موتور شاهین را میانه کوچه بنبست دیدم و خودمان را رساندیم.
شاهین جلو آمد، کلافهگیاش نوید خوبی نمیداد.
_ کجا رفتن؟
_ آقا، پیچید توی این کوچه، تا من رسیدم غیب شد.
سرم را چرخاندم سمت خانههای کوچه.
_ یکی از این خونهها؟
سرش را به تأیید تکان داد.
یعنی کدامیک؟ نمیشد که تکتک در بزنیم؟ شاید هم تنها راهمان بود.
ابراهیم روی ماشین رفت و حیاط یکیدو خانه اول را نگاه کرد.
خبری از ون نبود.
نگرانی هرلحظه بیشتر میشد، مانده بودم چه غلطی کنم، شاید وقت تماس با پلیس بود.
پنجره یکی از آپارتمانهای جنوبی باز شد، کسی نگاهی به بیرون انداخت و پنجره را بست.
بهسمت همان ساختمان رفتم، شاید شروع میکردیم و زنگ تکتک ساختمانها را میزدیم که… کمی جلوتر، صدایی از داخل پارکینگ به گوشم خورد، چیزی شبیه برخورد جسمی به فلز و بعد سکوت!
دستم را بلند کردم، ابراهیم و شاهین به سمتم دویدند.
با پا به در لگد زدم.
_ باز کنین در اینجا رو.
ابراهیم به در مشت میزد، شاهین زنگ یکی از طبقات را زد ولی کسی جواب نداد.
نمیدانم ابراهیم در را با چه وسیلهای باز کرد ولی قلبم با دیدن ون سفید پارک شده گوشه حیاط تا دهانم بالا آمد.
همگی به داخل دویدیم.
ابراهیم جلوتر، شاهین دنبالش و منی که زانوانم میلرزیدند.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت531
ناگهان صدای جیغش…
فریادهای ابراهیم، صدای کتککاری…
بهزور پاهای خشکشدهام را تکان دادم، انگار دفعه اولم باشد که وارد یک غائله کثیف میشوم.
درست سمت دیگر ماشین، فضایی بین ون و دیوار، پریناز…
روسریاش خاکآلود روی زمین، مانتوی پاره شده، یقه لباسی که دریده بود و صورتش که رنگی قرمز داشت.
با مشت و لگد به سر و صورت مردی میزد که روی زمین خم شده و ناله میکرد، صورت مرد را نمیدیدم، فقط الفاظی گنگ و خشمآلود از دهان پرینازم.
توجهم جلب شد سمت مرد جوانی که ندیده بودم، ظاهراً شاهین از خجالتش درآمده.
ابراهیم سعی میکرد پریناز را آرام کند و موفق نمیشد.
جلو رفتم و دستش را محکم کشیدم. تاب خورد و صورتش محکم به سینهام کوبیده شد.
منگ سرش را بالا آورد، صورتش خیس بود، مخلوط عرق و اشک… چشمانش قرمز… در آن نیمساعت چه اتفاقی برایش افتاده؟
_ پریناز..
کلامم را قطع کرد.
_ این کثافت میخواست به من دستدرازی کنه، عکس بگیره… میخوام چشماشو دربیارم.
دستهایش را قفل کردم، قبلاز اینکه بتواند بازهم بهسمت مرد روی زمین حمله کند.
خطابم رو به ابراهیم:
_ پریناز رو ببر.
با شنیدن حرفم مقاومت میکرد و التماسگونه اسمم را پشت هم صدا میزد.
ابراهیم از جانب من مجوز داشت، پریناز را زیر بغلش زد و رفت.
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت532
من ماندم با دو مرد نالان و از قضا، دومی را خوب میشناختم، پسرعمه ناتنی!
_ بلندش کن، شاهین.
_ آقا، اجازه بدید، من خودم حل میکنم.
_ نه، بلندش کن.
صورتش مقابلم بود، گر گرفته.
_ این رفتار از شما بعید بود، آقا… اسمتون از ذهنم فرار میکنه… چی بود…؟ محمد جواد؟
بهزور لب زد.
_ فقط میخواستم بترسونمش، ناموس منم هست.
خندهدار بود.
_ شما ناموستون رو با تهدید به تجاوز میترسونید؟ میخواست چشمات رو دربیاره.
نفس کلافهاش را رها کرد، خودش میدانست در مخمصه افتاده.
ادامه دادم:
_ پریناز عصبانی بود، مطمئنم دل نداره چشم کسی رو دربیاره.
رو به شاهین کردم.
_ هردوشون رو ببر انبار.
کنار گوشش لب زدم:
_ پریناز دل نداره، ولی من خون آغا محمدخان دارم، خودش شخصاً چشم درمیآورد، تاریخ که خوندی؟
مطمئنم که ترس را در چشمانش دیدم.
لحظه آخر همانی که نمیشناختم، التماسکنان برگشت.
_ آقا، به خدا ما قصد بدی نداشتیم. ممد بچهش مریضه، باید زمینا رو بفروشه خرج درمون بچهش.
با دست اشاره زدم که برشگردانند.
_ مگه اون زمینا چقدر میارزه؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت533
_ اینقدر هست که بشه درمون بچهش… ولی پدربزرگش دم مرگ وصیت کرده که سهم دخترش رو بدن. حالا هم موندن که چکار کنن.
_ آدرس خونهش رو داری؟ کرمان هستن دیگه؟
_ رفسنجان. خونهشون رفتم ولی خب آدرس که اونجوری ندارم.
اشاره زدم که به دفتر ببرندش.
به انبار، سراغ محمد جواد برگشتم که با چشمهایی نگران اطرافش را میپایید.
روی صندلی نشستم، با پاهایی باز.
_ خب، تعریف کن، مریضی بچهت چیه؟
با اخم نگاهم کرد و زیرلب فحش میداد. احتمالاً به رفیق شفیقش که حرف زده.
_ مریضی بچهم به خودم مربوطه.
_ درست میگی، مریضی بچهت به خودت مربوطه، منتها کاری که با زن من کردی هم به من مربوطه.
دستم را تکان دادم، اسد خودش را رساند.
زیر گوشش دستورات لازم را دادم. باقی کارها میماند به عهده اسد.
دیگر کاری نداشتم، باید برمیگشتم.
بهمحض ورودم به عمارت، ابراهیم سمتم آمد.
_ آقا، اسد زنگ زد بهم.
سر تکان دادم و راهم را بهسمت در ورودی.
_ دوتا بلیط بگیر برای فردا، میرم رفسنجان.
_ جسارتاً با خانوم میرین؟
_ خیر. با اسد میرم، سفر کاری.
از درگاه وارد نشده ابراهیم بازهم صدا زد.
_ آقا، شرمنده، پریناز خانوم خیلی از من عصبانی بودن که برشونگردوندم خونه ولی دستور شما بود دیگه.
_ همینه، ابراهیم، دستور من بر هر چیزی ارجحیت داره.
حدس میزدم در اتاقخواب باشد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت534
پای تخت روی زمین نشسته بود.
_ پریناز؟
از جایش پرید، هنوز همان لباسها را به تن داشت.
_ فرهاد، اومدی؟
_ به تونگفتم حمام کن، استراحت کن؟
_ چکارش کردی؟ کشتیش؟
_ خیر.
_ چشماشو درآوردی؟
_ آره، جیب کتمه، برو بردار.
سرجایش نشست و سرش را به تخت تکیه داد.
روی زمین مقابلش چمباتمه زدم.
_ خیلی بهم فشار اومده، خودم رو بهشدت کنترل کردم. برای بار آخر میگم، برو حموم، اون لباسای تنت رو هم بنداز دور.
چشمهایش تر شدند ولی با پشت دست پاک کرد.
_ به من فشار نیومده؟ داشت بهم…
لبهایش میلرزیدند، حرفش را خورد.
از جایش بلند شد. اینبار من روی زمین نشستم، تکیه داده به تخت.
لباس کند و سمت حمام رفت. صدای آب و من چشم برهم گذاشتم.
با حوله دورش برگشت، دستش را سمتم گرفت.
_ پا شو، تو انگار وضعت خرابتره.
دستش را پس زدم.
از جایم بلند شدم، خودم هم دوش لازم داشتم.
لبه تخت نشسته بود، متفکر و زلزده به زمین.
جلوی صورتش چندبار دستم را تکان دادم.
_ من فردا یه سفر کاری دارم. تا برنگشتم، از خونه بیرون نمیری.
_ چرا هر اتفاقی میافته قانون منع عبور و مرور میذاری؟
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت535
انگشتم را کنار صورتش کشیدم.
_ چون میتونم.
_ نهخیر، چون ترسیدی!
سرم را خم کردم و زخم گوشه لبش را بوسیدم.
_ با من مخالفت نکن… وگرنه…
_ وگرنه چی؟
_ مجبور میشم فلکت کنم.
از جایش بلند شد و زیرلب «شروع شد»ی نثارم کرد.
دستش را سمت خودم کشیدم، با صورت به سینهام خورد.
سرش را بلند کرد و انگشتانم لای موهای خیسش فرورفت.
_ امروز واقعاً ترس رو تجربه کردم.
اعتراف من باعث شد که اینبار جلوی اشکهایش را نگیرد، هایهای گریه کرد.
چانهام را روی سرش تکیه دادم و بغلش کردم. اجازه دادم در آرامش گریه کند.
وقتی آرام شد، سر بالا گرفت و با پشت دست چشمان قرمزش را پاک کرد.
_ منم خیلی ترسیدم.
_ تاوان بدی میده.
_ چکارش میکنی؟
سرم را کنار گوشش بردم.
_ زندگیش رو متلاشی میکنم.
_ فردا واقعاً نرم قنادی؟
_ اگر واقعاً میخوایی فلک رو تجربه کنی، برو.
بقیه روز را کار داشتم، باید برنامه میچیدم.
اطلاعاتم را کامل میکردم، آدرس دقیق از تیر و طایفه آن مردک ملعون را بهدست میآوردم.
پریناز هم با تصور اینکه غائله فیصله یافته پاپی نشد.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت536
روز بعد مقصدمان فرودگاه و بعد هم رفسنجان، پدر پدرسوخته این محمد جواد را درمیآوردم، قرمساق بیناموس.
رفسنجان شهر بزرگی نیست ولی بنابه دلایلی، امکانات خوبی دارد.
اسد ماشین نسبتاً مناسبی را در اختیار گرفت. نمیخواستم حضور و ظاهرمان رنگ خودنمایی داشته باشد.
یک راست به منزل پدری محمد جواد رفتیم.
پدرش با دیدن ما حالت نسبتاً تهاجمی گرفت ولی خیلی سریع آرام شد.
عروس و نوه بیمارش در همان خانه بودند.
بدون خجالت، عکسهایی که شاهین به دستم رسانده بود را برایشان نمایش دادم.
جناب محمد جواد خان در آغوش خانومهایی کار بلد.
بخشی از عکسها فتوشاپ بود، بخشی هم وقتی بیناموس خان تحت تأثیر خوابآور کپیده بود.
شاید کارم جوانمردانه نبود اما از قدیم گفتهاند، چیزیکه عوض دارد، گله ندارد.
سرخوسفید شدند، داد و بیداد کردند، زنش گریه کرد، مادرش مرا نفرین کرد.
مهم نبود، هدف برایم از هر چیزی با ارزشتر مینمود.
گفتم که پسرشان با همکاری دوستش قصد دستدرازی به پریناز را داشته، تأکید کردم باور کردن یا نکردنشان برایم اهمیتی ندارد.
تأثیر حرفهایم بعداز دیدن عکسهای آنچنانی از پسرشان بیشتر میشد.
گفتم که حاضرم برای نجات جان نوهشان، کمک کنم.
این یکی دروغ نبود، واقعاً میخواستم کمک کنم، و البته در ازای کمکم، احتمالاً باقی باغ پسته را برمیداشتم.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت537
از اول هم استیصال اینها برای فروش باغ بوده، حضور پریناز کارشان را خراب میکرده.
حالا شریکی داشتند که خودش دست به نقد بود.
فکر میکردند با خر طرف هستند.
زمینی را به من میفروختند، پول را میگرفتند و بعداً زمین را کی داده وکی گرفته.
نقشه این بود که میگذاشتم در افکار مسمومشان بمانند، زمین را به نامم بزنند و بعداً در فرصت مقتضی، من میدانستم و این فامیل قلابی.
حرفهایم را زدم و خانه را ترک کردم.
شب را در هتل میماندم و به احتمال زیاد خودشان سراغم میآمدند.
همان هم شد. هرچند که میخواستند از برنامه درمان مطمئن شوند.
قرارمان شد بابت انتقال بیمار اول به کرمان و در صورت لزوم تهران.
برای من کاری نداشت، میتوانستم حتی از شاهرخ راهنمایی بگیرم.
تمام این بگیر و ببندها، جلب اعتمادشان و و و… دو روزی وقت برد.
باید شب آخر را هم در رفسنجان میماندیم و صبح روز بعد پروازمان بهسمت تهران.
با پریناز تماس گرفتم که شب را منتظرم نباشد، صبح میدیدمش.
کمی ابراز دلتنگی کرد، اما فقط کمی!
تماس را که قطع کردم، از دفتر هواپیمایی تماس گرفتند، دو جای خالی در هواپیما!
سریعاً خودمان را به فرودگاه رساندیم و بهسمت تهران.
میتوانستم پریناز را از تغییر برنامه خبر کنم ولی سورپرایز هم بد نبود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 110
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه معرکه هستن رمان ، پریناز ، فرهاد
رفسنجان به دلایلی امکانات خوبی داد آقای هاشمی!