کرایه رو حساب میکنم و از تاکسی پیاده میشم…
حسی بهم میگه کارم اشتباهه ولی با دیدنی عکسی که برام فرستاده بود به معنی واقعی کلمه از خود بی خود شدم……دلشوره همه ی جونمو گرفت و وقتی امیرعلی گفت تا آخر شب نمیام تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و تو یه پارک باهاش قرار بذارم….
تموم وجودم رو خشم گرفته و مطمعنم اگه اسلحه داشتم یه گلوله حروم مغز کثیفش میکردم…..
آخه یه آدم تا چه حد میتونه کثافت و بی شرف باشه….
پارک خلوت خلوته و جز چند نفر کس دیگه ای نمیبینم و الان میفهمم چقده اشتباه کردم برا این وقت ظهر قرار گذاشتن…….
از همین فاصله هم میبینمش که رو نیمکت نشسته….هیبت غول مانندش همه ی نیمکت رو گرفته و مگه یه آدم تا چه حد میتونه هیکلی و ترسناک باشه….
سرش میچرخه و با دیدنم از جاش بلند میشه….هم میترسم ازش و هم به حدی عصبی که دلم میخواد با همین دستام خفش کنم…..
چند قدمیش میرسم و در جواب سلامی که میکنه با صدایی که به وضوح میلرزه میگم: بی شرف ترین آدمی هستی که دنیا به خودش دیده عوضی…..چطور تونستی عین وحشیا تو خواب بهم حمله کنی و از کاری که کردی عکس بگیری….ازت شکایت میکنم…میدم پدر نداشتت رو در بیارن کثافت….
من از خشم صدام بریده بریده میشه و حس میکنم هر نفسی که میکشم نفس آخرمه…ولی اون با خونسردترین حالت ممکن زل زده بهم و از سر تا پام رو نگاه میکنه…..
بالاخره زبون نجسش رو میچرخونه و میگه: میدونستی تو بغلم گم میشی….
با شنیدن این حرفش دود از کله م بلند میشه و چند قدم فاصلمون رو پر میکنم…..دستم رو بالا میارم و میخوام بهش سیلی بزنم که نمیذاره و دستمو میکشه و تا به خودم بیام محکم بغلم میکنه….. دستاش دورم حلقه میشن…..سرم به سینش میخوره و اون محکمتر به خودش فشارم میده….
هنوز تو شوک بلایی هستم که به سرم اومده که سرش پایین میاد و رو سرم رو میبوسه….
برای اولین بار توسط کسی جز امیرعلی اینجوری لمس میشم….و مطمعنم هضمش برام غیرممکنه…
به خودم میام و شروع میکنم به دست و پا زدن ولی زور اون کجا و زور من کجا…..
زبونم به هر فحش و تهدیدی که بلد بودم باز میشه…
حالم از تا این حد ضعیف بودن خودم بهم میخوره و دست خودم نیست که میون اونهمه خشم و عصبانیت اشکام دونه دونه میریزن رو صورتم…
دستاش از دورم باز میشن و عقب میره….من اما همون چند قدم عقب رفته رو پر میکنم و اینبار با کیف تو دستم میفتم به جونش…
من گوله ی آتیشم و اون شروع میکنه به خندیدن….
_ اوووف خدا….باور کن روزی صد بار بغل کردنتو تصور کردم…چقده بغلی و نازی….جون میدی برا چلوندن….
نفس نفس میزنم و برای اولین بار فحشی رو به زبون میارم که خودمم باورم نمیشد یه روز چنین حرفی به کسی بزنم….
_ پدر سگِ مادر ج…نده….
خنده ی رو صورتش در لحظه محو میشه و با دندون های کلیدشده از عصبانیت جلو میاد و میگه: اون که مادر ج…نده ست تویی،دختره ی هرزه ی خراب….محض اطلاعت باید بگم تا الان صد بار مادرت رو گاییدم…کلا هر وقت راست کنم دم دستی ترین کسی که هست مادرعزیزته…..الانم نوبت دخترشه….چه بخوای چه نخوای جر خورده ی خودمی…..تا الان بهت گفتم یکی دوساعت ولی حالا نظرم عوض شده یه روز کامل باید بیای پیشم…..اگه اومدی که هیچ…ولی بر فرض محال که بخوای لج کنی و نیای، اونوقت هم عکس های قبل و هم عکس های امروز که تو بغلم بودی رو میفرستم برا آق دکتر…..اونم بخواد خوش غیرت بازی در بیاره و کاری به کارت نداشته باشه میفرستم برا خانوادش…. اصفهانن دیگه..همونجور که شوهرت رو پیدا کردم اونا رو هم پیدا میکنم….اونوقت ببین چه بلایی سرت میارن؟….با یه لگد میندازنت بیرون از خانوادشون…..البته امیرعلی جان هم پسر هموناست دیگه…فکر نکنم دووم بیاره عکسی رو ببینه که زنش زیر یه مرده و داره ازش لب میگیره و با سینه هاش ور میره…..اگه خوب نگاه کرده باشی پای لخت اونکه داشت مادرت رو هم میکرد مشخصه تو عکس…..در واقع خودم بهش گفته بودم جوری عکس بگیره که خودشم باشه تو تصویر…اینجوری هر کی ببینه فکر میکنه من سواریم تموم بشه نوبت اون یکیه….عکاس خیلی خوبیه جان تو….مثل همین الان که از لحظه ی خروجت از خونه ازت عکس گرفت تا همین چند دیقه پیش که تو بغلم بودی….وااای…وااای….فک کن دکتر این عکسا رو ببینه….چه حالی میشه به نظرت؟….خود قاضی هم اون عکسارو ببینه میگه با میل خودت رفتی زیرش…..دیدیشون که….دیدی چه خوب لب میدادی….هوووم آره طلوع؟....
وا رفته نگاش میکنم….جز نگاه کردن کاری ازم برنمیاد…..پاهام تحمل وزنم رو ندارن و میشینم رو نیمکت….بدبخت شدم….به خاک سیاه نشستم…..
با چشمای اشکی سرم رو بالا میارم و نگاش میکنم….
برخلاف میلم که دلم میخواد با تریلی از روش رد بشم و تکه تکه شدنش رو ببینم….ولی با لب های لرزون رو بهش میگم: تو رو خدا…..من خیلی سختی کشیدم تو زندگیم…زندگیمو خراب نکن…..
کنارم میشینه و من برا تماس نداشتن باهاش فاصله میگیرم و به پوزخند مزخرف گوشه ی لبش هم توجه نمیکنم….
_ کاری به زندگیت ندارم….یه روز بیا پیشم…..یه صبح تا شب…خب؟….بعدش دیگه قول میدم اسمتو هم به زبون نیارم….
چشمامو رو هم فشار میدم و هیچ تلاشی هم برا پاک کردن اشکایی که حالا دیگه همه ی صورتم رو خیس کردن نمیکنم……
رو بهش میگم: من نمیتونم چنین کاری کنم…چقده پول میخوای بهت بدم؟….
انگار که جوک گفته باشم بلند میخنده…..
تو سکوت نگاش میکنم و وقتی که خنده ش تموم میشه میگه: پول میخوام چیکار دختر…من فقط تو رو میخوام همین…..اونم فقط یه روز…..چرا اینقده سخت میگیری هاا؟…..من زن میشناسم چند تا بچه هم داره…شب و روزش هم خونه دوست پسراش میگذرونه…سخت نگیر تا سخت نگذره…..یه روزه فقط….منتها اون یه روز باید هر چی من بگم بشه…..میخوام حسابی بهم خوش بگذره….تمومم که شد خودم میرسونمت هر جایی که خواستی….میری خونت و انگار نه انگار که منی اصن وجود داشتم…..ولی…ولی اگه قبول نکنی، به جون مادرم که تا حالا کسی جرات نداشته چپ نگاش کنه و تو امروز اون مزخرف رو به زبون آوردی و اگه به خاطر این نبود که سالمت رو میخوام گردنت رو میشکستم، به جون خودش بخوای قبول نکنی و تو مهلت سه روزی که بهت دادم نیای صبح روز چهارم همه ی اون عکسا رو میفرستم برا شوشو جونت…..دیگه خود دانی….
میگه و از رو نیمکت بلند میشه و میره…..
چقدر احمق بودم که باهاش قرار گذاشتم….چقدر احمق بودم که مثلا اومدم حسابش رو برسم…..خاک تو سرت طلوع…..همه ی اینها نقشه بود و توی نفهم با پای خودت یه تنه همش رو اجرا کردی….
خداا….کمکم کن…..جواب امیرعلی رو چی بدم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای تو رو خدا زود پارت بعدی رو بزار نمونیم تو خماری
چقد سخته شرایطش🥺🥺
علما به نظرتون طلوع باید چیکار کنه؟
هیچی دیگه کلا با این سر قرار رفتنش و پنهون کردن اتفاقای قبلی خودش و به فنا داد و امیر علیم پر داد رفت.
طلوع باکره هست دیگه
باکرگیشو به امیر علی ثابت کنه بعدشم همه چیزو مو به مو تعریف کنه
من نفهمیدم واقعاااا
نمیتونست با خودش یه موبایل ببره صدای این عوضی رو ضبط کنه؟؟؟!!!