به دفترم برگشتم، ابراهیم قضیه مهران را خاتمه میداد.
هرچند که باید دنبال منشی جدیدی میگشتم.
یک لحظه از ذهنم گذشت که پریناز را به جایش بگذارم و ناگهان چیزی درونم وحشتزده فریاد زد؛«نه»!
فانتزیهای جالبی رقم میخورد ولی امکان نداشت، حضورش در دفترم با رفتارهای کنترلنشدهاش، یا مرا دیوانه میکرد یا سرش را به باد میداد.
با عامری تماس گرفتم، اگر آلا علیرغم تمام حاتمبخشیهای من، دنبال بههمزدن آرامشم بود، پس دلیلی نداشت بیشتر از سهمش ببرد.
_ بله، جناب جهانبخش.
_ آقای عامری، اون اسناد وکالتی که من چند روز پیش بابت برج به نفع خانوم جهانبخش امضا کردم هنوز پیش شماست؟
_ بله، فردا قراره بریم ثبت سند.
_ وکالت رو پاره کنید، قضیه منتفیه. خانوم جهانبخش بهاندازهٔ مهریه از برج سهم میبرن، نه بیشتر.
مکث کرد ولی اعتراضی نکرد.
_ متوجه شدم. بهشون خبر میدم که برنامه ثبت منتفی هست.
_ بله، خبر بدید. شبخوش.
بهسمت پارکینگ حرکت کردم، ابراهیم پشتسرم بود.
بهمحض نشستن داخل ماشین، تماس برقرار شد.
_ بگو.
_ وا! سلام… چی رو بگم؟
_ همون حرفی که بهخاطرش تماس گرفتی. الآن فرصت دارم.
_ آهان… ببین میگم میشه من فردا برم قنادی؟ این صاحبکارم خیلی دستش مونده توی حنا. با محمود میرم، با محمودم برمیگردم. خوبه؟ برم؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت467
باید عمیق نفس میکشیدم، خیلی خیلی عمیق!
_ متوجه شرایط نیستی؟
_ چرا، متوجه هستم ولی میگم که تحتالحفظ میرم، یواشکی! خوبه؟
_ فردا با عمهم قرار گذاشتم، ساعت هفت عصر.
_ باشه، پس من میرم، زود برمیگردم که بریم خونه عمه مهی.
صدایم بالا رفت.
_ پریناز!
_ بله؟
_ عمه مهلقا بهنوع ادبیات حساسه.
انگار با خودش غر میزد.
_ باشه، چشم. راستی، چی بپوشم؟
همینم مانده بود که در حضور راننده و ابراهیم راجعبه لباسی که قرار بود پریناز بپوشد بحث کنم.
_ شبخوش.
تماس را قطع کردم.
روز بعد میدانستم که به قنادی رفته و قرار است که برای ساعت ششونیم حاضر باشد.
با خودم خطونشان میکشیدم که؛«وای به حالت اگه حاضر نباشی!».
روبهروی خانه وارتان پارک کردم، ترجیح میدادم وقتی پریناز همراهم است، خودم رانندگی کنم.
به پنج دقیقه نکشید که حاضر و آماده، با جعبه کوچکی در دست بهسمت ماشین آمد.
شلوار مشکی بلند و گشادی به پا داشت با کفشهای چرم پاشنهدار.
مانتوی طوسی تا سر زانو و بدون دکمهاش اجازه میداد بلوز ساتن سفیدرنگش را تشخیص بدهم. انتخاب خوبی بود، شیک و سنگین.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت468
آرایش کمی داشت، درحد رژلب و ریمل.
موهایش هم به عادت همیشه آزاد.
_ سلام، دیر که نکردم؟
_ خیر.
به بستهٔ در دستش اشاره کردم.
_ این چیه؟
_ شیرینی، دست خالی که نمیشه بریم.
دخترک شیرینعقل.
در طی مسیر ساکت بود ولی مشخصاً استرس داشت.
_ آروم باش، اتفاق خاصی قرار نیست بیفته.
_ میگم من عمهت رو دیدم باید تعظیم کنم؟
مستقیم نگاهش کردم ولی ظاهراً شوخی نداشت.
_ خیر، مگه عمه من خانواده سلطنتیه!
_ نمیدونم والا، تو که بهت میگن شازده، اونم عمهجان شازده، خب آدم میمونه، تعظیم کنه؟ دست بده؟ بوس کنه؟ چکار کنه؟!
_ روبوسی لازم نیست.
پوف کلافهای کشید.
_ یه ذره به من امیدواری بده خب.
تقریباً جلوی در پارکینگ رسیدیم و دربان خانه عمه، مشغول بازکردن در آهنی بزرگ بود.
بهسمت پریناز چرخیدم.
_ خودت باش، همین کافیه.
نفس عمیقی کشید وبا مشتهای گرهکرده، همراه با جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد.
از ماشین پیاده شدم و پلههای سنگی عمارت را بالا رفتیم.
قدمهایش محکم و مصمم بهسمت جلو بود هرچند که هر چند پله، یکی از پاهایش پیچ میخورد.
زیرلب غر میزد:«عادت ندارم به این کفشا».
یکی از مستخدمین، در ورودی را برایمان باز کرد و خوشآمد گفت.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت469
از بچگی خانه عمه را دوست داشتم، بزرگ بود و نورگیر.
خدمتکار مانتو و شال پریناز را گرفت و من نگاهی انداختم به یقه کراواتی بلوز ساتنش، با آستینهایی تا زیر آرنج.
در ذهنم میچرخید که یک سرویس مروارید برازنده این لباس پریناز است.
بهسمت سرسرای اصلی حرکت کردیم، پشت سر خدمتکاری که ما را به سالن پذیرایی هدایت میکرد.
پریناز هرازگاهی چشم میچرخاند به بلندی سقفهای گچبری شده، لوسترهای بزرگ و آویزهای کریستال، مجسمههای برنزی…
عمه مهلقا روی مبل تکنفره، گوشه سالن نشسته بود و با دیدن ما از جایش بلند شد، رو به من آغوش باز کرد.
_ فرهاد جانم.
_ عمه جان!
گونهاش را بوسیدم و عقب کشیدم.
پریناز مردد به عمه نگاه میکرد.
_ سلام، ببخشید به من گفته روبوسی نکنم.
عمه متعجب نگاهش کرد.
_ خوب هستی پریناز؟
_ بله، عمه جون… یعنی عمه خانوم… یعنی منظورم خانوم جهانبخشه!
_ چرا گفته روبوسی نکنی؟
پریناز جلو رفت و مثل من گونه عمه را بوسید.
_ نمیدونم! آخ راستی… ببخشید این مال شماست، خودم درست کردم.
منتظر عکسالعمل عمه ماندم.
جعبه را گرفت و به دختری که گوشه سالن بود اشاره زد.
در جعبه باز شد، کیکهای کوچک باقلوایی، طعم فوقالعادهای داشتند، قبلاً امتحان کرده بودم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت470
_ فرهاد از این شیرینیا دوست داره، گفتم شاید شما هم دوست داشته باشین.
_ ممنونم.
با دعوت عمه، کنار هم روی مبل بزرگی نشستیم.
سکوت جریان داشت که پریناز رو به عمه کرد.
_ خونهتون خیلی خوشگله، خیلی هم بزرگه!
_ درسته.
عمه رو به من کرد.
_ اوضاع کار چطوره؟
_ بسیار عالی.
_ ساختوسازها؟
_ طبق برنامه پیش میرن.
حدس میزدم که آلا با عمه تماس گرفته باشد. خودش عنوان کرد.
_ دخترعموت بابت برج حال خوبی نداشت!
_ متوقع هستند، عمه جان.
_ من هم همین رو اشاره کردم.
رو برگرداند سمت پریناز.
_ پریناز رو خسته نکنیم. این روزها مشغول به چه کاری هستی؟
_ من؟ شیرینی درست میکنم، توی یه قنادی کار میکنم، خیلی خوبه، کارمو دوست دارم.
چشمهای عمه را گردتر از این نمیتوانستم فرض کنم.
_ اوه! شیرینی پختن باید کار سختی باشه.
لبخند به صورت پریناز آمد.
_ اولش سخت بود ولی قلق داشت. خب باید طبق دستور عمل کرد ولی نکته داره. مثلاً من همیشه با مایع کیک حرف میزنم، یا با خمیر نون… باهم دوست میشیم، براش توضیح میدم که قراره بره توی فر، خوشمزه بشه.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت471
مکالمه داشت به جاهای خطرناکی کشیده میشد، گفتم «خودت باش»، ولی منظورم این نبود که تا این حد خلوچلبازی را برای عمه نمایش دهد.
ادامه داد:
_ البته این روشها تکنیکهای تمرکزه، برای اینکه به ظرافت کار دقت کنی و نتیجه خوبی بگیری.
_ خیلی جالبه، باید از شیرینیهایی که آوردی امتحان کنم.
سرش را بالا گرفت و دختری که حالا گوشه اتاق و دورتر از ما ایستاده بود به سمتمان آمد.
_ از شیرینیهایی که پریناز آورده برامون بیارید.
رو به پریناز کرد.
_ قهوه یا چای؟
_ چای اگر ممکنه.
_ برای من و فرهاد، قهوه.
دختر سری به تأیید تکان داد و رفت.
سؤال بعدی عمه، پریناز را به وحشت انداخت.
_ هیچوقت اشاره نکردید که کجا باهم آشنا شدید.
رنگ صورت پریناز پرید ولی قبلاز به منومن افتادنش، دستم را روی رانش گذاشتم و جواب عمه را دادم.
_ یکی از دوستان پریناز قرار بود کاری برای من انجام بده که مریض شد، پریناز به جاش اومد.
امیدوار بودم آلا از گذشته پریناز چیزی نگفته باشد، ترجیح میدادم در صورت لزوم خودم قضیه را توضیح دهم.
عمه سری تکان داد و پریناز نفس حبسشدهاش را رها کرد.
خدمتکاری سینی چای و قهوهها را میآورد، همراه شیرینیهای پرینازپز.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت472
عمه با طمأنینه به توضیحات پریناز در باب میزان شکر و روغن و آرد و نحوه پوکشدن شیرینی گوش میداد و من محو موهای مزاحمی بودم که هرازگاهی به صورتش میدویدند.
سر چرخاندم بهسمت عمه، بیشتر با چشمان تیز شده به من خیره بود تا پریناز.
خدمتکاری وارد شد و سؤال کرد که میز را بچینند یا نه.
عمه از جایش بلند شد و متعاقب آن، من و پریناز.
میتوانستم ادعا کنم که تا اینجای کار خوب پیش رفته.
بهسمت سالن غذاخوری حرکت کردیم درحالیکه من بازوی عمه را مثل یک جنتلمن گرفته بودم.
غذا را سرو کردند، سوپ که میدانستم مورد علاقه پریناز است.
عقل به خرج داد و از خوردن نان همراه سوپ فاکتور گرفت.
با دیدن ظرف مرغهای کبابی در کنار سبزیجات، رنگش عوض شد.
منتظر بهانهاش شدم برای نخوردن ولی سکوت کرد و مشغول خوردن شد.
تنها مشکل پریناز، افتادن وسایل روی میز بود. دوبار چاقوی غذاخوری، یکبار دستمال سفره، یکبار چنگال!
کارم به چشمغره رسید که حواسش را جمع کند.
عمه لبهایش را با دستمال پاک کرد و رو به پریناز پرسید:
_ غذا رو دوست داشتی؟
_ عالی، متشکرم.
_ من معمولاً دسر نمیخورم ولی امشب از طعم شیرینیها خوشم اومد، زیادهروی کردم.
_ جدی دوست داشتین؟ هر شیرینی خواستین بگین خودم براتون درست میکنم، تعارف نکنینا!
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت473
رو به پریناز گفتم:
_ عمه جان قند بالایی دارن، برای خوردن شیرینی باید احتیاط کنن.
_ اوه! قند خطرناکه، مامانبزرگ منم داشت، البته مال مامانجون من خیلی بالا میرفتا، دیگه از قند گذشته بود، بیشتر نبات محسوب میشد.
با ترس به عمه نگاه کردم که خندهاش را قورت میداد.
◇◇◇
پریناز
شام را با مصیبت و آبروداری تمام کردم، احتمالاً کمی بیشتر کنار عمه مهلقا مینشستیم و تمام!
دلیل چشمغرههای هرازگاهی فرهاد را نمیفهمیدم.
بهسمت سالن پذیرایی برمیگشتیم که گوشی فرهاد زنگ خورد.
ظاهراً تماس مهمی بود که باید جواب میداد.
عمه به من اشاره کرد.
_ فرهاد بهت گفته من یه کلکسیون از عروسکهای روسی دارم؟ بیا بهت نشون بدم.
مرا همراه خودش داخل اتاقی برد که یک طرفش را بوفه شیشهای سرتاسری پوشانده بود.
بوفهای که انگار داخل دیوار رفته باشد.
مجسمههای کوچک چوبی، از همانها که زنی چارقد به سر بود، پنج عروسک داخل هم میرفتند، از بزرگ به کوچک.
_ وایی! اینا اسمش عروسک روسیه؟ دیده بودم ازش! خیلی خوشگلن.
_ بهش میگن ماتروشکا.
چشمم بین عروسکهایی از سایزها و رنگهای مختلف میگشت، فوقالعاده بودند.
_ مثل آدما میمونن، چندلایه زیر قالب اصلی.
سرم به سمتش چرخید. مرا آورده بود که عروسک نشانم دهد یا استنطاق کند؟
در جوابش حرفی نزدم که ادامه داد:
_ آلاله صبح اینجا بود، همسر سابق فرهاد. راجعبه تو هم حرف زد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت474
حس میکردم زانوهایم شل شدند، بیشتر به آبروی فرهاد فکر میکردم درحالیکه ابداً تقصیر من نبود.
_ لطفاً به فرهاد نگین، خواهش میکنم.
_ چی رو نگم؟ اونکه بهتر از همه گذشتهٔ تو رو میدونه.
_ شما رو دوست داره، خیلی برای نظرتون اهمیت میده، نمیدونه از گذشته من خبر دارین، بفهمه خجالت میکشه. خواهش میکنم بهش چیزی نگید.
به صورت من زل زد.
_ تفاوتهای تو و فرهاد بیشتر از این حرفاست. گذشته تو فقط بخشی از اونه.
_ متوجه هستم، به خودش هم گفتم.
لبخندی گوشه لبش نشست.
_ فرهاد برای من مهمه. اون بزرگترین وارث خانواده قدیمی ماست و من بیشتر از اینکه به موقعیت و ارثیه اون فکر کنم، نگران روحیه و خلقیاتش هستم. ازدواجش با آلاله اشتباه بود و واقعاً نمیخوام ازدواج اشتباه دیگهای رو مرتکب بشه.
رسماً تنم میلرزید از مخلوط غم و عصبانیت.
_ نمیگم ازدواجش یا رابطهش با تو اشتباهه یا درست. قضاوت این موضوع کار سادهای نیست.
_ شما بگید نه…
به میان کلامم پرید.
_ تصمیم فرهاد با حرف کسی عوض نمیشه. ما رفتار خاصی رو در اسلوب خانوادگیمون داریم و اون ارزشگذاری منافعمون هست. تا زمانیکه حضور تو برای فرهاد منفعت داشته باشه، من ایرادی در رابطه شما نمیبینم. ولی اگر منافع برادرزاده من تأمین نشه، برام مهم نیست که دختر یه آدم عادی هستی یا یک شاهزاده خانوم، کاری رو که لازم باشه انجام میدم.
زنی احتمالاً شصت ساله، قوی و مصمم… عمق حرفهایش برای من حکم بلندکردن پرچم سفید صلح را داشت چون من در سیاهترین روزهای دلخوریام از فرهاد، قصد آزار یا ضربهزدن به او را نداشتم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 159
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نامردیه