رمان شاه خشت پارت 76 - رمان دونی

 

 

 

 

آشپزخانه به آبدارخانه تغییر کاربری داده و منشی عامری، مردی حدود بیست‌وپنج ساله پشت میزی روبه‌روی در ورودی می‌نشست.

 

با ورود من و ابراهیم، از جایش بلند شد.

 

_ خوش‌ آمدید، جناب جهان‌بخش، آقای عامری منتظرتون بودن.

 

سری به‌علامت تأیید تکان دادم.

 

با دست به اتاقی که مخصوص موکلین خصوصی‌تر بود اشاره کرد.

 

_ تشریف داشته باشید، الآن خدمتتون می‌رسن.

 

وارد اتاق شدم و روی مبلی پشت به سالن اصلی نشستم.

 

روز خنکی بود و کت سبک هم باعث گرمی‌ام می‌شد. کتم را درآوردم و روی لبه مبل گذاشتم.

 

ابراهیم کنار در ایستاده بود.

 

صدای عامری را می‌شنیدم و البته مکالماتی بین منشی و همان سه مرد.

 

مکالماتی که کم‌کم کنجکاوی‌ام را تحریک می‌کردند.

 

_ آقا، من احمدی هستم، پای تلفن با شما صحبت کردم، فرمودید آقای عامری بعداً به ما وقت می‌دن.

 

_ خب عرض کردم که، ایشون سرشون شلوغه، الآن هم فقط با وقت ملاقات می‌تونم براتون مشاوره بدن، بعد هم من گفتم خدمتتون، ایشون موکل جدید قبول نمی‌کنن.

 

مرد کوتاه نمی‌آمد.

 

_ بله، فرمودید ولی ایشون الآن وکیل خواهرزاده من هستن. قراره خواهرزاده‌م بیان این‌جا، برای امضای زمین‌های ارثیه خواهرم.

 

_ خب، چه کاری از من برمیاد؟

 

_ ما یه آدرس از خواهرزاده‌م می‌خواییم، یا یه شماره تلفن، باور کنین از راه دوری خودمون رو رسوندیم، چون گفتن امروز میان برای امضای مدارک.

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت424

 

 

_ بسیار خب، تشریف داشته باشید، من با جناب عامری صحبت کنم.

 

صدای مکالمات قطع شد.

 

کمی بعد منشی عامری، دفاتر بزرگی را روی میز مقابلم چید.

 

عامری هم با عذرخواهی از تأخیرش وارد شده و به برگه‌ها اشاره کرد.

 

_ جناب جهان‌بخش، این سه برگه باید امضا بشه و البته یک وکالت‌نامه مخصوص بابت انتقال نهایی سند در دفترخونه. این‌جوری من مزاحم شما هم نمی‌شم.

 

خودکار طلایی را از جیبم بیرون آوردم.

 

_ کجا رو امضا کنم؟

 

_ با استیکر علامت زده‌ شده.

 

برگه‌ها را امضا می‌کردم که منشی عامری زیر گوشش گفت:

 

_ اقوام خانوم اسماعیلی هستن، چی بگم بهشون؟

 

_ لازم نیست صحبتی بکنی. من به خانم اسماعیلی زنگ زدم، گفتم امروز تشریف نیارن.

 

مطمئنم که اشتباه نمی‌کردم ولی گذاشتم تا منشی از اتاق بیرون برود.

 

_ پریناز قرار بود بیاد؟

 

سری به‌علامت تأیید تکان داد.

 

_ بله، ولی محض اطمینان گفتم امروز تشریف نیارن. اقوامشون پیگیر بودن، شما هم فرمودین ارتباطی نگیرن با پری خانم. البته خودشونم گفتن تمایل ندارن کسی رو ببینن.

 

_ بسیار خب.

 

ظاهراً امضای دیگری باقی نمانده بود.

عامری برگه‌ها را جمع کرد و داخل پوشه گذاشت.

 

_ من فردا با خانوم جهان‌بخش دفتر اسناد قرار گذاشتم. کار که تمام بشه، خدمتتون تماس می‌گیرم.

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت425

 

 

_ خوبه.

 

از جایم بلند شدم و کتم را روی دستم انداختم.

 

عامری از این‌که مجبور شدم تا دفترش بیایم عذرخواهی کرد.

 

داخل سالن هرسه مرد به‌محض دیدن عامری شروع به سؤال و جواب کردند.

 

کوتاه نمی‌آمدند. خصوصاً پسری که جوان‌تر از بقیه بود و ظاهراً پسر یکی از دو‌ مرد فامیل پریناز بود.

 

بهتر که عامری تماس گرفته و گفته پریناز نیاید.

 

سری به‌حالت خداحافظی تکان دادم که…

در باز شد و…

 

شلوار لی پاره، همانی که به‌زور گفتم پس بدهد.

مانتو زرد و روسری آبی.

 

آرایش زیادی نداشت، یک رژلب بی‌رنگ.

 

کیف کوچکی را یک‌وری دور گردنش انداخته و جعبه سفیدی به دست داشت.

 

با ورودش توجه همه را جلب کرد، چون پایش به لبه در گرفت و سکندری رفت؛ دختر گیج!

 

یک دست به چهارچوب گرفت و خودش را جمع کرد.

 

راست ایستاد و‌ نگاه همه به صورتش.

 

دو مرد مسن‌تر با تردید به‌هم نگاه کردند و چیزی مثل آژیرخطر در مغز من به صدا افتاد.

 

به‌سمت در راه افتادم و بازویش را گرفتم.

 

_ گفتم که کارم زود تموم می‌شه، چرا اومدی بالا، عزیزم؟

 

مهلت ندادم فکر کند، اجازه ندادم حتی دهان بازکند، کشیدمش تا بیرون در و ابراهیم حواس‌جمع پشت‌سرم آمد و در را بست.

 

میانه‌های راهرو موفق شد بازویش را از چنگم بیرون بکشد، نه به‌خاطر تلاشش، خودم رهایش کردم.

 

_ دستم‌و کندی، چرا این‌جوری می‌کنی؟

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت426

 

 

بازهم بازویش را گرفتم.

 

_ برو بشین توی ماشین. همین الآن.‌

 

_ فرهاد، اون دوتا آقا کی بودن… بذار برم ببینم، یکیشون کپی مامانم بود… یعنی…!

 

دستش را با هینی جلوی دهانش گرفت و یک لحظه…

 

به‌سمت خیابان رفت.

 

_ کجا؟ ماشین این‌وره!

 

در عقب را سریع باز کرد و نشست.

 

_ بشین بریم تو رو‌ خدا. بدو…!

 

با نشستن من و ابراهیم، راننده حرکت کرد.

از آینه وسط، پسر جوان را دیدم که تا پیاده‌رو آمده بود.

 

_ یعنی دایی ناتنیام بودن؟ عامری گفت نیاها…

 

با خودش حرف می‌زد؟

 

_ گفت و اومدی؟

 

پشت‌چشم نازک کرده نگاهی به من انداخت. رو به راننده کرد.

 

_ خوبی، آقا فریدون؟ آقا ابراهیم، شما چطوری؟

 

راننده که تازه فهمیده بودم نامش فریدون است، سری به تشکر تکان داد.

 

ابراهیم هم رو به پریناز کرد.

 

_ خوبیم، خانوم. به مرحمت شما.

 

در جعبه سفیدی که دستش بود را باز کرد و رو به جلو گرفت.

 

_ بفرمایین شیرینی! داشتم می‌بردم برای آقای عامری.

 

هرکدام یک شیرینی برداشتند.

 

با اکراه جعبه را سمت من گرفت.

 

سرم را به‌علامت منفی تکان دادم.

 

_ میل ندارم.

 

لب‌هایش را روی هم فشار داد و سرجایش نشست.

 

با خودش حرف می‌زد یا برای من توضیح می‌داد را نمی‌دانستم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت427

 

 

_ من راه افتاده بودم که آقای عامری زنگ زدن، فکر کردم کار براشون پیش اومده، وقت ندارن. گفتم شیرینی رو‌ می‌ذارم دفترش و برمی‌گردم، یه روز دیگه می‌رم. چه می‌دونستم گفته نیا دلیلش چیه.

 

به جای واکنش نشان دادن به حرفش، به پنجره بیرون خیره شدم.

 

رو به فریدون کرد.

 

_ ببخشید آقا فریدون، یه جا نگه‌ داری، من خودم می‌رم. ممنونم.

 

عقل نداشت؟ به راننده من دستور می‌داد؟

 

رو به راننده کردم.

 

_ برو ولنجک، منزل موسیو.

 

آرام زمزمه کرد:

 

_ من با نازنین قرار دارم.

 

دوباره بلندتر گفتم:

 

_ ولنجک!

 

رو به ابراهیم کردم.

 

_ این مردک مگه نباید مراقب باشه؟

 

ابراهیم منظورم را فهمید.

 

_ پشت‌سرمونه، آقا.

 

سرم را عقب چرخاندم، ماشینی با فاصله از ما دنبالمان می‌آمد.

 

با موبایلش چیزی تایپ می‌کرد. سرش را برگرداند به جهت نگاه من و لب گزید.

 

تا منزل موسیو، بدون حرف نشست.

 

راننده جلوی در نگه‌ داشت.

 

جعبه شیرینی را دست ابراهیم داد و خواست پیاده شود. ابراهیم با اشاره من پیاده شد و در را باز کرد.

 

آرام زمزمه کرد:

 

_ خودم می‌رم دیگه.

 

_ من برای دیدن وارتان باید از تو اجازه بگیرم؟

 

چپ‌چپ نگاهم کرد و دست در کیف به‌سمت در ورودی حرکت کرد.

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت428

 

 

در حیاط با کلید دستش باز شد.

 

منتظر من نماند، اول خودش وارد شد.

 

ابراهیم بیرون ماند و من دنبال پریناز.

 

_ فرهاد، موسیو کار داشت، رفته بیرون، نمی‌دونم کی میاد.

 

وارتان نبود؟ چه بهتر!

 

_ منتظر می‌شم بیاد.

 

جلوتر رفت و این‌بار با کلید دیگری در ورودی ساختمان را باز کرد.

 

راه را بلد بودم، داخل سالن، روی یکی از مبل‌ها نشستم.

 

مردد نگاهم می‌کرد.

 

_ چیزی می‌خوری بیارم برات؟

 

تمایل به چه چیزی داشتم؟ مثلا گازی از گونه‌های سرخ از عصبانیتش؟ یا چشیدن لبهایی که با حرص روی هم فشار می‌داد.

 

_ قهوه.

 

با کلافگی سمت آشپزخانه رفت.

 

کمی نشستم ولی فایده نداشت، دنبالش تا آشپزخانه رفتم.

 

_ این‌قدر از حضور من ناراحتی؟

 

_ من با نازنین قرار داشتم.

 

_ مهم نیست، بهتره چند روز بیرون نری تا این فامیلای از راه نرسیده‌ت برگردن ولایتشون.

 

قهوه را داخل استکان کوچک ریخت.

 

_ اشتباه کردم. می‌موندم مثل آدم سلام علیک می‌کردم، انگار می‌خواستن من‌و بخورن، فرار کردم!

 

_ تو واقعاً دنبال دردسر می‌گردی؟ چرا باید بعداز این‌همه مدت بیان سراغت؟ یه‌کم به مغزت فشار بیار.

 

وقتی نگاهم می‌کرد مردمک‌های چشمش می‌لرزید.

 

_ بشین ببینم.

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت429

 

 

صندلی آشپزخانه را بیرون کشید و‌ نشست.

 

_ مشکل چیه، پریناز؟ به قرارت نرسیدی عصبی هستی؟ فامیلات رو دیدی به‌هم‌ریختی؟ من‌و دیدی حالت بد شده؟ مشکل کجاست، بگو، حلش می‌کنیم.

 

آب بینی‌اش را بالا کشید. قبل‌از هر عکس‌العملی از طرف من، اشکش روان شد، خدای من…!

 

چند لحظه سکوت کردم تا آرام شود.

 

دستمال‌های کاغذی را دوسه تایی بیرون کشید و صورتش را پاک کرد.

 

_ ببخشید، فرهاد، ببخشید… تقصیر تو نیست که… خودمم نمی‌دونم چه‌مه… خوب می‌شم، چیزی نیست… تو نگران نباش.

 

_ من نگران نیستم، بهم ربطی نداره. شما خیلی بلند و رسا چندبار تکرار کردی که زندگیت به من ربطی نداره… درسته؟

 

ناامید نگاهم کرد با چشم‌هایی خیس.

 

_ آره… یعنی… بله، درسته.

 

_ الآن مشکل رو پیدا کردی؟

 

_ خب تو جای من باشی، بعد یه عمر بی‌کس و کاری، چهارنفر پیدا شدن که همخونت هستن، فامیلتن، دارن دنبالت می‌گردن، فرار می‌کردی؟

 

کمی از قهوه تلخم چشیدم.

 

_ این فامیل همخون تا حالا کدوم گوری بودن؟ همین‌که اسم زمین اومد، سر و کله‌شون پیدا شد؟ چرا همین فامیل دنبالت نگشتن؟

 

دستمال‌های کاغذی را ریز‌ریز می‌کرد.

 

_ حتماً فکر کردن توی زلزله مردم دیگه.

 

_ این احتمال هم هست ولی… با احتیاط رفتار کن. بذار کار انتقال سند انجام بشه، بدون دخالت دادن هیچ احساسی. بعد می‌تونی به‌عنوان یه زن مستقل باهاشون صحبت کنی.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت430

 

 

تیز نگاهم کرد.

 

_ الآنم مستقلم.

 

خجالت هم نمی‌کشید، با من یکی‌به‌دو می‌کرد.

 

_ توی خونهٔ یه پیرمرد ارمنی داری زندگی می‌کنی، نه کاری، نه کاسبی‌ای.. اسمش استقلاله؟

 

_ تا ابد که نمی‌مونم، با نازنین قرار داشتم که حرف بزنیم. بریم باهم شمال یه جایی رو اجاره کنیم، حقوق بابای منم هست. بعدم خودمم دارم کار می‌کنم دیگه، شیرینی درست می‌کنم، همون قنادیه گفت روزها برم اون‌جا، براشون کار کنم.

 

غلط‌های زیادی!

 

_ پس شمال چی؟ بری شمال؟ تهران کار کنی؟

 

_ خب پولمون برسه، همین‌جا یه آپارتمان بگیریم.

 

از جایم بلند شدم، رو‌ به پنجره ایستادم، حیاط لخت و عور وارتان!

 

_ فرهاد، من یه… چطور بگم؟ گفتم زندگیم بهت ربط نداره… داد زدم… خب… معذرت می‌خوام بابت حرفام… یعنی کرمان… ببین من همیشه مدیونت می‌مونم، تو‌ واقعاً در حق من لطف کردی. همین الآن هم داری راهنماییم می‌کنی… واقعاً ممنونم.

 

من هم باید بابت حرفم عذرخواهی می‌کردم.

 

_ مهم نیست.

 

_ برای خودم اهمیت داره که من‌و بخشیده باشی.

 

شاید باید می‌گفتم:«بخشیدم، چمدون کوفتیت رو ببند، برگرد عمارت.»

 

_ بسیار خب، بخشیدیم.

 

بالاخره لبخندش نمایان شد.

 

نگاهی به ساعتم انداختم.

 

_ وارتان نیومد، من می‌رم دیگه. اگر خواستی جایی بری، با اون پسره دم در برو، این مانتوی زرد قناری رو‌ هم عوض کن.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
10 ماه قبل

لطفا زودتر پارت بعدی رو بذارید دیگه

همتا
همتا
10 ماه قبل

هرچقدر بگم معرکست کم گفتم
مرسی از پارت گذاریتون

camellia
camellia
10 ماه قبل

ممنون و متشکر و مرسی که پارت گزاشتید.لطف کردید😘 و اینکه پارت خوبی بود,که یه کم رابطه شون بهبود پیدا کرد🤗😍

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط camellia
خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

فرهاد فامیلای پریناز رو که دیده ترسیده پریناز رو با خودشون ببرن یا پسره عاشقش بشه😂

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

ممنون فاطمه بانو که پارت گذاشتی لطفا تند تند پارت بذار و سال بد و قایم موشک رو هم بذار😍🙏

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x