رمان شاه خشت پارت 96 - رمان دونی

 

 

 

 

گاهی کنار سهند می‌نشستم، با کامپیوتر بازی می‌کردیم، کنار هم فیلم می‌دیدیم، گاهی سر بر شانهٔ هم گریه می‌کردیم.‌

 

مشکل فرهاد بود که روزبه‌روز عصبی‌تر می‌شد، شبیه همان فرهاد قبل‌از آمدن من.

 

اعصاب خراب، روح ویران، هورمون‌های به‌هم‌ریخته و وضع فیزیکی خراب من‌ هم کمکی به اوضاع نمی‌کرد.

 

روزی که گچ پایم را باز کردم، وسیله‌ها از اتاق عاریه پایین جمع شد، برگشتم به اتاق‌خواب خودمان هرچند که…

 

بیشتر شبیه جبهه جنگ بود، به‌هم‌ریخته و نابسامان.

 

یکی از خدمه را صدا زدم.

 

گفت آقا گفته دست به چیزی نزنند. به مسئولیت من، آمدند و اتاق را مرتب کردند.

 

اخرشب که فرهاد آمد، توقع حضور مرا در اتاق نداشت.

 

چراغ را روشن کرد و من روبه‌رویش وسط اتاق ایستاده.

 

_ گچ پات رو باز کردی، دلیل نمی‌شه شلنگ تخته بندازی توی خونه.

 

_ سلام، خسته نباشی.

 

سری به‌علامت تأیید تکان داد.

ظاهر آشفته و‌ کلافه‌اش، دلم را ریش می‌کرد.

 

من عادت داشتم فرهاد را مسلط به اوضاع ببینم و این نسخه جدید، چیز دیگری بود.

 

مردی عصبانی، خشن، کلافه و بی‌نهایت غمگین. آخری را فقط من می‌فهمیدم.

 

نگاهی به اطراف انداخت و توپید:

 

_ کی گفته این‌جا رو دست بزنن؟

 

جلوتر رفتم و کتش را گرفتم.

 

_ من گفتم. عین صحنه جنگ چالدران بود.

 

دست برد سمت شقیقه‌اش و‌ با دو انگشت ماساژ می‌داد.

 

دکمه‌های پیراهنش را دانه‌دانه باز کردم و صورتم را به سینه لختش چسباندم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت575

 

 

_ وان رو آب کردم، آماده‌س، بیا.

 

خودش که نیامد، دستش را کشیدم و لنگان‌لنگان تا حمام رفتم.

 

لباس‌هایش را درآوردم، و مجبورش کردم داخل وان بخوابد.

 

خودم هم بالای سرش نشستم و شقیقه‌هایش را با دو‌ دست ماساژ دادم.

 

_ برم برات مسکن بیارم؟

 

_ نه، درد داره ول می‌کنه.

 

_ دستم شفاس، چی فکر کردی.

 

نفس گرفتم.

 

_ شام خوردی؟

 

_ میل ندارم.

 

_ می‌تونم برات ساندویچ درست کنما؟ می‌خوایی؟

 

_ خیر.

 

کم‌کم از جایش بلند شد و آبچکان سمت دوش رفت.

 

بیرون آمدم و بازهم لنگان‌لنگان از آشپزخانه یک بسته چیپس و یک لیوان آب با قرص جوشان را تا اتاقمان بردم.

 

غر زد ولی کمی چیپس خورد.

شوری‌اش باعث شد صورتش کمی رنگ بگیرد. ویتامین سی را هم به خوردش دادم.

 

_ سختت نیست اومدی بالا؟

 

_ نه، دلم برای اتاقمون ترک شده بود.

 

خودم را به‌زور در آغوشش جا کردم، ضربان قلبش آرام شد و‌ خوابید.

 

نصفه‌های شب تنش به رعشه افتاد، هر چقدر تکانش دادم بیدار نشد، انگار کابوس‌ها به روحش تنیده باشند.

 

کمی که گذشت باز آرام شد و تا صبح خوابید.

 

صبح قبل‌از بیدارشدنش آماده بودم، با وسایل کار.‌

 

با کف دست چشم‌هایش را می‌مالید که جلویش سبز شدم.

 

 

 

 

 

 

.

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت576

 

 

_ سلام، صبح به‌خیر، شازده!

 

_ سلام، چه خبره؟ بساط راه انداختی؟

 

_ بله، بشین روی صندلی ببینم.

 

کلافه نشست.

 

حوله‌ای را دور گردنش انداختم، اعتراض می‌کرد.

 

_ کثافتکاری راه ننداز، پریناز ، خودم ریشم رو می‌زنم.

 

_ نه، من می‌خوام یه مدل پروفسوری برات بزنم جیگر بشی.

 

امتناع می‌کرد ولی کوتاه نیامدم.

 

تا زدن کامل ریشش، انواع و اقسام مدل ریش و سبیل را امتحان کردم، هربار چشم‌غره می‌رفت و من بیشتر اصلاح می‌کردم.

 

هنر آخرم، سبیلی شبیه چارلی‌چاپلین بود که با دیدن صورتش در آینه و‌ ریسه رفتن من از خنده، اولتیماتوم داد که موهایم را از ته می‌زند.

 

همان شد که سبیل چارلی محو شد و شازده با صورت سه‌تیغه خودنمایی کرد.

 

_ فرهاد، بشین موهاتم کوتاه کنم.

 

_ مگه بلدی؟

 

_ پس چی؟ دست کم گرفتی من‌و… موهای بابام‌و فکر کردی کی می‌زد.

 

متأسفانه اعتمادبه‌نفس کاذب، کار دستم داد.

 

خب حقیقتاً من هیچ‌وقت موهای پدر خدابیامرزم را نزده بودم، مادرم موهایش را کوتاه می‌کرد ولی من می‌نشستم و بادقت نگاه می‌کردم.

 

دست آخر با خودم گفتم:«چیزی نیست، کاری نداره، دوتا قیچی این‌ور، دوتا اون‌ور، آلاگارسون و تمام.».

 

انصافاً حرکت رمانتیکی بود منتها…

 

قیچی اول نمی‌دانم چرا زیادی از موهایش رفت، برای تقارن دو طرف سرش، مجبور شدم قیچی کنم و قیچی کنم و قیچی کنم….

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت577

 

 

شرایط بدی بود و جرأت نداشتم که فرهاد در آینه نگاه کند. واقعاً احتمال فلک‌ شدنم وجود داشت.

معطل کردن من هشیارش کرد.

 

_ پریناز؟

 

_ بله؟

 

_ خراب کردی؟

 

_ فرهاد، می‌تونی داد بزنی، می‌تونی هم خیلی جنتلمن باشی و بگی؛«عزیزم، مو بود، در میاد، فدای سرت.».

 

نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد، رو به آینه. دستی لای موهایش برد.

 

_ مگه نگفتی موهای بابات رو‌ کوتاه می‌کردی؟

 

_ مامانم کوتاه می‌کرد، منم نگاه می‌کردم. کلاً هم بابای من خدابیامرز زیاد مو نداشت.

 

با دست به فکل موهایش اشاره زدم.

 

_ همین جلو رو داشت، اطرافشم ریخته بود.

 

مستاصل مرا نگاه می‌کرد.

 

_ الآن من باید با تو چکار کنم؟

 

_ نمی‌دونم، فکر پای تازه جوش خورده‌م رو بکن، نه می‌تونم لگد بزنم، نه می‌تونم فرار کنم. می‌خوایی بیا بزن، تلافی؟ هان؟

 

بازهم مرا نگاه کرد و بعداز مدت‌ها، لبخندش را دیدم. هرچند محو و گذرا.

 

_ موبایلم‌و بیار زنگ بزنم ابراهیم، یه آرایشگر بیاره. می‌دم موهای تو‌ رو هم با نمره چهار بزنه.

 

یکی‌دو ساعت بعد، آرایشگر آمد، گند مرا جمع کرد و خوشبختانه موهای من روی سرم باقی ماندند.

 

تا مدتی که پایم کاملاً خوب شود، چند صباحی لنگ زدم.

 

بالارفتن از پله‌ها هم دردسر بود، پایین آمدن مشکلی نداشتم، از نرده‌ها سر می‌خوردم.

 

البته وقتی فرهاد نبود وگرنه داد و‌ بیداد می‌کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت578

 

 

فرهاد

 

 

از آن لحظه شوم تا هفته‌ها بعد توانی برایم نماند.

 

دخترک عزیزم را با دستان خودم به خاک سرد سپردم.

این خاک تا کجا می‌خواست عزیزانم را از من بدزدد.

 

رفتن سدا یک‌طرف، عذاب‌وجدان این‌که هدف ضربه‌زدن به من بوده.

 

دستکاری ماشین پریناز… پریناز… پرینازی که تا مدت‌ها سراغش نمی‌رفتم.

 

آلاله هم حال خوشی نداشت، در مراسم خاکسپاری تشنج کرد و حالش رو به وخامت گذاشت.

 

تله‌ای که به طمع پهن کرد، جان و روح من و خودش را سوزاند.

 

این میان من بودم و دشمنانی که در تاریکی می‌جنگیدند.

 

بازشدن گچ پای پریناز اوضاع را تا حدودی بهتر کرد. حضورش کنارم، مثل همیشه آرامم می‌کرد.

 

غم وجودش را حس می‌کردم.

 

سدا از بطن پریناز نبود ولی این دخترک عجیب شریک غم من و سهند ماند و سهند… پسر تنهای من تنهاتر شد.

 

عهد کردم که قاتل سدا را پیدا کنم، انتقام پرنسسم را بگیرم و همین آشوب بر این تشت کثافت می‌انداخت.

 

همین را کم داشتم که پریناز روزی چندبار سراغم بیاید و‌ از برنامه برگشتن سرکارش بگوید، انگار موقعیت مرا درک نمی‌کرد.

 

حرف به سرش نمی‌رفت و من طاقت از دست دادن کسی دیگر را نداشتم.

 

مثلاً یک روز عصر زودتر رسیدم، پریناز و‌سهند هردو بیرون بودند.

 

نیم‌ ساعت بعداز من رسیدند، همراه ابراهیم و آن مردک بی‌عقل محمود.

 

به خیال خودش با حفظ احتیاط بیرون رفته بود.‌

 

ابراهیم و محمود که بعداً خدمتشان رسیدم، سهند هم در شرایطی نبود که بخواهم یا بتوانم تنبیهش کنم، می‌ماند پریناز.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت579

 

 

وارد اتاق شدم که بی‌خیال لباس عوض می‌کرد.

 

_ مگه من به تو نگفتم از در خونه بیرون نری؟ با دیوار صحبت کردم؟

 

متعجب سمت من برگشت.

 

_ فرهاد، دلمون پوسید توی خونه، رفتیم دوتا بستنی خوردیم، چهارتا خیابون رو‌ دور زدیم و برگشتیم.

 

_ شما بی‌جا کردی. این رفتارهای سرخود رو تموم کن، پریناز.

 

_ آخه فرهاد جونم، قربونت برم، قرار نیست که از ترس یه اتفاق بد خودمون رو زندانی کنیم. متوجه نیستی، سهند افسرده شده، تو خودتم حالت خوب نیست.

 

لبه تخت نشستم.

 

_ برای بار آخر می‌گم، یک‌بار دیگه پات رو از در بذاری بیرون، من می‌دونم و شما.

 

آمد و جلوی پایم چمباتمه نشست.

 

_ تهدید و ارعاب شروع شد؟

 

دستش به‌سمت صورتم رفت.

 

_ گناه داریم، این‌قدر زور نگو. خودتم گناه داری، این‌قدر خودت‌و اذیت نکن.

 

انگشتم را به‌حالت تهدید سمتش گرفتم.

 

_ حرف آخرم رو‌ شنیدی.

 

انگشت اشاره‌ام را بین مشتش گرفت.

 

_ به یه شرط، خودت بیا باهامون وقت بگذرون، اصلاً بریم شمال.

 

چانه‌اش را بین انگشتانم گرفتم.

 

_ باشه، شمال فعلاً نه.

 

بلند شد و گونه‌ام را بوسید.

 

وقتی خواستم از در بیرون بروم صدا زد:

 

_ فرهاد؟

 

سری به‌علامت «چی؟» تکان دادم.

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت580

 

 

_ جون پریناز، ابراهیم و محمود رو دعوا نکن. من اصرار کردم بریم.

 

نتیجه این شد که سعی کردم خواسته‌اش را برآورده کنم.

حداقل یک شام دور هم… یا بساط شیرینی‌ پختن دوباره پریناز که در آشپزخانه پهن شد.

 

یکی‌دو شب شام کنار هم خوردیم، در سکوت ولی بازهم خوب بود.

 

پریناز با سهند گیم بازی می‌کردند و من لم داده روی مبل خیره به ماشین‌های مسابقه.

 

برای هم کری می‌خواندند، می‌خندیدند… یک رابطه معمولی و شاید شاد.

 

این میان من بودم که حتی برای یک لبخند، عذاب‌وجدان داشتم.

 

‌آن‌ روزها تغییر رویه برایم ناممکن بود، شاید به یک معجزه نیاز داشتم.

 

آرام از کنارشان بلند شدم، کسی متوجه رفتن من نمی‌شد.

 

در کتابخانه برای خودم خلوت می‌کردم.

بعداز مدت‌ها، بوی نی قلم تازه‌تراشیده، سیاهی جوهر و سفیدی کاغذ.

 

ورق‌های سفید سیاه می‌شدند و‌ روح من آرام‌تر.

صدای پایی آمد، پریناز لنگان!

 

_ باختی یا بردی؟

 

دست به کمر زد.

 

_ معلومه که می‌بردم، ولی خب دیدم سهند گریه‌ش می‌گیره، گذاشتم ببره.

 

_ عجب!

 

خودش را کنارم رساند و‌ دقیقاً روی پایم نشست.

 

_ با من کاری دارید، خانوم جهان‌بخش؟

 

سرگرم ور رفتن با وسایل روی میز بود.

 

انتخاب یک قلم از میان قلم‌های درشت.

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 139

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اسمارتیز

    خلاصه رمان:     آریا فروهر برای بچه هاش پرستار میگیره اونم کی دنیز خانم مرادی که تو شیطنت و خراب کاری رو دستش بلند نشده حالا چی میشه این آقا آریا به جای مواظبت از ۳ تا بچه ها باید از ۴ تا مراقبت کنه اونم بلاهایی که دنیز بچه ها سر باباشون میارن که نگم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
6 ماه قبل

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عاشق این رمانم

الهام
الهام
6 ماه قبل

کاش ی پارت دیگه هم میزاشتی 💔🥺

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

خوبه که پریناز هست حالشونو خوب کنه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x