رو به روی میزش وایمیسم…..بی توجه بهم مشغوله کاراشه و من شک میکنم به حرفای آقای سهرابی…..
بلاخره بعد از چند دقیقه که برا من خیلی مزخرف گذشت سرش رو بالا میاره و بهم نگاه میکنه….
چهره ی خونسردی به خودش میگیره و تکیه میده به صندلی پشت سرش..
حقیقتا خیال میکردم الان خیلی عصبانی باشه نه اینکه اینجور، آروم زل بزنه بهم….
بالاخره زبون باز میکنه و نامربوط ترین حرف ممکن رو میزنه….
_ گفتی چند سالته؟….
دستامو قفل هم میکنم و همونجور ایستاده میگم: بیست و دو…
هووومی میکشه و بلند میشه و میز و دور میزنه و رو به روم قرار میگیره…..
دستاشو تو جیب شلوارش میبره و نگاهش از پایین تا بالای بدنم کشیده میشه…..
معذب تو جام تکون میخورم….
_ به نظرت سنت کم نیست برا اینهمه دست به دست شدن میون پسرا…..
نفسم از این حرفش بند میاد….
قسم میخورم اگه همین الان نامه ی اخراجم رو میذاشت کف دستم اینهمه نمی سوختم….
چند قدم جلوتر میاد…حالا فاصله ی خیلی کمی باهام داره…
_ چی بهت گفته بودم؟..هااا؟….هرزه ی خیابونی بودن چه مزه ای برات داشته که حاضر نیستی دل بکنی ازش…
دود از کله م بلند میشه و دستم برا سیلی زدن تو صورتش بالا میاد….
_ خفه شو عوضی…
نیتمو میفهمه و دستمو از مچ میگیره…
از بین دندون های کلید شده میگه: چیه؟…یاد گرفتی گوه اضافه بخوری…آدمت میکنم کثافت…
دستمو میپیچونه….سعی میکنم خودم دستمو بکشم و التماسش نکنم ولی بیشتر از این نمیتونم دردشو تحمل کنم….
_ آییییی….ولمممم کن…..
بیشتر فشار میده و من اینبار به گریه میفتم…
_ ولممم کن…تو رو خدا.. دستمو شکوندی نامرد…..ولمممم کن….
محکم دستمو ول میکنه که پرت زمین میشم…
شالم از رو سرم در میاد و موهام تو صورتم پخش میشن…
کثافت بی وجود….
درد دستم بیش از حد و اصن نمیتونم تکونش بدم……
با گریه نگاش میکنم که بالا سرم وایمیسه و با خشم میگه: حالا که از بد روزگار شدی دختر عمم و تو نمایشگام کار میکنی اگه یه بار دیگه…فقط یه بار دیگه ببینمت با پسرا میپری قسم میخورم گردنتو خرد میکنم آشغال.…
حرفاش جگرمو میسوزنه و درد دستمو یادم میبره….
همونجور نشسته با حرص میگم: حرف دهنتو بفهم عوضی….هرزه خودتی و خواهر و مادرت…
سمت میزش داره میره که با این حرفم عین تیری که از کمان پرتاب شه تند میچرخه و سمتم میاد…..
اگه بگم از ترس قالب تهی نکردم دروغ گفتم…..
همون دستی که درد میکنه رو محکم میکشه و بلندم میکنه…..
درد وحشتناکی تو دستم مییچه و جیغ بلندی میکشم….
فکمو تو دستش میگیره و میخواد حرفی بزنه که چند تقه به در میخوره….
هلم میده و ازم فاصله میگیره….
رو مبل وا میرم که همون لحظه در باز میشه…
آقای سهرابی داخل میاد…از نفس نفسی که میزنه مشخصه که صدای جیغم رو شنیده و تا اینجا دویده….
اشکام گوله گوله میریزن رو صورتم….
بیشعور عوضی هر چی که دلش خواست گفت….
_ اقای رستایی چیزی شده….
زیر چشمی میبینم که سمتم میاد……
با دست سالمم شالمو که رو شونم افتاده رو سرم میذارم….
_ چی شده دخترم….
درد دستم و بغض گیر کرده تو گلوم اجازه ی حرف زدن بهم نمیده…
_ چیزی نیست آقای سهرابی…. افتاد زمین دستش زخمی شده…. شاید….
مثل سگ داره دروغ میگه…
دلم میخواد دروغش رو رو کنم و بگم کار خود بیشعورشه ولی میدونم که بیشتر از اون برا خودم بد میشه…..
_ میتونی بلند شی دخترم؟…
به چهره ی نگرانش نگاه میکنم و با مکث سرمو به معنی آره تکون میدم….
_ بلند شو اگه دستت خیلی درد میکنه ببرمت دکتر…..پاشو بابا جان…
رو میکنه سمت بارمان و ادامه میده: اقای رستایی اگه اجازه میدین یه سر بریم بیمارستان…ممکنه دستش در رفته یا خدای نکرده شکسته باشه…..
_ چیزی نیست اقای سهرابی….شما بفرمایین سرکارتون….اگه خیلی درد داشت میفرستمش بره…..
_ چی بگم والا…هر جور خودتون صلاح میدونید….
میگه و از اتاق میزنه بیرون….
بارمان پشت سرش در رو میبنده و میچرخه به منی که ریز ریز دارم گریه میکنم نگاه میکنه….
آروم آروم سمتم میاد و میگه: حرف مفت که بزنی نتیجه ش بهتر از این نمیشه….
لب های لرزونمو تکون میدم و میگم: مزخرف ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم….
به مسخره میخنده و میگه: نظر خرابی مثل تو به یه ورمم نیست…..
دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم و بلند میشم و رو به روش وایمیسم…
_ اگه یه بار دیگه دهن کثیفت به چرت و پرت باز بشه هر چی دیدی از چشمای خودت دیدی…
_ اوهوع…..مثلا چه غلطی میخوای کنی…..
نمیدونم جوابش رو چی بدم….در واقع حرفی ندارم که بگم…..میخواستم با این موضوع که به همه میگم چه نسبتی با هم داریم تهدیدش کنم ولی حالا که بهتر فکر میکنم میبینم این تهدید هیچ ربطی به اون نداره و حاج آقا بود که ازم خواسته بود هیشکی نباید از این ماجرا چیزی بدونه……
نیشخندی از مکثم میشینه رو لبهاش…..
_ خوب حرفامو آویزه ی گوشت کن…..حالا که این نسبت مزخرف رو با هم داریم حسابی مواظب کارات باش و دست از گذشته ی مزخرفت بردار……وگرنه…
میپرم وسط حرفش و با حرص میگم: اونی که امروز دیدی تو رستوران همسر سابقم بود….پس خودت دست از چرت و پرتایی که به ناحق بارم میکنی بردار……
نمیخواستم چنین حرفی بزنم چون اصن در حدی نمیدیدمش که بخوام براش توضیح بدم….
ولی دیگه بیش از حد داره برا خودش میتازونه…..
اخماش از شنیدن حرفم تو هم میره…..
کم کم اخمش کمتر میشینه و صورتش رو پوزخند میپوشونه….
_ یادم نمیاد تو شناسنامت اسمی از همسر یا المثنی بودن دیده باشم….
با این حرف دلم میخواد سرمو بکوبم تو میز از دستش…
اصن به جهنم که باور نکرده….
میخوام صد سال سیاه باور نکنه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
طلوع چرا یه ذره سعی نمیکنه به این پسر داییش قضیه رو توضیح بده مثلا یه بیوگرافی اتوبیوگرافی سرگذشتی چندتا خاطره ای چیزی از خودش بگه حالا باورم نکرد که هیچ
اون الاغ داره از رو معدا قضاوت میکنه طلوعم همین طوری نگاش میکنه فحش میده بهش … خب هیچی حل نمیشه
رمانت خیلی قشنگه ولی دیر ب دیر پارت میزاری
میشه پارت بعدی روهم بزارید لطفاااا
خیلی ممنون ❤