_ بهبه، پری خانوم خوشگل! شنیدم ماهی بزرگ صید کردی!
احساس خطر میکردم… آن نگاه کثیف، روح خود شیطان بود.
کسی که برای اولین بار بیرحمانه بدنم را تاراج کرد.
فقط نوزده سال داشتم… کسی در خانه نبود.
فکر میکردم اتفاقی من و آرسام تنها ماندهایم ولی بعدها فهمیدم شگرد خاله بوده برای مجبور کردنی دخترانی شبیه به من برای ماندن… برای تن به خفت دادن.
هنوزهم فریادهای آن شبم را بهخاطر دارم، التماسهایم را…
خدایی که بارها نامش را فریاد زدم، اما… نه خودش آمد و نه فرستادهای برایم روانه کرد.
تا روزها بعداز آن شب سیاه، به روبهرو خیره بودم، افسردگی بعداز اولین تجاوز!
بدنم به حضور این مرد واکنش نشان میداد.
یخ میکردم، عضلاتم سست میشدند و تمایل عجیبی داشتم برای جیغ زدن.
بارها شبهایی نظیر همان شب اول را تکرار کرد…
از چه چیز لذت میبرد را دقیق نمیفهمیدم؛ شاید از بیپناهی من، ناتوانیام در مقابل خودش.
خوشظاهر بود، خوشپوش. اما…
نفس عمیقی کشیدم.
پریناز دیگر دختری نوزده ساله نبود.
_ خاله، الآن برمیگرده. منم امشب قراره برم. بهتره برای خودت و من شر درست نکنی.
پوزخند زد و جلو آمد.
_ خیلی خودتو دست بالا گرفتی، پری کوچولو. مطمئنم همین الآنم اگه بخوام بهت دست بزنم، فکت قفل میشه و تنت میلرزه!
از جایم بلند شد. بهتر بود ریسک نمیکردم.
سمت گوشی موبایلم رفتم، ولی…
بهسمت من دوید و گوشی را از دستم کشید.
_ غلط زیادی نکن، آرسام.
_ خفه شو، آشغال، میخوام یه یادآوری کوچیک برات بکنم.
جلو آمد و مچ دستم را گرفت.
آخرین امیدم در اتاق بود که پشتسرش بسته شد و تکرار دوباره همان خاطرات سیاه!
چه کسی اهمیت میدهد که فاحشگی دقیقاً از چه زمانی آغاز میشود.
از نظر من، پایان تلاش یک زن برای حفظ تن.
زیر دوش آب سعی میکردم ذهن ویرانم را سر وسامان دهم.
این واقعیت که زندگی من سالها با همخوابگیهای اجباری همراه بوده، بازهم نمیگذاشت تلخی اولین زخم را فراموش کنم.
انگار اگر آرسام نبود، باقی نامردها، یکباره تغییر ماهیت میدادند و میشدند «انسان».
حماقت بود، ولی انزجار من از آرسام تمامی نداشت.
شاید هم انزجار من از ضعف و ترس خودم بود.
اینکه شجاعت خاتمه دادن به یک تحقیر بیپایان را نداشتم؛ مثلاً آرسام را بکشم و بعدش خودم را!
از حمام که بیرون آمدم، فرناز روی تخت خوابیده بود.
موهایم را لای حوله پیچیدم و روی تخت در خودم مچاله شدم.
آرسام کبودیهای جدیدی روی تنم گذاشته و وجود منحوسش را برده بود… جایی در واحد بالایی ساختمان، محل زندگی شیطان!
حوله را به موهای خیسم پیچیدم و لباس پوشیدم.
تنم یارای کاری بیشتر نداشت جز اینکه روی تخت در خودم جنینوار دراز بکشم.
نمیدانم چقدر گذشت، حرکت دستی را روی صورتم حس میکردم.
رطوبت گوشه چشمانم را پاک میکرد.
_ پری؟ قربونت برم، پا شو ببینمت.
پلک زدم، نازی بود.
_ پری، چی شدی؟ هان؟ از فرهاد میترسی؟ اذیتت میکنه؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
_ نازی، شما رفتین، آرسام…
جملهام در هقهقی بیامان ناتمام ماند.
نازی مرا در آغوش کشید و همپای من اشک ریخت.
_ غلط کردم پرسیدم قربونت برم. چیزی نگو دیگه…
فرناز برای من حکم خواهرم را داشت، پریزاد زمینی من!
کمکم کرد سرپا شوم.
مریضی خودش را فراموش کرد و موهای مرا سشوار کشید.
تنم هنوز از درون میلرزید.
عصبانی بودم، از خودم… از ضعفم در برابر آرسام… مثل یک آتشفشان در آستانه انفجار.
◇◇◇◇
فرهاد
ابراهیم در زد و اجازه ورود خواست.
_ بیا، ابراهیم.
_ آقا، مزاحم شدم، فقط اطلاع بدم که پریناز خانوم رو آوردم. همونطورکه فرمودین، گفتم اتاق شما باشن، وسایلشونم گذاشتن اتاق سبز.
_ خوبه. پرستار بچهها هماهنگ شد؟
_ بله آقا، هماهنگه. قسمت غربی ساختمون رو که فرمودین براشون آماده کردیم.
نگاهی به برگههای روی میزم انداختم.
_ اون کاری که گفتم انجام شد؟ الیاسی.
_ بله آقا، همونطورکه گفتین، ابنبابویه یه قطعه گرفتیم. کارهای غسل و کفن و دفن هم انجام شد، خیالتون راحت.
_ میتونی بری.
دستش به دستگیره نرسیده برگشت.
_ آقا، بگم براتون شام بیارن؟
_ نه، برو به کارت برس.
نیم ساعت بعد پروندهها را مرتب کردم.
ذهنم باید خالی میشد، برنامه داشتم برای دختری که دیشبم را ساخت. عجیب و باورنکردنی!
توقع نداشتم که گرمای بدنش، چنان سریع مرا به اوج برساند…
انگار که طوفانی از وجودش شروع شد و تا به خودم آمدم اسیر تلاطمش شدم.
میخواستمش، باورم نمیشد که ولعی در من برای همآغوشیاش میجوشید.
دستم را به جیب شلوارم فرو کردم… دو تاس شانسم.
تاسها را در دستم تکان دادم و روی میز ریختم؛ جفت شش!
بازهم جفت شش، دیشب هم همین آمد!
تاسها را داخل جیبم انداختم… وقت بازی بود.
از پلهها بالا رفتم.
این خانه بیشتر عمارت ارواح بود.
پشت در اتاقم رسیدم و ناخودآگاه ضربان قلبم هم بالا رفت.
در اتاق را ناگهان باز کردم. سکوت و تاریکی!
دستم به روشن کردن چراغ رفت و در را پشتسرم بستم.
صدایی نمیآمد.
جلوتر رفتم.
روی زمین نشسته و به پاف تختخواب* تکیه داده بود، خیره به پنجرههای رو به باغ!
_ پریناز؟
*پاف تختخواب: کاناپه پایین تخت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیشه زود زود پارت بزارید؟🥺🥺🥺🥺🥺