تکیه دادم به کانتر پشت سرم…ناامیدتر از همیشه….چشمام مدام پر و خالی میشه و انگار ته خطی که میگن همین نقطه ای هست که من بدبخت وایسادم…. صدای زنگ موبایلم برام از صدای ناقوس مرگ بدتره….کاش خدا الان جونمو میگرفت….چی دارم بهش بگم….برا چندمین بار زنگ میخوره و اسم امیرعلی رو صفحه ش به نمایش در میاد…. جرات جواب دادن رو ندارم….
صدای چرخیدن کلید تو قفل میاد و منی که از ترس رو به رو شدن با امیرعلی دلم میخواد بمیرم…..کاش قبل از اینکه بیاد میزدم بیرون….
دستمو به زمین میگیرم و بلند میشم….
در باز میشه و قامت بلندش تو چهارچوب قرار میگیره……
جلو میاد و در با صدای محکمی بسته میشه…
ناباور بهم نگاه میکنه….اخماش به شکل ترسناکی تو هم رفته…..جلوتر میاد و چشمم که به چشماش میفته دلم میخواد به اندازه ی یه دنیا ازش فاصله بگیرم….
آب دهنمو قورت میدم و با ترس و لرز بهش نگاه میکنم…..
یه قدمیم وایمیسه و با چشمای سرخش زل میزنه بهم….
موبایل تو دستش رو بالا میاره و رو به روم میگیره…..
چشام میچرخه رو صفحه ش و با دیدن عکس خودم که زیر تن اون عوضی دارم جون میکنم و امیرعلی با دیدنش فکر کرده در حال لذتم وا میرم……
لب هام میلرزه و میخوام حرفی بزنم که یه سمت صورتم آتیش میگیره و پرت زمین میشم….
نفسم از درد گونه و گوشم بند میاد….
سرم رو بالا میارم که خم میشه و با گرفتن موهام بلندم میکنه و سمت اتاق خواب میکشونتم…..
پوست سرم میسوزه و دستمو برا جدا شدن دستش از موهام رو مچش میذارم و با گریه میگم: آیییییی….امیرعلی تو رو خدا…..امیر…..ولممم کن….بذار بهت توضیح بدم…..
با حرص و خشم داد میزنه:خفه شو هرزه ی جن…ده….
با شنیدن این حرف درد سرم یادم میره….باورم نمیشه چنین حرفی بهم زده باشه…..
با شکم رو تخت پرت میشم…پیشونیم به لبه ی تخت برخورد میکنه و درد همه ی جونمو میگیره….میخوام بچرخم که یه چیز محکم به کمرم میخوره و از درد و سوزشش نفسم میره و جیغ بلندی میکشم….
خودمو از اون ور تخت میندازم زمین……
_ کو…ن دنیا رو دادی حالا واسه من جانماز آب میکشی هاااا؟..
آخ خدا کاش میمردم و این حرفا رو نمیشنیدم….
خودمو گوشه ی اتاق جمع میکنم و با گریه و التماس رو بهش میگم: امیر تو رو خدا بذار بهت توضیح بدم….بذار حرف بزنم..بعد هر کاری دوست داری انجام بده……
تند جلو میاد و من حالا متوجه کمربند تو دستش میشم…..
نفس نفس میزنم و به دیوار پشت سرم میچسبم….
_ ای آشغال خراب…..منو خر فرض میکنی……
میگه و با تموم زورش کمربندو رو سرم فرود میاره….
هق هقم دل خودمو کباب میکنه…..تاوان چی رو پس دادم……
تموم بدنم داغون شده و بوی خون خشک شده رو صورتم حالمو بهم میزنه….
حتی اجازه نداد یه کلمه هم حرف بزنم و تا جایی که دیگه خودش خسته شد افتاد به جونم و به جیغ و ناله هام هم هیچ توجهی نکرد…. وقتی هم که از زدن من خسته شد افتاد به جون وسایل خونه و هر چیزی که دم دستش بود رو به دیوار کوبوند و شکست….
نیم ساعتی هست که رو زمین درازم و از درد نمیتونم تکون بخورم….
کامران کثافت…بیشرف حروم زاده….
بیشتر از این نمیتونم خون رو صورتمو تحمل کنم و با درد و بدبختی به کمک دیوار بلند میشم….
هر قدمی که برمیدارم درد تا عمق وجودم میرسه…..
از اتاق میزنم بیرون که میبینمش و هین بلندی میکشم از ترس….
باورم نمیشه مرد روبه روم همونی باشه که دیشب تا صبح با هر تکونی که میخوردم بوسم میکرد و بابت رابطه ای که باهام داشت و دردی که تحمل میکردم اونهمه قربون صدقه م میرفت…..
میخوام برگردم تو اتاق که چشمم به انگشتای دستش میفته و خونی که ازشون رو سرامیک های آشپزخونه میچکه…..
با همه ی کتکی که ازش خوردم و حال بد خودم ولی با دیدن دستش دلم طاقت نمیاره و سمتش میرم…..
کنارش میشینم و میخوام دستشو بگیرم که با حرفش برا هزارمین بار دلم از حرفای امشبش میشکنه….
_ دست نجستو بهم نزن کثافت….
پلک هامو میبندم و به چشام اجازه ی باریدن میدم…..
بلند میشم و جعبه ی دستمالو از رو میز برمیدارم…
چشم از تلویزیون خرد شده میگیرم و دوباره کنارش میشینم….
با اخمهای درهم زل زده به زمین و همه ی بدنش از نفس های تند و خشمگینی که میکشه تکون میخوره….
چند دستمال برمیدارم و با دست های لرزون رو دستش میذارم و فشار میدم…..
_امیرعلی؟…..
جوابی که ازش نمیشنوم دلم میگیره و با بغض میگم: بذار…..بذار حرف بزنم….بذا….
_ من چندمین مرد زندگیتم؟……
ناباور سرمو تکون میدم و میگم: بخدا اشتباه میکنی امیر….قضیه اونجوری نیست که تو فکر میکنی….
پوزخند میزنه و میگه: آره….آره…اشتباه فکر میکردم….اشتباه کردم که فکر میکردم دختری که عقدش کردم پاک ترین دختریه که به عمرم دیدم…خیال واهی کردم….نمیدونستم با ج…نده ی دنیا زیر یه سقفم….راستشو بگو طلوع مشعوف، تا حالا چند رابطه داشتی؟….هوووم؟….
دلم آتیش میگیره از حرفش و اینبار با ناراحتی میگم: چرا نمیذاری حرف بزنم….قضیه اونجوری نیست…
عقب میرم و به دیوار رو به روش تکیه میدم…..نفس عمیقی میکشم و با مکث لب میزنم: بعد از اینکه خاله سوگل فوت کرد صابخونه بهم گفت خونه رو تخلیه کنم…جایی نداشتم و ساره رو هم تازه پیدا کرده بودم….تصمیم گرفتم برم پیش ساره زندگی کنم فکر میکردم با موندنم مشکلی نداشته باشه ولی اشتباه فکر میکردم و اصلا دوست نداشت پیشش زندگی کنم….یه شب میخواستم برم بیرون که همین کامران مزا……
_ کامران مویزاد…..آره؟….همونکه بهت زنگ میزد و پنهونی رابطه داشتین….هووووم؟….خیلی بیشرفی طلوع….خیلی کثیفی….
بغضمو قورت میدم و ناچار ادامه میدم: مزاحمم شد..با چنتا از دوستاش…منم جلو همه ی اونایی که تو حیاط بودن زدم تو گوشش….گفت تاوان این سیلی رو پس میدی….یه شب بیدار شدم و دیدم بالا سرمه و میخواد بهم تجاوز کنه….
هیستریک میخنده و به مسخره میگه: تجاوز….تجاوز….
فقط نگاش میکنم که خودشو جلو میکشه و چونم رو محکم با دستش فشار میده و ادامه میده: کثافت عوضی خودتو خر کن…تجاوزی تو کار نبود و با خواست خودت زیرش رفتی….تو اینقده حرومزاده ای که حد نداره….خدا رسوات کرده و به هر دری هم بزنی بی فایده ست….همون مادر عزیزت راست میگفت که یه نفر برا تو کمه….خودش خوب میشناختت….سکس چند نفره دوست داری…..آره؟…..آره بیشرف؟…
سرم رو ول میکنه که محکم به دیوار پشت سرم میخوره و آخم رو در میاره…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی لطفا
چقدر گریه کردم امشب چقدر بدبختی طلوع