_ طلوع…
با صدای بلندش از جا میپرم….. از اتاقش میزنه بیرون و میگه: برا چی جواب نمیدی هر چه صدات میزنم….
با تعجب میگم: منو صدا زدی؟…
اخمو جلو میاد و یه نیم نگاه به ظرفشور پر از ظرف کثیف میکنه و رو صندلی کنارم میشینه…
_ چیزی شده؟…
بهش نگاه میکنم….یعنی اگه بهش بگم چه اتفاقی برام میفته….
آخ خداا….کاش میشد بهش بگم چی شده….کاش میشد….به اندازه ی مرگ از فهمیدنش میترسم….امیرعلی خشک نیست ولی متعصب چرا….بعد از چند ماه حالا دیگه کاملا میشناسمش…اگه اون عکسا رو ببینه فاتحه م خوندست….
ترس از دست دادنش باعث میشه کاسه ی چشام پر شه و تا به خودم بیام قطره های بزرگ اشک بچکه رو گونم….
سرم رو پایین میندازم ولی دیگه دیره و لحظه ی آخر میبینم که صورتش رو بهت و تعجب میگیره…
_ طلوع…
چیزی نمیگم که دست میزاره زیر چونم و سرم رو بالا میاره…
_ ببینمت…..چته تو…چی شدی قربونت برم…..
بهش نگاه میکنم….من خیلی دوسش دارم….کاش این اتفاق نمی افتاد….کاش هیچ وقت دنبال ساره نمیگشتم که حالا زندگیم گره بخوره به اون عوضی….
_میگی چی شده یا نه؟…چته تو؟…جنی شدی؟…
واقعا نمیدونم چی بهش بگم….من آمادگیش رو ندارم که بخوام چیزی بهش بگم…از واکنشش میترسم….رفتارش بهم ثابت کرده که بایدم بترسم…
_ امیرعلی؟…
اینقد با عجز صداش میزنم که صندلیش رو به صندلی که نشستم میچسبونه و با نگرانی میگه: جونم طلوع…جونم نفسم…چت شده..نصف عمرم کردی که…
_ امیرعلی دوسم داری؟….
صداشو با مکث میشنوم…
_ دیوونه شدی تو؟…
با گریه لب میزنم: داری یا نه؟..
_ اگه نداشتم که نمیخواستم زنم شی…برا چی نمیگی چی شده؟…از دیروز تا الان همش تو خودتی….پدر منو هم دراوردی با این غم چشات…
نکه نخوام….نمیشه بگم….هر چیزی بگم علیه خودمه…اون از قضیه ی ساره که بهش نگفته بودم هنوزم دلگیره…حالا چی بگم بهش….اگه اون عکس رو ببینه چه فکری راجبه بهم میکنه….تو عکس هیچ چیزی از نارضایتی من مشخص نیست….
آب دهنمو قورت میدم و میگم: تو….تو از وقتی ساره رو دیدی حست بهم تغییر کرده….آره امیرعلی؟….راستشو بهم بگو؟..
تنها چیزی که به ذهنم رسید برا سوتی که داشتم میدادم همین بود….و خدا رو شکر که باور میکنه…
آروم میزنه تو سرم و میگه: خاک تو سرت…برا این گریه میکردی آره؟….حالا میدونی باید چی جوابت رو بدم؟….هووم؟…باید بگم آره تغییر کرده…دیگه نمیخوامت….
دلخور نگاش میکنم که آروم میزنه رو نوک بینیم و ادامه میده : البته حالا که نه…از فردا نمیخوامت….الان زدم بالا ناجور….بریم برا یه شب نفس گیر….
به ظاهر میخندم و میگم: مگه میخوای باهام کشتی بگیری؟…
بلند میشه و با خم شدنش بغلم میکنه…پاهامو دور کمرش حلقه میکنم و دستامو هم دور گردنش گره میزنم….
_چرا که نه….اونم میگیریم…..اوووف…کی میشه بذارمش تو ک…..
_ امیرعلی…..
_ ای بابا…..اسمشم نمیتونم بگم….
برا یه لحظه یادم میره این دو روز چه مصیبتی سرم اومد و بلند میخندم…..
_ قربون خنده هات برم….نمیگی من میمیرم اینجوری اشک میریزی….
رو تخت میزارتم و بی قرار روم خیمه میزنه و لبهای گرمشو رو لبهام میذاره….
*
بی جون و با بغض میفتم رو تخت….
پیشونیم رو میبوسه و میگه: ببخش نفسم…بخدا دلم نمیاد یه ذره هم درد بکشی ولی چیکار کنم دیگه…وقتی نمیذاری از جلو رابطه داشته باشیم منم میزنم جاده خاکی….
_ میسوزه امیر….یکم ماساژم میدی؟…
_ کجاتو؟……
_ کمرمو…
_ کمرت میسوزه؟…
_ نه….
_ پس کجات؟….
با دستم میزنم رو شکمش و میگم: خیلی بیشعوری….
میخنده و من به این فکر میکنم کاش دنیا همینجا تموم شه و هیچوقت فرداهای پراسترس نیاد….
دستمو از رو شکمش بالا میبره و رو لبهاش میذاره و آروم میبوسه….
نفس عمیقی میکشه و آروم لب میزنه: شاید شعاری باشه حرفم طلوع، ولی روزی صدبار خدا رو شکر میکنم که دختری رو نصیبم کرده که به پاکیش ایمان دارم….میدونم باور نمیکنی اگه بگم چقده دوست دارم….
با این حرفش چشمامو محکم رو هم فشار میدم و از تاریکی اتاق نهایت استفاده رو برا گریه کردن میکنم….
*
_ چی شد؟….امروز آخرین روزه…. الان اگه بخوای بیای دیگه تا صبح پیشمی…پس بهونه ی شب بیرون موندنو برا شوهرت جور کن….
_ تو…تو از خدا نمیترسی….وجدان نداری…..اخه چرا اینقده نفهمی…. من شوهر دارم….چطوری میتونم بهش…
_ شر و ور تحویل من نده…میای یا نه؟…
_ ببین من..
_ فقط بگو میای یا نه….حرف اضافه نزن که گیرت بیارم دندون تو دهنت نمیذارم….
بی شرف…
_ تو رو….
اینبار جوری داد میزنه که حس میکنم پرده ی گوشم پاره میشه…..
_ میااای یااا نه…..
با گریه میگم: من نمیتونم…..تو رو خدا دست از سرم بردار….برو سر…
وسط حرفام گوشی رو قطع میکنه…..
نفس نفس میزنم….از ترس رو به موتم و موبایل تو دستم میلرزه….خدا جونمو بگیر ولی آبرومو پیش امیرعلی نبر…..
شمارش رو میگیرم…به یه بوق هم نمیرسه که قطع میکنه……باید التماسش کنم……خدا، کاش تهدیداش الکی باشن….تموم این چند روز به این فکر کردم که اگه بخواد چنین عکسایی بفرسته برا امیرعلی پای خودش هم گیره….یه حسی بهم میگفت تهدیداش الکیه و فقط میخواد تو رو لای منگنه بذاره تا به کاری که میخواد مجبورت کنه….
یه بار….دو بار…..ده بار میگیرم و بازم قطع میکنه…
میخوام بهش پیام بدم که همون لحظه پیامی ازش میاد…..
یه عکسه…..بازش میکنم و وقتی میبینمش گوشی از دستم میفته و عین دیوونه ها به خنده میفتم….. وسط خنده هام شروع میکنم به گریه کردن…..تموم شد……زندگی برام تموم شد و کاش نفس کشیدنمم تموم شه…..چه ساده و بی گناه باختم…..
یه اسکرین شات از همه ی اون عکسهایی که ازم داشته و برا امیرعلی ارسال کرده…..
میشینم رو زمین و جوری خدا رو صدا میزنم که گلوم از سوزشش به سرفه میفته….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بدبخت طلوع با این پنهونکاریش قبر خودشو کند.
یه احتمالش اینه که خوکشی میکنه
دومی اینکه یه نامه برا امیرعلی مینویسه و از خونه اش میره ولی نکته اینجاست هرکدوم از احتمالات باشه طلوع مهر تایید میزنه به مدرک های کامران
خوب بیشعور همون روز اول همه چیزو با ارامش ب امیر علی میگفتی ک اینطوری سرت نیاد
دلمم برا طلوع خیلی میسوزه😪😪