پریناز
معلوم نبود چه کاری داشت که خانه نمیآمد.
شاید هم مرتبط به پسردایی جانم بود و خبر نداشتم.
حرف که نمیزد شازده قشمشم!
ابراهیم هم بدتر از خودش، مردک سرالخفیات.
هر چقدر تلاش کردم با شیرینی و خوراکی تطمیعش کنم، تمام ظرف شیرینی را خالی کرد و آخرش گفت:« از خود آقا بپرسین.»
انگار من از آقا نپرسیده بودم، خب آقا که حرف نمیزد مرد حسابی.
تصمیم گرفتم که اینقدر نپرسم تا خودش خسته شود و به حرف بیفتد.
عصر هم تماس گرفت و گفت شب منتظرش نباشم.
خب دلم برای جناب تهدیدالسلطنه تنگ شده بود ولی زیاد به رویش نیاوردم.
حتماً اگر حرفی میزدم انگشتش را در چشمه ذوقوشوقم فرومیکرد!
ماشین قرمز عزیزم را آوردند!
پراید نبود البته، باید بازهم به فرهاد تاکید میکردم که منظورم از نصف پول ماشین، پراید بود، نه این عروسک!
به هرحال حالم با دیدنش بهتر شد، بیشتر از اینکه فرهاد به اوضاع مسلط است و چیزی برنامههایش را به تاخیر نمیاندازد.
باید در اولین فرصت پشت رل مینشستم و از راندنش لذت میبردم.
تماس را قطع کردم و سدا با دو چشم گرد به من زل زده بود.
دقیقاً از روزی که فرهاد رفت، سدا به خانه برگشت، صبحها با پرستارش بود ولی عصرها خودمان باهم وقت میگذراندیم.
_ بابام نمیاد؟
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت539
_ نه پرنسس، گفت فردا میاد.
اخم کرده بهسمت مبل رفت.
_ قهر نکن دیگه، الآن میریم باهم شیرینی درست میکنیم؟ خوبه؟
_ نه، نمیخوام.
_ کارتون ببینیم؟
_ نه.
چیزی به ذهنم نمیرسید جز…
_ سدا، بالشتبازی بلدی؟
با تعجب نگاهم کرد.
_ چی؟
چطور بلد نبود؟ دستش را کشیدم سمت اتاقخوابم.
_ بریم یادت بدم.
روی تخت بزرگ مجبورش کردم بالاوپایین بپرد و وقتی از خستگی دراز کشید، نوبت بالشتبازی شد.
اول شوکه شده نگاهم میکرد، بعد به قهقهه افتاد و جایی وسط غائله از پیشنهادم پشیمان شدم.
همان لحظه که سهند هم دنبال سر و صدای ما تا اتاقخواب آمده و به تیم سدا ملحق شد.
نامردها دو نفری بالشتها را به سر و صورت من میکوبیدند.
نمیدانم کدام بالشت پاره شد وپرهایش در هوا به رقص درآمدند.
فکر کنم بالشت پرقوی مخصوص شخص شازده بود که به فنا رفت.
خدا را شکر کردم که تا قبلاز رسیدن فرهاد، فرصت جمع کردن خرابکاریها را دارم.
هرسه نفر بین پرهای رها شده روی تخت دراز کشیدیم، خیره به سقف.
سر سدا روی شکمم بود و موهایش پوستم را قلقلک میداد.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت540
_ پری، شب پیتزا بخوریم؟
دستم را لای موهایش فروکردم.
_ باشه، پیتزا میخوریم.
_ با نوشابه؟
اشتباه من پذیرفتن پیشنهاد نوشابه بود.
آن مقدار قند باعث بیشفعالی سهند و سدا شد، اینقدر که ساعت نهونیم شب، تصمیم گرفتند نردهبازی کنند.
این بازی از ابداعات خودم بود برای مواقعی که شازده تشریف نداشتند.
به این صورت که پاهایم را از دوطرف نردههای چوبی آویزان میکردم و قیژژژ تا پایین سر میخوردم! حسابی کیف میداد.
در مسیر پایین رفتن هم برای تمام بزرگان و صاحبمنصبان قاجار که تصویرشان در قابهای منبتکاری شده به دیوار آویزان بود دست تکان میدادم.
احتمالاً روح گذشتگانش در تأسف این میماندند که سوگلی این سلاله پرطمطراق، جناب فرهاد خان خوشاخلاقالسلطنه، واقعاً با این زن گرفتنش نوبر بهار را آورده!
خلاصه اینکه سهند و سدا شروع کردند به سر خوردن از پلهها.
حقیقتاً لذتی که در این بازی نهفته بود، در هیچ گیم و اتاری و ایکسباکسی تجربه نمیشد، اما…
سهند که خودش یک لکلک دومتری بود و زیاد نگرانش نبودم ولی سدا!
پرنسس اگر طوری میشد، فرهاد شخصاً مرا فلک که نه، ذبح شرعی میکرد.
این بود که کلاه دوچرخهسواری را سرش گذاشتم محض اطمینان، بعد هم همراه هم از بالای پلهها سر خوردیم.
از بس پلهها را بالا رفتیم و سر خوردیم، جان به تنم نمانده بود.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت541
آخرین سری هم در کمال هنرنمایی معکوس سر خوردم و پای پلهها به جای صدای تشویق سدا و سهند، سکوتی محض بود!
سرم را برگرداندم و…
_ فرهاد جونم، کی اومدی؟
نمیدانم چرا قرمز بود! رو به بچهها کرد:
_ وقت خواب شما نگذشته؟
دولا شد و سدا را بغل کرد.
_ پرنسس، کی اومده خونه؟ دلم براش تنگ شده بود.
سدا سرش را در گردن فرهاد فروکرد و نمیشنیدم شازده چه چیزی در گوشش میگفت.
سهند از کنارم رد شد و زیرلب «خیطه پری، فرار کن!»ی گفت.
خودش هم سریعاً متواری شد.
یاد افتضاح اتاقخواب افتادم.
هنوز فرصت داشتم، پلهها را دوتایکی بالا میرفتم.
از روی تخت پرها را تا جای ممکن جمع کردم ولی کف اتاق پوشیده از پر ماند.
شاید با جاروبرقی بهتر میشد خرابکاری را جمع کرد اما… جاروبرقی کجا بود؟!
در افکار خودم غوطه میخوردم که حضرت اجل همانند غول چراغ جادو ظاهر شدند.
_ سلام.
_ این چه وضعیه، پریناز؟
_ گفتی فردا میایی خب، من آمادگی نداشتم.
عصبانی سمتم هجوم آورد.
_ از پلهها سر میخوری میایی پایین؟ فکر نمیکنی یه بلایی سر سدا بیاد؟ تو و اون سهند نباید کمی عقل داشته باشین؟ اینم وضع اتاقخواب.
♦️♦️♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️
♦️
#شاه_خشت
#پارت542
کف دستم را بهعلامت «کافیه» جلویش نگه داشتم.
_ ببین، فرهاد جونم، با اینکه دلم برات تنگ شده و الآن دوست دارم بپرم بغلت و ماچت کنم باید بگم که رفتارت خیلی بده. خب من و بچهها داشتیم تفریح میکردیم. سدا هم کلاه دوچرخه سواریش رو گذاشت سرش که خدایی نکرده نیفته، تازه من نذاشتم تنهایی سر بخوره، باهم سر میخوردیم. اینجا هم چیزی نیست که، دو تا پر بالشته، اتفاقاً خیلی هم رمانتیکه!
_ رمانتیک رو من امشب بهت یاد میدم!
چشمکی زدم.
_ اول باید عذرخواهی کنی که ببخشمت، الکی که نیست.
بازهم عصبانی غرید.
_ عذرخواهی؟! خیال باطل… حمام رو حاضر کن تا بعدش تکلیفت رو معلوم کنم.
بهسمت حمام رفتم. صلاح بود که غائله را ختم کنم.
_ یه لیوان آب بیار، دوتا مسکن از کشوی پاتختی هم بهم بده.
_ خوابآورم بیارم برات؟ فکر کنم وضعت خرابه!
انگار سؤال ناموسی پرسیدم که با چشمهای قرمز یکمرتبه داخل وان ایستاد!
_ وضع من خرابه؟
دستم را جلوی چشمم گرفتم.
_ حضرت اجل، اونجای همایونیتون بیرونهها!
نمیدانم این فرهاد چرا جنی میشد، دست به پرتکردن اشیاء دور و برش هم خصوصیتی ثابت.
صابون بود یا چیز دیگر، نفهمیدم، فقط فرار کردم و ضربه به در بسته خورد.
برعکس همیشه که عصبانیتش زود فروکش میکرد، تا آخرشب اخم مبارک از صورتش کنار نرفت.
من هم اهمیت ندادم و مثال همسری فداکار، لبخند جذابم را حفظ کردم.
♦️
♦️♦️
♦️♦️♦️
♦️♦️♦️♦️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 133
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان عالیه وتکراری هم نیست وجذاب وپریناز بامزه اس وسرگرم کننده کاراش وحرفاش ولی چرا انقدردیربدیرپارت میزاری وپارتا کمه خب حداقل یکم طولانی بزار حالا که دیرپارت میزاری ،مرسی
عاشق پریناز قصه ام
خیلی کم بود که
بااینکه فایلش رو دانلود کردم کامل خوندمش بازم هرپارتی که میاد میخونم بس که رمان جذابی هست …
بعد مدت ها پارت داده
اوف اولین باره که اینقدر پارت کم میده