روی در یخچال پر بود از عکس، اکثراً جدید بودند.
_ چه عکسایی! نوههاتن، موسیو؟
با افتخار جلو آمد، تکتک عکسها را نشانم داد و معرفی کرد.
سه پسر داشت؛ ساموئل، آندره و آرتور.
هرسه از موسیو بلندتر بودند، بهخصوص آخری.
شباهتی به موسیو داشتند، نوعی مهربانی در صورتشان، شاید از مادر مرحومشان ارث بردند.
ساموئل یک دختر و پسر داشت؛ سارا و جیکوب.
آندره دو پسر؛ آرارات و آرمن.
پسر آخرش هم نامزد داشت. هرسه ساکن آمریکا.
برایم گفت که بچهها در کشور دوام نیاوردند، بعداز مرگ مادرشان، همگی کوچ کردند.
موسیو هم میتوانست برود ولی ترجیح میداد در خانه کوچک خودش با خاطرات گذشته، در سرزمین مادری عمر را تمام کند.
لیوانهای شربت را درست کردم و مایع گوارا را در کنار حرفهای شیرین موسیو از نوههایش نوشیدیم.
_ پاری، دوتا چایی بریز بریم توی هال، یه آلبوم قدیمی دارم، نشونت بدم.
فنجان به دست راه افتادیم. رو کرد بهسمت راهپله.
_ دوتا اتاق هم اون بالاست، پسرا اونجا بودن. من و ژانت سختمون بود از پلهها بالا پایین بریم.
کف سالن با فرشهای لاکی پوشیده بود، میز ناهارخوری نسبتاً بزرگی گوشه سالن، ست مبلهای لهستانی با مخمل آبی.
نور سالن از پنجرههای قدی رو به حیاط تأمین میشد که پرده نازکی از هرکدام آویخته بود.
_ چقدر خونهت خوشگله، موسیو!
گرامافونی که گوشه اتاق بود را روشن کرد، یک نوای موزیک آرام ارمنی.
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت341
روی میز کوچکی نزدیک گرامافون بازهم پر بود از عکس.
_ موسیو، حس میکنم این خونه توی تونل زمان باقی مونده، انگار روح داره، سال سی، چهل.
خندید.
_ دورانی داشتیم، پاری، کاش ژانت بود. میدونی، من دختر خیلی دوست داشتم، خدا به ما سه تا پسر داد … عروسهام رو دوست دارم، خوبن ولی دورن. اگه دختر داشتم، شاید پیشم میموند.
_ سخت نگیر، شرط میبندم اگه دختر داشتی، خودت روونهش میکردی بره دنبال آرزوهاش.
_ تو چی دلت میخواد؟
قلپی از چایم خوردم.
_ من؟ یه سرپناه، یه کاری که بتونم پول دربیارم، کار آبرومند!
صورتش جدی شد. خطوط درهم رفته پیشانیاش این را میگفت.
_ پاری، میخوای از پیش فرهاد بری؟
دلم گرفت از حرفش. شاید توقع نداشتم.
موسیو که میدانست! شاید هم کامل نمیدانست.
_ من که… نگفته بهت، موسیو؟
_ چی رو؟ من از فرهاد چیزی نپرسیدم. اونم گفت که تو کسی رو نداری، خونوادهت توی زلزله کشته شدن.
_ نگفته چطور آشنا شدیم؟
نگذاشتم جواب بدهد.
_ من برای یه خانمی کار میکردم، یه شب گفت برم عمارت فرهاد… از اون شب موندگار شدم. سفتههای من توی گاوصندوق فرهاده. جایی نمیتونم برم.
انگار زهر دلم را تف کرده باشم، چشمم به آب افتاد.
نگاه موسیو هم خیس بود.
نمیدانم در صورتم چه چیزی دید که جلو آمد و بغلم کرد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت342
نمیفهمیدم چرا هایهای گریه کردم، شاید چون موسیو هم با من گریه میکرد.
وقتی آرام شدم مرا از خودش جدا کرد.
_ پاری، دنیا چیز مزخرفیه ولی تو دختر قویای هستی.
چشمهایم را پاک کردم.
_ میدونی، موسیو، تو اولین کسی هستی که کل زندگی لعنتیم رو جلوش اعتراف کردم.
صدای موسیقی گرامافون قطع شده و خشخش آزاردهندهای از آن به گوش میرسید.
از جایش بلند شد و صفحه را عوض کرد.
از داخل کمدی، یک آلبوم بزرگ با جلد مخمل بیرون کشید و پشت میز ناهارخوری نشست.
_ بیا، یه چیزایی بهت نشون بدم که صد ساله کسی ندیده.
عکسهای جوانی وارتان بود با ژانت. زنی که چشمان روشنی داشت و موهایی بور.
_ عجب جیگری بوده ژانت خانم، چجوری مخش رو زدی؟!
به عکسهای زنش دست کشید.
_ مهربون بود، تو منو یاد ژانت میندازی.
_ ای ناجنس، داری مخ منو میزنیا!
به قهقهه خندید.
_ از جونم سیر شدم مگه! با اون شازده مگه کسی جرأت داره طرف بشه!
_ شازده؟! نه بابا! خیالش نیست، الآن داره با شادان جونش دل میده و قلوه میگیره.
_ پاری، تند نرو، فرهاد با شادان ارتباطی نداره، حتماً میخواد باهاش کار کنه. دختره خیلی کلهش کار میکنه، شرکت سرمایهگذاری داشت.
_ کی هست اصلاً!؟ میشناسیش؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت343
به صندلی تکیه داد.
_ آره، از همین فامیلای فرهاده، نوه عمهش، یه دختر مغرور و دماغ بالا. خب من زیاد دوستش ندارم.
_ چرا؟
_ آندره خاطرخواهش شد، من و ژانت مخالف بودیم. نه بهخاطر اینکه مسیحی نبود، خب کلاً بههم نمیخوردیم. آندره هم جوون بود، دید نمیشه، ول کرد رفت آمریکا. همونجا هم خدا رو شکر با همکلاسیش آشنا شد و ازدواج کرد.
_ آهان، پس قرار بوده عروست بشه.
_ مسیح رحم کرد، پاری!
خندهام گرفت.
_ حالا خوشگل موشگل هست!؟
_ عین مجسمه کلئوپاترا میمونه. قلب ولی نداره، یخ!
عکسها را ورق زدیم، پسرها در سنین نوجوانی و یکی از عکسها…
سه پسر، ایستاده کنار هم… دو پسر کناری، دستشان را روی شانه وسطی گذاشته ولی وسطی، دستبهسینه ایستاده بود، مستقیم رو به جلو نگاه میکرد.
چشمانش!
_ این فرهاده؟
دستش را روی عکس کشید.
_ آره؛ شاهرخ، فرهاد، آندره.
_ آندره باهاشون دوست بود؟
_ نه زیاد، آندره و سام همیشه باهم بودن، این عکس رو مادر فرهاد گرفت، فروغ خانوم. فکر کنم جشن سال نو بود، ما رو هم دعوت کردن. فرهاد بیشتر با شاهرخ بود، گاهی هم ایرج. میشناسی که؟ دکتر شد. شاهرخم دکتر شد. آندره و سام هم پزشکی خوندن.
_ همه دکتر، دمشون گرم. فرهادم درس خوند؟
_ فرهاد بازرگانی میخوند، پدر و برادرش که توی تصادف کشته شدن، درسش رو ول کرد. البته بالاخره تجارت توی خونش هست.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت344
لیوان خالی چایم، دومی را طلب میکرد.
_ مادرش چرا مرد، موسیو؟
آلبوم را بست.
_ پاری، اینی که میگم رو هیچوقت جلوی فرهاد عنوان نکن. نسبت به مادرش خیلی حساسه.
سری به تأیید تکان دادم.
_ پدر فرهاد تاجر بود، فرهاد زیاد تمایلی نداشت که راه پدرش رو ادامه بده ولی از طرفی به آلا علاقه داشت. فرزین برادر فرهاد، برعکس کپی پدرش بود و دست راست جهانبخش بزرگ. سر جریانی که خیلی نفهمیدم چی بوده، پدر فرهاد و فرزین تصادف کردن، میگفتن ماشینشون رو دستکاری کردن. بعداز اون حادثه فروغ خانم افسرده شد، خیلی هم با فرهاد بحث میکرد. فرهاد به مادرش خیلی نزدیک بود ولی بعداز تصادف، بهخاطر ازدواج با آلا، تجارت پدرش رو به دست گرفت. فروغ خانم مخالفت کرد ولی فرهاد عاشق بود. خانم هم رفت اروپا، ظاهراً دووم نیاورد و…
نفسش را بیرون داد.
_ فرهاد موند و یه تجارتخونهٔ بزرگ. بعدم که زندگیش با آلا اونجوری شد. همیشه خودشو سرزنش میکنه که چرا به حرف مادرش گوش نکرده. خانم اعتقاد داشت ریشهٔ بدبختی این خونواده، همین تجارت بیحساب و کتابشونه. میگفت منبع ظلمه، به خودمون برمیگرده.
_ طفلک مادرش، طفلک فرهاد.
آلبوم را بست، خاطرات معلق در فضا، به صندوقچه برگشتند.
آفتاب غروب میکرد و تهمانده اشعههای بیجانش بین شاخ و برگ درختان افراشته حیاط گم میشدند.
_ پاری، بریم یه شامی سرهم کنیم.
_ فرهاد نمیاد؟
_ فکر نکنم، حتماً با اون همزاد دماغ بالاش یه چیزی میخوره.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت345
بهسمت آشپزخانه رفتیم.
پای گاز چیزی سرهم میکرد، محتویات خوشبوی ماهیتابه را در ظرفی کشید و سر میز گذاشت.
از گوشه ظرف کمی با نان برداشتم و به دهان بردم، زبانم سوخت.
بشقاب و قاشقی را جلوی من گذاشت.
_ هولی، دختر؟ صبر کن! واقعاً فرهاد رو دق میدی با این کارهات.
_ ول کن، موسیو، خودمونیم دیگه، جلوی اون که این مدلی نمیخورم. بعدم من آدم مهمی نیستم، موقتی هم هستم.
چشمکی زدم.
_ سفتههامو بگیرم، میرم دنبال زندگیم، آزادی!
_ چقدر سفته داری دست فرهاد؟
_ زیاد. حالا حالاها هستم ولی در کل، یه روز میرم دیگه.
_ واقعاً میری، پاری؟ سفتههات نباشه میری؟
به چشمانش خیره شدم.
_ رفتن که میرم، فعلاً که جا ومکان ندارم، دست شازده هم کلی سفته دارم ولی آزاد بشم میام پیشت، موسیو. ما رفیق شدیم باهم، مگه نه؟
سرش را بهعلامت تأیید تکان داد.
_ آره، رفیق شدیم.
مکث کرد و ادامه داد:
_ هر موقع خواستی بیا پیش من، این خونه برای یه نفر خیلی بزرگه.
شام را در سکوت خوردیم، من ظرفها را شستم، موسیو قهوه درست کرد. میدانستم امشب خواب نخواهم داشت، خودش عادت داشت، من نه.
رفت و جلوی پنجره رو به حیاط نشست.
_ بریم حیاط، سردت نمیشه؟
_ موسیو، من دختر کویرم، یادت رفته؟ بعدم هوا سرد نیست که.
کمی بعد زیر درخت بیدمجنون بودیم، نشسته روی تخت چوبی.
رشتههای آویخته از درخت، مثل موهای لخت یک زن در باد میرقصید.
_ موسیو، آدم معمولی بیاد زیر این درخت بشینه، عاشقی میزنه به سرش.
_ آخه تو از عاشقی چی میدونی، دختر؟ چی میدونی!
_ راست میگی، باید حس جالبی باشه، یکی رو از خودت بیشتر بخوایی.
با دست لبه تخت را بین انگشتانش فشرد.
_ شایدم یکی تو رو خیلی زیاد بخواد، اونم حس خوبیه.
_ تجربهش رو ندارم، باید جالب باشه.
برگشت و به چشمانم زل زد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت346
_ تو میترسی؟
_ از چی؟
_ از عاشق شدن؟
من میترسیدم؟ از عاشق شدن؟ قطعاً نمیترسیدم.
_ موسیو، عاشق شدن که ترس نداره، اون از دست دادن بعدشه که امون آدمو میبره. انگار با یه آسانسور ببرنت اون بالا، یههو ولت کنن با مغز بخوری زمین.
_ پس میترسی.
خندهام گرفته بود، آخرشبی رؤیا میبافت.
_ گیرم که من نترسم! کی قراره عاشق من بشه؟
دهان باز نکرده بود که زنگ در به صدا درآمد.
حرفی که انگار تا نوک زبانش آمده را قورت داد و بهسمت در رفت، فرهاد آمده بود.
◇◇◇
فرهاد
شادان مثل همیشه بود، گذشتههای نهچندان دور. دختر چشم ابرو مشکی جناب مستطاب، امینی، از مادر قجر، از پدر کمی قجر.
چه افتخاری داشت اتصال به این خاندان منحوس؟ شادان که همیشه مفتخر بود.
تعجبم میکردم، چه چیزی در شادان، آندره را جذب کرد؟ اساساً این دختر به لحاظ جنسی جذابیتی هم داشت؟ برای من که صفر.
برعکس، نظرات اقتصادیاش را قبول داشتم و دنبال فرصتی بودم تا وارد بازی شود, شاید نمایندگی در آذربایجان، که علیرغم برخورد خونسردش، اشتیاقش از چشمم دور نماند.
بازی برد برد میشد برای هردوی ما.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت347
وقتی در کافیشاپ هتل، فنجان چای سبزش را بهنرمی روی نعلبکی میگذاشت و بیسکوئیت کوچک کنار چایش را دستنزده رها میکرد، ناخودآگاه تجسم کردم اگر پریناز به جایش بود چه میکرد.
به یقین چایش را هورت میکشید، بیسکوئیت را باصدا میجوید و شاید «فرهاد جونم»ی هم نصیب من میشد. دخترک بازیگوش!
از شادان جدا شدم و یکراست سمت خانه موسیو. پشت در صدایشان را مثل یک نجوا میشنیدم، نه خیلی واضح.
در که باز شد، موسیو با تعجب نگاهم میکرد.
_ اومدی؟ گفتی دیر میایی!
_ خوش گذشته بهت با اون «رادیو نشاط»؟
_ بهتره از اون دختره پر فیس و افادهس!
سربهسرگذاشتن با این پیرمرد را دوست داشتم.
_ آندره که نظرش فرق داشت.
_ آندره به گور باباش خندید.
از کنارش بهسمت حیاط رفتم. پریناز طاقباز روی تخت دراز کشیده بود.
_ سلام شازده!
_ بلند شو بریم.
_ زوده که، گفتی آخرشب میایی! الآن سرشب لاتاس!
موسیو آمد و لبه تخت نشست.
_ فرهاد، دراز کشیدی روی این تخت؟ باد که میاد لای شاخه درختا، انگار روی قالیچه سلیمون خوابیده باشی، اونقدر حال میده که نگو.
بازهم صدایش زدم، اینبار محکمتر.
_ پریناز.
آرنج یک دست را حائل کرد و بلند شد، بلافاصله سمت خانه رفت.
_ میبینی، موسیو؟ یه آسمونم نمیذاره ببینم.
موهایش تاب میخورد در هوا، پیراهن سفید و گشادش با شلوار جینی که مشخص بود سالهاست استفاده شده.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت348
چشمم بهدنبال سایهاش بود که در ورودی خانه گم شد.
_ چکارش داری این طفلک رو؟ چقدر اذیتش میکنی؟ دقودلی همه دنیا رو بیا سر این خراب کن. تو که…
حرفش را خورد.
_ جبههت رو تغییر دادی، وارتان!
_ نکن! دارم بهت میگم نکن، پسر! نکن.
_ مگه گفته اذیتش میکنم؟
_ این بچه بد هیچکس رو نمیگه.
با مانتوی جلوباز و شال دورگردنش برگشت، مستقیم سمت وارتان، گونهاش را بوسید.
_ موسیو جونم، عالی بود امشب، به خدا دلم وا شد.
_ بازم بیا، پاری.
سری برای موسیو تکان دادم و بهسمت در پاتند کردم، پریناز بهدنبالم.
کمربندش را بسته و نبسته راه افتادم.
خیابانهایی که هنوز واژه خلوت در موردشان اطلاق نمیشد و من عجیب راضی بودم از دیر رسیدن به خانه.
کاش چیزی میخواست، پیشنهادی میداد، نمیدانم سکوتش از چه چیزی ناشی میشد.
چراغهای روشن مغازههای تجریش چشمک میزد و مسیری مستقیم بهسمت عمارت.
سکوتش را با رسیدن به عمارت شکاند، درست وقتی ماشین را پارک کردم.
_ مرسی که منو بردین پیش موسیو، خیلی حالم رو خوب کرد.
_ حالت بد بود؟
_ نه، کلی گفتم دیگه.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت349
موسیو بلد بود حالش را خوب کند.
_ من گرسنمه، پریناز، میتونی چیزی درست کنی؟
سعی کردم دستور ندهم.
_ وا چرا؟ مگه شام نخوردی؟
باز هم افعالش مفرد شدند.
منتظر جواب من نشد. پیاده شد و بهسمت عمارت رفت، مقصد آشپزخانه.
درحالیکه در یخچال را باز میکرد پرسید:
_ یه ساندویچ درست کنم برات؟
پشت میز بار نشستم.
_ بله، قبلش دستات رو بشور.
دستش را در سینک آشپزخانه شست و مشغول درست کردن ساندویچ سبکی شد.
چند دقیقه بعد نان تست شدهای را مقابلم گذاشت که محتویات لابهلایش درحالریختن از بین نان بودند.
با اکراه به ساندویچ نگاه کردم.
_ این چیه؟
_ ساندویچه دیگه!
قیافه ساندویچ اشتهایم را کور کرد.
دریخچال را باز کردم، ظرف مغز پسته؛ مزه کنار مشروبم.
مشتم را پر کردم و صدایش از پشتسرم…
_ دستت رو نشستیها!
مشتم را کنار ساندویچ خالی کردم و بهسمت در خروجی رفتم.
_ ظرف رو بیار بالا.
پشتسرم میآمد و زیرلب غر میزد.
لباس کندم برای دوشی سبک. وقتی برگشتم به پستهها ناخنک میزد.
_ اومدی؟ دستتو میشستی کافی بود، کلش رو لازم نبود بشوری.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت350
دختره پررو! به پستهٔ لای انگشتانش خیره شدم. دستش را سمتم گرفت.
_ بگو آااا…
نوک انگشتش را گاز گرفتم که شوخی بیجا نکند.
_ چرا مانتو تنته؟
مانتو را از تنش کند.
_ برم دوش بگیرم؟
سرم را جلو بردم، زیر گوشش.
_ نه، همینجوری هم قابل خوردنی.
_ ساندویچ درست کردم برات.
_ سلیقهت صفره.
دستش را دور گردنم چفت کرد، ریز خندید.
_ آره، سلیقهم داغونه!
هردو دستم را پشت کمرش چفت کردم.
_ به نظرت چوب و فلک رو راه بندازیم؟
_ دستمو ول میکنی؟
فشار انگشتانم روی مچ دو دستش را رها کردم، یک دستش آزاد شد، مستقیم سمت موهایم خزید.
_ دوست دارم دستم رو فروکنم لای موهات، بهمشون بزنم.
لبه تخت نشستم و اجازه دادم ایستاده مقابلم، از تسلطش لذت ببرد.
_ دیگه چی دوست داری؟
سرش را خم کرد، گوشه لبم را بوسید.
_ اینم دوست دارم.
_ اووم! لیست موارد موردعلاقهت داره رشد میکنه.
روی پایم نشست و سرش را به سینهام چسباند.
_ با موسیو خیلی صمیمی شدی.
_ اوهوم.
_ میتونی هفتهای یک بار بهش سر بزنی، البته شرط داره.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت351
_ چی؟
_ خوشم نمیاد بغلش کنی.
سرش را عقب کشید.
_ فرهاد! مثل بابامه.
جوابش را ندادم.
گرسنگی به حد بالاتری رسیده، معدهام را به صدا انداخت.
_ واقعاً گرسنهای ها! فکر کن شازدهها هم سرگشنه زمین میذارن.
_ خیر، صحت نداره.
_ چی؟
_ من سرگرسنه زمین نمیذارم، یه طعمه لذیذ همین الآن کنار دستمه.
_ ساندویچ بهترهها!
_ خودت رو تسلیم کن، طعمه.
هردو دستش را سمت من گرفت.
_ تسلیم!
چیز عجیبی در جریان بود، یک حال خاص.
رابطه ما دقیقا با همین «رابطه» آغاز شد و کمکم هورمونها تأثیر خود را میگذاشتند.
اینقدر که دیگر روابطمان از سکس محض تغییر درجه میدادند، میشدند همآغوشی.
چیزیکه من تجربهاش را نداشتم، خندهدار بود بعداز چند سال زندگی متأهلی، داشتن دو بچه!
آلاله از اول هم مرا نمیخواست، چشمش دنبال همه میچرخید، فرزین بیشتر از بقیه.
فرزین خوی خشنی داشت؛ خودخواه، مغرور، ازخودمتشکر، کاریزماتیک! فرزین دست راست پدرم بود برعکس من که سعی داشتم پایم را از کثافت معاملات بیرون نگه دارم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لعنتی یجوری این رمان دوست دارم که فقط خدا میدونه
ممنون عزیزم
خیلی خوب بود ممنونم
ممنون که پارت گذاشتی