیشنهاد دادی، بیشتر هرزگی خودتو ثابت میکنه تا خرشانسی من.
دست آلا بلند شد و به صورت شاهرخ فرود آمد و فریادی به دنبالش.
_ آلاله!
هردو سمت فرهادی برگشتند که برخلاف همیشه، عصبانی و برافروخته بود، با دیدنش تنم از ترس لرزید.
با قدمهای بلند جلو رفت، مقابل آلاله. چانهاش را در مشتش گرفته بود.
_ همین الآن از خونه من برو بیرون. اگه بهخاطر غلطی که کردی، توی دهنت نمیزنم بذار به حساب آخرین اخطارم، فهمیدی؟ آخرین اخطار!
_ بهخاطر یه بچهگدا داری…
جمله آلا در دهانش کامل نشده، سیلی محکمی از فرهاد خورد.
با دست جلوی دهانم را گرفتم.
با همین فرمان پیش میرفت، حتماً من هم بینصیب نمیماندم از این غضب همایونی.
شاهرخ، فرهاد را عقب کشید، فرهادی که آخرین فریادش؛«گم شو بیرون از این خونه.» ستونهای عمارت را لرزاند.
همراه شاهرخ داخل عمارت برگشتند.
از گوشه مخفیگاهم، آلا را میدیدم که زیرلب فحش میداد و شانههایش از عصبانیت میلرزیدند.
زیاد نگذشت که ابراهیم سر رسید و با احترام کنارش ایستاد. نگاه پرنفرت آلا به سمتش چرخید و بهسمت در خروجی رفت.
حالات این زن را نمیفهمیدم، دلایلش را نمیدانستم و درک نمیکردم از زندگی چه میخواسته.
اگر فرهاد عاشقانه دوستش داشته و با داشتن دو فرزند، زندگی را به طلاق و این میزان از تنفر کشانده، باید مدال «کفران نعمت» را به سینهاش میزدند.
خیالم از رفتن آلا که راحت شد بهسمت عمارت برگشتم و در را بااحتیاط پشتسرم بستم.
_ تو معلومه کجایی، پریناز؟
لبم را گزیدم، شانس مزخرف من!
فقط فرصت کردم صورتم را به سمتش بچرخانم.
هنوز سرخی پوست صورت و گوشهایش از عصبانیت را داشت.
_ من، ببخشی…
دستم را کشید و به خودش چسباند.
زیرلب چیزی گفت، شبیه؛«ترسوندیم».
بهسرعت خودم را از حصار بازوانش نجات دادم.
تنم گرگرفته بود، روحم وحشتزده.
_ میرم اتاقم، ببخشید.
نه تحمل چشمان باریک شده شاهرخ را داشتم، نه تناقض حالات فرهاد را.
حس یک بادکنک که با ضرب دست از سویی به سوی دیگر میرفت.
پلهها را دوتایکی بالا میرفتم.
صدای سهند را میشنیدم.
_ تقصیر من شد، بابا، با مامان حرف میزدم گفتم عمو شاهرخ اومده، از دهنم پرید.
شاهرخ جوابش را داد:
_ چیزی نشده، عمو. نگران نباش.
خودم را به اتاقم رساندم، جایی پشت تخت، زانوان لرزانم را بغل کردم.
دلم میخواست سالها در همان حال بمانم، در گوشهای خلوت که ازآن خودم باشد.
جاییکه بتوانم درش را قفل کنم و ترس از روبهرو شدن با کسی را نداشته باشم.
من دختر کمهوشی نبودم که کنه روابط را درک نکنم ولی چیزهایی که اتفاق میافتاد، خارج از چهارچوب منطق و استدلال من بود.
یک قضیه ساده؛ فرهاد برای تأمین نیازهایش با نازی رابطه داشت، مرتب و پیوسته.
حضور من ناگهانی و موقت بود ولی…
خواست که در خانهاش بمانم، حساسیتش نسبت به آرسام، اخلاقها و توقعات عجیبش، مسافرت به شمال، روابط پیچیده وخطرناک کاریاش… من باید چه میکردم؟
این مرد را نمیفهمیدم، رفتارش شبیه کسی بود که…!
ولی نه، امکان نداشت که برایش چیزی بیشتر از یک عروسک خیمهشببازی باشم.
تا غروب از اتاقم بیرون نیامدم و این واقعیت که کسی دنبالم نیامد، خیالم را راحت میکرد که فانتزی خاصی در جریان نیست.
پری عادت داشت به واقعیت «آدم خاصی» نبودن و توهم احساسات عاشقانه او را بههم میریخت.
برنامه شام هرشب مشخص بود، ساعت هشت.
در سکوت آمدم، حتی تمایلی به بلندکردن سرم هم نداشتم.
بیشتر با غذا بازی کردم تا خوردن چیزی.
میز جمع شد و من بازهم عازم اتاقم ولی در را باز گذاشتم.
پی شنیدن صدای پایش بودم که خودم را به اتاقش برسانم، بههرحال وظایفی داشتم.
مثل هرشب وارد شد، در را پشتسرش قفل کرد. نیمنگاهی به من انداخت و سمت پنجره نیمهباز رفت.
_ پریناز، با شاهرخ حرف زدی؟
_ راجعبه چی؟
_ رابطهمون.
_ نه آقا، گفتم بهش مربوط نیست، اگه میخواد از خودتون بپرسه.
برگشت، نگاه سردی به من کرد و دوباره رو به پنجره ایستاد.
_ تنها چیزیکه فهمیدم اینه که شما براش خیلی عزیز هستین.
_ برو اتاق خودت، میخوام امشب تنها باشم.
شاید اولین شبی پساز مدتها بود که دلم نمیخواست تنها باشم و فرهاد مرخصم میکرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای باباچرا پارت جدید نمیاد آخه
امروز پنج شنبه است و هنوز از پارت دوشنبه خبری نیست.😐
این چه وضعشه آخه؟
پارت بذار دیگه
لااقل یه روز درمیون بذار پارت و
چرا اذیت میکنی؟
پارت بذار دیگه
خواهش میکنم اگه امکان داره این رمان هرروز پارتگذاری کنید. ممنون
فاطمه جان میشه رمانای که تموم پی دی اف شدن مثل این رمان و رمان ماهرخ رو هر روز پارت بذاری ممنون😘
این آقا شاهرخ چقدر جالب انگیز{امیدوارم تا همیشه همینقدر دوستداشتنی بمونه**) 😘💗👏😇🙏🌸🌺🌻🌼
شازده فرهاد درسته که زن عجیبی مثل:آلاله داشته••••••• اما درعوض یکی از خوش شانسی هاش افرادی مانند؛ آقا وارتان و همین رفیقش آقاشاهرخ هستن**
پی نوشت؛ خداا به همه چه دختر چه پسر از این؛ دوستها و رفیقهای ناب که مانند خواهروبرادر هستن•• بده👏🙏
فاطمه جان میشه بیاین مد وان رمانای ما رو تایید کنید؟
ادمین نیست فعلا
باشه
رفتم ،دیر رفتم فک کنم