آدم را یاد شخصیتهای فیلمهای آگاتا کریستی میانداخت.
فرهاد جلو رفت.
_ عمه جان!
زن نیمچه لبخندی تحویلش داد، شباهتی بهم داشتند، شاید واقعاً عمه جانش بود.
دولا شد و گونه زن را بوسید.
زن نگاهی با نخوت به من انداخت و قبلاز اینکه فرهاد معرفیام کند، لب زد:
_ تو پرینازی؟
_ بله خانم.
رو به فرهاد کرد وبا صدای آرامی پرسید:
_ از طایفه نیست؟
فرهاد پاسخش را داد.
_ خیر، عمه جان.
جواب عمه مرا متعجب کرد.
_ بهتر. بیا جلو ببینمت، پریناز، چشمهای من دور رو خوب نمیبینه.
جلوتر رفتم، با ترس…! آب پرتغال الکل را پراند یا نگاه خاص عمه جان؟ نفهمیدم.
_ چشمات قشنگه.
اوج تعریف عمهجان همین شد. اینهمه زیبایی خیرهکنندهٔ من خلاصه شد در «چشمات قشنگه»!
_ ممنونم.
سرش را سمت دیگر چرخاند.
_ فرهاد، پوکر بازی میکنی؟
نیش شازده باز شد و دو مردی که حدس میزدم بختیاری و خرمی باشند صندلیهایشان را جلو کشیدند.
خواستم کنار فرهاد بنشینم ولی متوجه شدم فقط کسانی که مشغول بازی هستند حق نشستن دارند.
نمیدانم قانون پوکر بود یا رسم مندرآوردی این گروه.
حتی عمه خانم از جایشان بلند شدند و دختری جوان برای کمک همراهیشان میکردند.
مثل مجسمه بالای سر فرهاد ایستادم.
ژتونهایی که روی میز چیده شد، سیاه، بنفش و نارنجی.
کسی کنارم ایستاد، رو چرخاندم، دکتر!
آرام کنار گوشم صحبت میکرد:
_ نشست بازی کنه بالاخره؟
متعجب نگاهش کردم، توضیح داد:
_ فرهاد استاد پوکره، اکثراً هم بهش میبازن ولی یه چیزیه که این جماعت کوتاه نمیان. خاصیت بازی کردن با فرهاده، ضربه هم بخوری، دلت میخواد بری جلو… کلاً بازیگر خوبیه.
حرفهایش میتوانست تفسیری از روزگار من باشد، من و شازده وارد یک بازی شدیم؛ پری همیشه بازنده، شازده همیشه برنده!
_ اون ژتونا یعنی دارن سر پول بازی میکنن؟
_ آره، بنفش از همه با ارزشتره، بعد سیاه، نارنجی از همه کمتر. رنگای دیگه هم هست ولی سر این میز، زیر یه مقداری بازی نمیکنن، کسر شأنه!
یکی از پنج نفر با مشخص شدن دست اول، کنار کشید. ژتونها نصیب خرمی شد.
_ باخت که!
دکتر ریز خندید و چشمکی زد.
_ پری، چقدر هولی! صبر کن، دختر.
عجیب بود که دیگر حس بدی به دکتر نداشتم.
شاید چون بهجز فرهاد، تنها آدمی بود که در این جمع میشناختم.
دست بعد را چیدند، از فرصت استفاده کردم و از سینیهای نوشیدنی که خدمه در سالن میچرخاندند، لیوانی برداشتم.
اینبار مایعی قرمزرنگ!
قبلاً خورده بودم ولی مزه هیچکدام از تجربیات من به این طعم و کیفیت نبودند.
فرهاد سرگرم بازی بود و حتی منی که بالای سرش بودم، کارتهای دستش را نمیدیدم.
دست دوم بازهم قرعه اقبال به نام خرمی بود.
پیرمرد از خوشی با صدای بلند میخندید و سومین لیوان کریستال مقابلش را خالی کرد.
بازهم یک نفر از جمع کنار کشید.
سعی کردم ژتونها را بشمارم ولی بیشتر گیج میشدم.
_ دکتر الآن بازی سر چقدره؟
نگاهی به ژتونها انداخت.
_ حدود بیستا.
چشمهایم گرد شد.
_ میلیون؟
_ هزار دلار.
از هیجان محتویات لیوانم را یکجا سر کشیدم و گلویم به آتش کشیده شد.
سالن بهتدریج گرمتر و گرمتر میشد.
هیجان بالا میرفت و به جمعیت ایستادگان دور میز اضافه میشد.
به ژتونها نگاه میکردم، هرکدام از آن دایرههای بنفش، میتوانستند بهراحتی چند سفته را برایم صاف کنند.
کاش جرأت داشتم و چندتایی را کش میرفتم.
هرچند که نمیشد، من دزد نبودم.
دست بعدی چیده شد و دکتر لیوان دیگری را به دستم داد.
کارتها ریخته میشد و چشم من دنبال ژتونها میچرخید.
خرمی کارتهایش را زمین گذاشت ولی بختیاری اقبال بیشتری داشت.
پیش خودم حساب میکردم که اگر فرهاد ضرر کند احتمالاً از سقف دست ودلبازیاش برای من هم کاسته میشود، احتمالاً باید تا سالها دنبال سفتهها میدویدم.
صدای همهمه بلند شد و بختیاری علناً میخندید، که…
فرهاد ورقهایش را زمین گذاشت و دکتر زیر گوش من «ناکس» را ادا کرد.
گونههای بختیاری و خرمی آویزان شد و ژتونها سمت فرهاد رفتند.
جمع درحال پراکنده شدن بود که خرمی درخواست دست بعدی را کرد.
صدای فرهاد آرام بود مثل همیشه ولی من به واسطه نزدیکی، واضح میشنیدم.
_ جناب خرمی، با کمال احترام خدمت شما، فکر میکنم بهتره بازی بعد رو بذاریم برای یک شب دیگر.
خرمی به شخصی پشتسرش اشاره کرد و مرد دسته چکی را سمت خرمی گرفت.
_ دارم چک مینویسم، شازده. من چکم پوله.
_ حقیقتاً لازم نیست، اجازه بدید تفریحی بازی کنیم.
_ نه شازده، تفریحی مال بچههاست، پول میذاریم وسط.
فرهاد سری تکان داد.
_ هرطور میل شما باشه.
ورقها را چیدند، ژتونها وسط، چک خرمی و… بختیاری هم کلاً کنار کشید.
شازده ماند و خرمی.
ورقها را برمیداشتند، به نوبت. نه از نگاهشان چیزی میفهمیدی نه تغییری در خطوط چهرهشان دیده میشد، تعبیر «پوکر فیس» را بهصورت علنی درک میکردم.
فقط یک لحظه بود، اخم فرهاد! قلبم لرزید.
انگار فقط من نبودم که از کنار صورتش حرکت ظریف ابرو را دیده باشم، خرمی هم لحظه را شکار کرد.
ورق بعدی را نکشیده، خرمی چک دوم را وسط میز گذاشت. پوف کلافه فرهاد اینبار واضح بود.
سری بهعلامت منفی برای خرمی تکان داد.
تیزی پوزخند خرمی را حس میکردم. معدهام به جوش افتاد، سرگیجه و تهوع عصبی.
دکتر بازویم را گرفت.
_ پری، بریم بیرون، نفست گرفته!
مرا دنبال خودش کشید و من توانی نداشتم برای مخالفت.
پنجره تراس را باز کرد و مرا به بیرون هل داد.
_ نفس بکش، پری، صورتت کبود شده… نفس بکش!
فکر اینهمه پولی که باخت تنم را میلرزاند.
چند زندگی مثل روزگار من بدبخت را میشد نجات داد. فرهاد احمق! شازده دوزاری!
صدای دکتر تبدیل به وزوز دوری میشد و سکوت به همراهش میآمد.
بدنم تسلیم به جاذبه زمین، سقوط میکرد که کسی به صورتم کوبید.
_ نفس بکش!
عامرانه، محکم، دستوری… نه مثل دکتر… خودش بود.
نفس کشیدم، چندبار پیاپی.
صدایش را میشنیدم.
_ پس تو وایسادی کنارش که چی، ایرج؟
_ فکر کرد تو باختی، غش کرد!
چشم باز کردم، روی سکویی کنار بالکن بودم.
_ حالت بهتره؟
_ باختی؟ اخه اونهمه پول رو باختی؟
دکتر کلافه رو به فرهاد کرد.
_ دیدی؟ بهت میگم از مشروب نبود، هول کرد بابا!
_ من به تو نگفتم مشروب نخور دیگه؟
_ گیر نده به مشروب من! پول آزادی چند نفر بود آخه!؟
چشم تیز کرد و دکتر رو به من گفت:
_ نباخت، پری، این شازده اهل باخت نیست. همیشه دست آخر رو جارو میکنه.
کسی داخل بالکن آمد.
_ آقای دکتر ناظمی؟
دکتر و فرهاد رو برگرداندند بهسمت صاحب صدا.
_ طوری شده؟
_ جناب خرمی ظاهراً سکته کردن!
دکتر رفت و ما را تنها گذاشت.
پنجه انگشتانم را چندبار باز و بسته کردم و در جایم ایستادم.
_ نباختی؟
_ خیر.
_ واقعاً که، من از ترس بیهوش شدم.
_ به شما گفته شد دیگه مشروب نخوری.
قیافه حقبهجانبی گرفتم.
_ نخوردم دیگه.
_ دوتا گیلاس شراب قرمز، هنوز مشخصاً مستی.
پشتسرش هم چشم داشت، مردک نفهم!
_ نهخیر، ترسیدم ببازی، مجبور بشیم اینجا رو تی بکشیم، ظرفا رو هم بشوریم.
_ مشکلی نبود، تو رو میذاشتم، انجام میدادی.
گفت و رفت، اصلاً هم منتظر من نماند. صد رحمت به دکتر، حداقل دستم را گرفت.
سلانهسلانه دنبالش راه افتادم.
صدای موزیک کم شده و نور سالن را بیشتر کرده بودند. قدمهایش را کمی کند کرد تا خودم را برسانم.
_ دارن شام رو سرو میکنن.
عملاً اشتهایم پریده بود ولی دنبالش راه افتادم. با دیدن میز دچار یأس فلسفی شدم.
نصف بیشتر غذاها ناآشنا مینمودند.
کنار فرهاد ماندم، به امید اینکه راهنماییام کند.
بیاعتنا به من چند تکه سوشی و یک مدل سالاد کشید. چند صدف خام!
_ پلو خورشت ندارن؟ اینهمه خرج کردن خب یه فسنجونی، زرشک پلویی چیزی!
صورت مرا نگاه میکرد و شرط میبندم که تلاش داشت نخندد.
_ خنده نداره، الآن این سالاده چیه؟
_ خرچنگ و هشتپا.
_ ایش! خب من چی بخورم؟ اینا رو دوست ندارم. از اون میگوها ندارن؟
دستش را در هوا تکان داد و یکی از خدمه سینی به دست سمتمان آمد.
سینی پر از کوکوهای دایرهای شکل همراه با سسی تند وتیز.
با خوشحالی چند تکه برداشتم و روی میز چشم چرخاندم.
_ بخور دیگه، دنبال چی میگردی؟
_ نون ندارن؟ خالی که نمیشه خورد.
مکث کرد و سرش را رو به بالا گرفت.
_ پریناز، این مهمونی نهایتاً تا دو ساعت دیگه باشه، بعدش ما برمیگردیم خونه و اونوقت من میدونم و تو!
مردک بیادب!
_ چه بداخلاق شدین، «فرهاد جون»!
آروارههایش را روی هم فشار داد وبا چشم برایم خط و نشان کشید، به جهنم.
راهم را گرفتم بهسمت یک میز خالی.
کوکو و سالاد هم ترکیب بدی نمیشدند.
حتی یک مدل کوکتل را هم بعداز شام امتحان کردم.
میدانستم شازده یک جایی دورادور مراقب است.
سراغ میز دسر رفتم و از شیرینیهای مختلف چشیدم. هرچقدر شام مزخرف بود، دسرها عالی.
سر میز برگشتم با بشقابی پر.
در کمال تعجبم دکتر و شازده بهسمت من آمدند.
ظاهراً این دو خیلی هم باهم بد نبودند.
دکتر به ظرف دسر اشاره زد.
_ دختر، از همه نوع دسرها برداشتیا!
_ بله! حیفه، کاش یکبار مصرف میدادن، میبردیم خونه.
_ مگه سفره ابوالفضله؟!
_ نه خب، میگم حیف نشه.
شیرینی مربایی را سمت فرهاد گرفتم.
_ فرهاد جونم، از این بخور، طعمش خوبه.
_ ممنون، من قبلاز خوابم شیرینی میخورم، الآن زوده!
به من تکه میانداخت؟
دیگر هیچ کوفتی را تعارفش نکردم.
اواخر شام بود که همان فلورخانم بازهم سراغ شازده آمد.
_ فرهاد جان، عمه خانم پرسیدن تشریف میارید پای میز؟
دهانش را با دستمال پاک کرد و از جایش بلند شد.
این مرد در هر حرکتش مثل سلاطین و اشرافزادهها رفتار میکرد.
_ پریناز؟
توقع داشت با ظرف دسرهایم خداحافظی کنم؟
_ من بعداً بیام؟
_ خیر.
از جایم بلند شدم و بهسمت همان سالن قبلی راه افتادیم.
دکتر هم در رکابمان. مردک را با چسب به فرهاد چسبانده بودند.
با رسیدن به سالن یاد خرمی افتادم.
_ دکتر، اون آقاهه مرد یا خوب شد؟
نیشش باز شد.
_ خوبن، پری جان، این شازده یه کاری باهاش کرد که جای بطن و دهلیز بندهخدا عوض شد.
اهمیتی به خودشیرینی دکتر ندادم.
اینبار سر میز تعداد زیادی نبودند.
عمه، فلور و چند خانم و آقای جدید. خدا را شکر که کسی سیگار نمیکشید.
زنی که کنار عمه خانم بود، مشغول پخش کردن کارت شد.
عمه خانم از جایش بلند شد و سمت پنجره رفت و چند ثانیه بعد فرهاد کنارش ایستاده بود.
باهم صحبت میکردند.
بیشتر عمه خانم حرف میزد و درنهایت سر میز برگشتند.
با نشستن فرهاد، زنی که کارت پخش میکرد، ورقهای دستش را بر زد و شاه خشت را بیرون کشید.
مابقی دسته را مجدداً بر زد و جلوی فرهاد گذاشت.
اولین ورق ، تک دل.
فلور معنی کارت را میگفت.
_ از چیزیکه به گذشته مربوطه متنفری.
ابروی عمه بالا رفت و به زن کارت پخشکن اشاره زد.
کارت دوم، ده دل.
فلور لب زد:
_ ازدواج فامیلی.
کسی از سوی دیگر میز اشاره کرد.
_ آلاله.
عمه خانم چشمغره رفت.
اینبار فرهاد سه کارت را همزمان کشید.
بیبی پیک، نه خشت وسرباز دل.
عمه خانم به کارتها خیره شد.
_ زنی بیوه که باعث غم و رنجت شده، نه خشت هم اتفاقی خوبه ولی سرباز دل؟ کی نزدیکت شده؟ سر درنمیارم.
زن کارت پخشکن، تمام کارتها را جمع کرد و مجدداً بر زد. بازهم سه کارت.
فلور مجدداً به حرف افتاد.
_ هشت دل، تک گشنیز و… بازهم سرباز دل! خب هشت دل و تک گشنیز که از شازده بعید نیست، کارهای مخفی و سری… ولی سرباز دل کیه؟
انگار برای بقیه تفسیر میکرد.
– سرباز دل از دور مراقبه، حمایت میکنه.
زنی صدا زد:
_ آلا؟
عمه سرش را به نفی تکان داد.
_ نه، آلا نیست، آلا تموم شده.
رو به فلور کرد.
_ جمع کن، خودت کارت بده.
فلور اطاعت کرد و اینبار سه کارت مقابل فرهاد قرار گرفت.
پنج پیک، هشت پیک و…سرباز دل.
عمه با اخم حرف میزد.
_ این کارتها رسماً دارن هشدار میدن، فرهاد. ولی سرباز دل… شاید سهند باشه، پسری با قد بلند و پوستی روشن.
دکتر زیرلب زمزمه کرد:
_ سرباز دل، پرینازه.
چشمان فرهاد در صورتم قفل شد، اینقدر که حس کنم هوایی برای تنفس ندارم.
با صدای عمه به خودمان آمدیم.
_ برای امشب کافیه.
واقعاً ممنونش بودم، حرف حق را زد، «برای امشب کافیه.»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا چن ساعته باز نمی شد لطفا هر روز پارت بذار تموم شه