_ آقا اگه میشه یکم تندتر برید….
از آینه بهم نگاه میکنه و میگه: از این تند تر که نمیشه دخترجون…
خشمم با مشت کردن رو پام و کوبیدن به زانوم هم خالی نمیشه،….
از ازمایشگاه تا الان عین اسپند رو آتیش جلز و ولز میکنم و آروم نمیشم….
همه ی امیدم به باد رفت….
حقیقت مثل تازیانه محکم تو صورتم کوبونده شد…..لعنت بهت ساره….لعنت بهت…تو نمیتونی مادرم باشی….نباید مادرم باشی…..نمیشه که باشی….
وارد کوچه ای میشم که برام منفورترین مکان دنیاست…و کاش به حرفت گوش میکردم خاله سوگل….کاش وقتی اونجور التماست میکردم برا یه نام و نشون از خانوادم میزدی تو دهنم….کاش میمردم و ساره نامی رو هرگز نمی دیدم…..
به خودم میام و میبینم ماشین داره از کنار خونه میگذره….
_ همینجاست آقا….
نگه میداره و من به سرعت پیاده میشم….
آخ خداااااا…..
چقد من بدبختم که بازم باید وارد خونه ای شم که چند ماه پیش تو شب زمستون با پاهای برهنه و لباس های پاره ازش فرار کردم…..
جلو میرم و با هل دادن دری که همیشه ی خدا بازه داخل میشم…
حالم از این خونه و از آدماش بهم میخوره…
اینجا خود خود جهنمه….
بدون توجه به نگاه خیرشون و پچ پچ هاشون سمت اتاق ساره میرم…..
بدون در زدن وارد میشم….
تف به شانس نداشته ی من………
مادر……
با دیدنش که بازم پای بساط نشسته و حتی متوجه باز شدن در و ورود من نشده کنترل و تسلطم برا گریه نکردن و اشک نریختن از بین میره واشکام گوله گوله راه خودشون رو باز میکنن….
یعنی من نه ماه تو شکم این زن بودم…..
چرا پس نمیتونم باور کنم…..
جلو میرم…آروم ولی محکم…..
با شنیدن صدای پام سرش رو بلند میکنه….
ابروهاش کم کم بهم نزدیک میشن و با صورت درهم بهم نگاه میکنه….
میشینم و روبه روش قرار میگیرم….
چشماش….چشمای کشیده ش…..
تموم این مدت تصویر دو چشمش جلو چشام بود و هر بار با تمام وجودم دلم میخواست منکر شباهت بین چشامون شم ولی…….حیف……دل خواستن و نخواستن من به هیچ کجای این دنیا نبود و به قولی دنیا منو به یه ور خودش هم حساب نکرد….
آخ خداااا…..چقده دیگه باید آرزوهام حسرت دلم بشن….
لبهای خشکمو از هم باز میکنم و میگم : از وقتی که چشم باز کردم و فهمیدم اطرافم چه خبره همیشه یه حسرت بزرگ وسط قلبم بود…یه حسرت که خوشی هر چیزی که داشتم رو به زهر تبدیل میکرد….یه جای خالی تو دلم که با هیچ چیزی پر نمیشد…..
اشکام پشت سر هم میریزن…و تلاشی هم برا پاک کردنشون نمیکنم….
_ حسرت داشتن یه مادر…
نفس عمیقی میکشم و ادامه میدم: …خاله سوگل هیچوقت اجازه نداد مامان صداش بزنم….میگفت بهم بگو خاله….هر وقت صداش میزدم مامان جوابمو نمیداد…..میگفت من خاله تم،.مادرت نیستم….با همه ی لطفهایی که در حقم کرد ولی اینکارش رو تا ابد یادم نمیره…..
تمام جز جز صورتش رو از دید میگذرونم…..نم اشک رو تو چشماش میبینم…..
_ چرا نخواستی مادرم باشی…چرا نموندی برام مادری کنی…گناهم چی بود که ولم کردی رفتی….هااا….همینو بهم بگو…..تموم این بیست و یک سال با فکر به اینکه زنده ای و یه روزی یه جایی پیدات میکنم نفس کشیدم و زندگی کردم….ولی خبر نداشتم…نمیدونستم…یکی نبود بهم بگه آخه طلوع احمق تو گم نشده بودی که کسی منتظرت باشه؟ تو رو نخواستن…..خودشون ولت کردن رفتن…نخواستن باشی……چرا بهم حسی نداشتی….من از وجود خودت بودم…نه ماه تو شکمت بودم…..آخه چرا؟….
دستامو رو دستش میذارم و با گریه میگم: تموم این چند ماه دست و دلم برا گرفتن جواب آزمایش نمیرفت…میدونی چرا؟…چون نمیخواستم باور کنم یه مادر تا این حد میتونه بد باشه…..ساره من دخترتم….بهم نگاه کن…..اصن میدونی چندسالمه؟..هاا؟…میدونی؟…..میدونی از بی پناهی بهت پناه آورده بودم…..چرا گذاشتی اون کامران عوضی بهم تجاوز کنه؟…..میدونی من هنوز دخترم….
خیره خیره بهم نگاه میکنه و با مکث میگه: ازت متنفرم…..
انگار که یه پارچ آب سرد تو چله ی زمستون رو سرت بریزن، همونقد حرفش سرد بود و تموم وجودم از سرماش در لحظه یخ بست…..
بی حرف فقط نگاش میکنم…..بدون پلک زدن…..
_ از اینجا گم شو بیرون……
میگه و بساطش رو جمع میکنه و خودشو میکشونه عقب و تکیه میده به دیوار….
نمیدونم چه مدته که زل زدم بهش…..
موبایلم شاید برا صدمین بار تو کیفم زنگ میخوره و کی میتونه باشه جز امیرعلی…..
رمقی برا جواب دادن بهش ندارم….
خودمو سمتش میکشونم که میگه: جوابت رو شنیدی…گم شو بیرون…..
چهار دست و پا بی اهمیت به چرکی بودن تشک پتوش از روشون میگذرم و اینبار نزدیکتر از قبل کنارش میشینم…
_ جواب من این نبود….منم برا این نیومده بودم…تو برام ثابت شده ای………..فقط….میخوام بدونم پدرم کجاست؟……
پوزخند صداداری میزنه و با کج و کوله کردن صورتش میگه: پدرم…..
دندونامو رو هم فشار میدم و میگم: از اینجا تکون نمیخورم تا آدرس پدرمو ازت نگیرم……
به چشمام نگاه میکنه و میگه: تکون نخور تا کامران بیاد عین سگ بکنتت…..
میگه و بلند میزنه زیر خنده…….
ناباور بهش نگاه میکنم....
تموم وجودم رو خشم میگیره و حرصمو با گرفتن یقش و تکون دادن بدنش خالی میکنم و با صدای بلند میگم: تو دیگه چه جور آدمی هستی….همون بهتر که نموندی…بهتر که رفتی…اصن تو لیاقت مادر بودن رو نداشتی….لیاقت هیچی رو نداری……این زندگی کثافت بارت فقط و فقط لایق خودته.…
ولش میکنم که گردنش به عقب کشیده میشه و من برا یه لحظه رد عمیق یه زخم رو رو گردنش میبینم…..
اینقد با حرفاش دلم رو به درد آورد که حتی دوست ندارم بپرسم این زخم برا چیه؟.
میدونم که اگه تا چند روز هم ابنجا بمونم حرفی نمیزنه……از طرفی وقتی حرف کامران هم وسط اومد ته دلم خالی شد….چرا فراموشش کرده بودم وقتی میدونستم در به در دنبالمه…با پای خودم اومدم تو خونه ای که اون عوضی هم زندگی میکنه…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همتا جون رمان در مسیر سرنوشت رو قبلا خیلی منظم میذاشتی این رمانت هم عالیه فقط اگه منظم بذاری خیلی خوب میشه
فاطمه جون،ادمین عزیز به راهنماییت احتیاج دارم عزیزم آیدی تلکرامتو بده بیام ازت راهنمایی بگیرم
Fatemeh_ss8