موهای مششدهاش را آزاد گذاشته بود، سبک جدید و مدرن.
جواهرات ظریفی که شرط میبستم همه کار ایتالیا و از بهترین برندها باشند.
_ آقایون، عصر بهخیر.
ایرج جلو رفت و با رفتاری تهوعآور، روی دست شادان را بوسید.
همان صدای گرم و مخملی که در مواجهه با اناث از گلویش خارج میشد.
یاد اولین تعریف پریناز افتادم؛« روباه مکارِ پینوکیو که میخواد گولت بزنه.».
یادآوری تعریفش از ایرج هم لبخند را به صورتم میآورد و ایرج سادهانگارانه، لبخندم را به دیدن شادان مرتبط میکرد.
_ شادان زیبا، با اومدنتون، شازده هم اخمها رو باز کردن، درست مثل اسم زیباتون شادی رو به همراه میارید.
شادان مؤدبانه سر خم کرد.
_ ممنونم، دکتر. مشتاق دیدارتون بودم.
ایرج دوباره رو به من کرد.
_ شازده، باید اجازه بدی که امشب یه دور با شادان عزیزم برقصیم.
فقط قصدش رقصیدن بود، مدرک شل کمر!
_ آقای دکتر، شادان با هرکسی که تمایل داشته باشن میرقصن. این خانوم رو نمیشه بهزور مجبور به کاری کرد. درسته، شاهزاده خانم؟
لبخند ملیحی که در تمام زنان طایفه مسری بود بر لبش نشست. رو به ایرج کرد.
_ باعث افتخاره، آقای دکتر و البته اگر اجازه بدید، قبلاز مراسم کمی با فرهادجان صحبت کنم؟
ایرج رو به من چشمکی زد که مطمئنم از دید شادان مخفی نماند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت415
_ حتماً، تنهاتون میذارم، تا بعد.
در اتاق را پشتسرش بست، من ماندم و یکی از جوانترین بازماندگان مهدعلیا!
انگار بدش نمیآمد از اینکه حرف و حدیثی پشتسرمان راه بیفتد.
_ سرکار خانوم امینی، چه خبر از باکو؟
لبخندی زد و طرف میز کارم آمد.
_ خبرهای خوب، جناب جهانبخش، معاملاتی بهزودی انجام میشه و شرکت ما بهعنوان پل ارتباطی بسیار حرفهای وارد عمل شده.
_ غیراز این از شما توقع نداشتم.
دستبهسینه ایستاد.
_ نمیدونم به مردی که همهچیز داره، باید چه کادویی بابت تولدش داد؟
_ یه قرارداد پرمنفعت.
دستش را داخل کیف کوچکش فروبرد و جعبه کادو شدهای را سمتم گرفت.
جعبه را بازکردم، یک خودکار طلایی.
_ تولدت مبارک. یا هفته آینده یک سفر بیا باکو، یا به من وکالت بده برای امضای توافقنامه.
از جایم بلند شدم و جعبه را روی میز گذاشتم.
صدای موسیقی نشان از حضور مهمانان میداد.
بازویم را سمت شادان گرفتم.
_ از کادو ممنونم. بهتره به مهمانی برسیم، خانوم.
انگشتان دست راستش مزین به انگشتری از زمرد درشت، بهدور بازویم پیچید و بهسمت سالن حرکت کردیم.
مکث کرد و زمزمه کرد:
_ باعث سوءتفاهم دوستان نباشیم؟
_ سوءتفاهم دوستان برای شما اهمیتی داره؟
_ هفته آینده، باکو.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت416
دخترک حریص!
سرم را بهسمت گوشش خم کردم.
_ هفته آینده میام باکو.
چند دقیقه از ورود ما به سالن نگذشته بود که عمهجان وارد شدند.
از معدود حاضرین جمع که فرهاد را صرفاً «فرهاد» میدانست، نه پله ترقی، نه نردبان شانس!
دولا شدم و گونهاش را بوسیدم.
دختری که دنبالش بود، به اشاره عمه، جعبهای را سمت من گرفت.
_ فرهاد جانم، تولدت مبارک.
به خدمتکاری اشاره کردم تا کادو را به اتاقم ببرد.
دست چروکیده عمه را بوسیدم، زن سخاوتمند زندگی من.
_ ممنونم، عمهجان. حضورتون برام کافی بود.
بازویم را گرفت و بهسمت چند صندلی گوشه سالن راه افتادیم.
_ شادان هم اینجاست؟
_ بله. خبر دارید که مسئولیت دفتر آذربایجان رو عهده داره؟
_ بله، دختر کاردانیه.
پیشخدمتی سینی نوشیدنی را جلو گرفت.
عمه مهلقا، گیلاس شرابی برداشت و روی صندلی سلطنتی نشست.
_ اون دختر کجاست، فرهاد؟
مطمئنم که پریناز را میگفت.
_ حال مساعدی نداشت، اجازه مرخصی گرفت.
ابروی عمه بالا رفت.
_ که اینطور!
نمیدانم چرا دروغ گفتم!
مدعوین یکبهیک وارد میشدند.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت417
سدا پیش آلا ماند، سهند کتوشلوار پوشیده، در جمع میچرخید. سپردم مراقب باشند مشروب نخورد، پسرک سبکمغز!
دو ساعت از شروع مراسم میگذشت و من به خودم بابت این مهمانی احمقانه لعنت میفرستادم.
مثلاً قرار بود چه چیزی را به خودم ثابت کنم؟ اینکه حال خوبی دارم؟ اینکه دلتنگ نیستم؟
موسیقی کلاسیکی درحال اجرا بود و من لیوان اسکاچ به دست، به روبهرو خیره بودم. بوی عطری سرم را بلند کرد.
_ از مهمانی خسته شدید، شازده؟
لیوان را روی کنسول سنگی گذاشتم و دستم را سمتش دراز کردم.
_ شاید یه دور رقص حالم رو بهتر کنه.
دستش را سمتم گرفت، نرم و آرام.
موسیقی آرام و آرامتر میشد.
حرکات نرم ما زیر نور کم سالن… در حضور مدعوین نیمه مست، نگاههای حریص.
پایان موسیقی شد تشویق حاضرین؛ چاپلوسانِ سالوس صفت.
خدمتکاران به من اشاره کردند؛ شام حاضر بود.
بعداز سرو شام، کیک نسبتاً بزرگی در گوشه سالن خودنمایی میکرد.
ایرج احمقانه با کارد فلزی به لیوان مشروبش زد و جمع را به سکوت دعوت کرد.
_ خانمها و آقایون، قبلاز بریدن کیک، از شازده عزیز بخواییم برامون صحبت کنن.
صدای دستزدن جمع و متورم شدن رگ گردنم… ایرج احمق.
لبخند احمقانهای روی صورتم نشاندم.
_ سالهای زیادی هست که این عمارت شبنشینی زیادی رو به خودش ندیده. از حضورتون ممنونم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت418
شاید توقع سخنرانی غرایی را داشتند ولی من کلافهتر و خستهتر از آنی بودم که بتوانم روی پایم بند شوم.
حس غریبی داشتم، نوعی دلتنگی عجیب. حال خفگی از نرسیدن اکسیژن!
کیک تولد مسخرهای که تمایلی برای چشیدنش هم نداشتم.
صدایی از گوشه سالن تیر خلاصم شد.
شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دواندوان تا لب چشمه رسیدم
نشانهای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجایی؟ که رخ نمینمایی
از آن بهشت پنهان، دری نمیگشایی
دستهایم به لرزش افتاد، لعنت به من و این زندگی.
ایرج را دیدم که بهسمت گروه موسیقی میرفت و نوایی که ناگهان خاموش شد.
ترانهای دیگر را شروع کرده بودند، شاید «بت چین»… فقط صدا را از دور میشنیدم.
تحت تأثیر الکل بودم یا آن نوای خانمانبرانداز!؟
وارد اتاق شدم و در را پشتسرم بستم.
روی مبل گره کراوات را شل کردم و تنم روی چرم قرمز رها شد.
پنجره قدی اتاق باز بود و پردهها با باد میرقصیدند.
شامهام به کار افتاد، بویی آشنا… یک عطر شیرین و ارزانقیمت! خاطرات مطبوعی را برایم زنده میکرد.
از جایم بلند شدم، بهسمت پنجره…
بالکنی که به حیاط پشتی راه داشت.
در تاریکی چیزی نمیدیدم، شاید هم حماقتم بود، تصورات مهمل، بویی آشنا را در ذهنم تداعی کردند.
چشمم به جعبهای سیاهرنگ افتاد با روبانی نقرهای. یک جعبه کوچک، ده سانت در ده سانت.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت419
در جعبه را برداشتم.
ذهنم اشتباه نمیکرد.
سرم را چرخاندم بهسمت پنجره، رو به سیاهیهای حیاط.
کاش زودتر میرسیدم!
دستم داخل جعبه رفت و کاپکیک کوچک را بیرون کشیدم.
نوشته روی کیک؛«تولدت مبارک»
کاغذ دور کاپکیک را باز کردم… گاز اول، طعم بهشت!
«خودت رو کادو میکردی، زبوندراز گوشتتلخ.»
از اتاق که بهسمت سالن برگشتم، قابلیت رقصیدن تا خود صبح را هم داشتم.
به نیمهشب چیزی نمانده، عمه مهلقا جلو آمد، احتمالاً جمع خستهاش کرده بود.
بساط ورقی که وقتش را پر کند هم نداشتیم، خداحافظی کرد و رفت.
کمکم اکثر مهمانها میرفتند، شاید جوانترها ماندند برای رقص و پایکوبی.
از دور دنبال سهند میگشتم، دیدم که از راهرو متصل به حیاط بیرون آمد و قبلاز رسیدن به سالن اصلی، کتش را مرتب کرد.
باگ سیستم امنیتی خانه، پسر خودم بود وگرنه کسی با آنهمه محافظ و نگهبان دم در، دوربینهای مدار بسته، بگذرد و تا اتاق کار من بیاید؟
باید فاتحه کارم را میخواندم.
بیهوا و آرام با لیوان آبی به دست سمتش رفتم، صورتش عرق کرده بود.
احتمالاً برای خارج کردن پریناز، متحمل هیجان زیادی شده.
به شانهاش زدم و لیوان آبی را سمتش گرفتم، چنان در جایش پرید که…
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت420
_ چرا ترسیدی؟ بیا آب بخور.
مردمک چشمانش میلرزید.
حرکتش در قاچاقی آوردن پریناز جالب بود ولی خب نمیفهمیدم چرا جعبه را به سهند نداده که در اتاق من بگذارد؟
چرا خودش خطر را به جان خریده و تا اتاقم آمده؟
_ خوبم، بابا.
_ بهنظر میاد از چیزی ترسیدی، اوضاع مرتبه؟
کم مانده بود به لکنت بیفتد.
باید یاد میگرفت در این لحظات خونسردیاش را حفظ کند.
_ بله… چطور مگه؟
_ هیچی! راستی با شادان آشنا شدی؟
اخمهایش درهم رفت!
_ ازش خوشم نمیاد.
همزمان برای شادان دست بلند کردم، خرامان سمتمان میآمد.
رو به سهند زمزمه کردم:
_ آروم باش، پسر، شادان دختر عاقلیه! مثل بعضیا سربههوا و هیجانزده نیست.
جمله من تمام شد و شادان جلوی ما رسیده بود.
_ شادان، سهند از زیبایی شما تعریف میکنه، میخواد باهات برقصه!
«بابا» گفتن پرحرص سهند را نادیده گرفتم.
کمی بعد هردو به پیست رقص میرفتند.
لیوان اسکاچی سمتم گرفته شد.
_ من صاحب مهمونیام ایرج، نباید مست کنم!
خندید و چشمک زد.
_ حال و اعصابت که یههو ممدشاهی شد، داشتی میزدی به تیپوتاپ همه… بعد رفتی اتاقت، نمیدونم چه دوپینگی زدی که یههو ناصرالدین شاه خوشرو برگشتی!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت421
_ زیاد مشروب خوردی! اراجیف میبافی، بگو برات یه قهوه بیارن از سرت بپره.
_ برم پسرت رو نجات بدم، اراجیفم نمیبافم… درضمن کورخوندی، خونه تو قهوه خوردن خطرناکه!
یکیدو ساعت از نیمهشب گذشته، مهمانها رفتند.
عمارت بههمریخته با خدمتکارانی از پا درآمده.
بهزور از پلهها بالا رفتم.
بدنم درد میکرد، دوش آب شاید مرحم میشد.
لخت و آبچکان بیرون آمدم، طبق معمول حوله نداشتم. پرینازم که نبود.
زیر لحاف خزیدم و به آمدنش فکر کردم، واقعاً این دختر چیزی به نام عقل داشت؟
اصلاً چرا آمده؟ بهخاطر کادوی تولد؟ کادو هم که نداد! کیک که کادو نیست!
خودش میآمد، ابراز ندامت و پشیمانی میکرد، منهم دلرحم، عفو میکردم.
دزدکی آمده، بهخاطر یک کاپکیک ناقابل، اصلاً کارش بخشودنی نبود.
خودم را متقاعد کردم اگر رخ نشان میداد، حتماً استحقاق فلکشدن را داشت.
نیمههای شب عرق کرده بیدار شدم… اینطور نمیشد، باید کسی را برای این قبیل شبهایم پیدا میکردم.
قرار نبود که مرتاض شوم!
پیدا کردن آدم جدید که کاری نداشت.
یکیدو روزی گذشته بود، باید کارها را مرتب میکردم و یک سفر کوتاه به باکو برای امضای قرارداد.
عامری هم تماس گرفت که برای امضای نهایی اسناد برج به دفترش بروم.
زمینی که از ابتدا به نام من بود، قرارداد نصف ساختمانهای برج را بابت مهریه به آلا منتقل کردم، هرچند که گفت تمام برج را میخواهد.
اهمیتی نداشت، همینکه نبینمش کافی بود هرچند که اصل سند هنوز تغییر مالکیت نداشت.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت422
آلا هم نگران!
این زن همیشه خدا برای پول دستودلش میلرزید.
کارها انجام شده و مانده بود امضای من.
فرصت نمیشد، جلسه پشت جلسه، قرارهای جور واجور.
چهارشنبه عصر قرار گذاشتم که بهطور اتفاقی چند جلسه کاری سهشنبه کنسل شد.
با عامری تماس گرفتم که مدارک را آماده کند، حداقل مصیبت دیدن دوباره یا شنیدن صدای نکره آلا را نداشتم.
عامری منومن کرد و نهایتاً گفت که تا ساعت سه عصر اسناد را آماده میکند.
راننده نزدیک دفتر عامری پارک کرد و ابراهیم همراه من پیاده شد.
دفتر عامری در واحدی قدیمی حوالی یوسفآباد قرار داشت.
این محل قدیمی و خوشنقشهٔ شهر را دوست داشتم.
همزمان با رسیدن ما جلوی در، سه مرد که ظاهراً دنبال آدرسی میگشتند، رو به من پرسیدند:
_ ببخشید آقا، دفتر وکالت آقای محمد عامری همینجاست؟
همینم مانده بود که جواب آدرس پرسیدن مردم را در خیابان بدهم!
درست دفتر عامری پلاک نداشت، پیرمرد وکالت جدید قبول نمیکرد، با هرکسی هم کار نمیکرد.
گوشه دماغم چین خورد، حرکتی غیرارادی.
ابراهیم به جای من جواب داد:
_ بله، همینجاست.
همزمان در را نگه داشت تا من وارد شوم.
از چند پله بالا رفتم و دست راست، دفتر وکالت.
ساختمانی قدیمی که بیشتر شبیه آپارتمانی دوخوابه بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت گذاشته نمیشه
میشه پارت گزاری رو همینجا هم ادامه بدید من نمیتونم تو سایت اشتراک ثبت نام کنم.
تازه که اومدم توی سایت پی دی آف کامل رمان بود جریان چیه دیگه اینجا نمیزارنش نویسنده میشه لطفاً راهنمایی کنی ممنون
نه پارتگذاری تا پارت آخر ادامه داره،ولی کسایی که میخوان زودتر رمانو تموم کنن می تونن اشتراک بگیرن و ب همه رمانا دسرسی پیدا کنن
دایی های ناتنی پریناز هم اومدن
فکر کنم فک و فامیل پریناز اومدن دنبالش ممنون فاطمه بانو
مرسی
هفته ای یه بار پارت لطفا طولانی باشه
کم بود ینی میشد بیشتر باشه
خواهش میکنم این رمانو زودتر پارت گذاری کنید
خیلی ممنون