بی حرف نگاش میکنم……
یعنی چی؟….
باور اینکه چیز به این مهمی رو تا الان ازم پنهون کرده باشه سخته….
یعنی تمام این مدت نامزده داشته و هیچی نگفته….
ولی آخه چرا پری خانم چیزی نگفته بود بهم…..
دستی جلو صورتم تکون میخوره و من از عالم فکر و خیال درمیام….
_ اگه بهت نگفته بودم برا این بود که تا الان فکر میکردم این قرارمدارا رسمیت نداره….ولی با حرفای این چند روز مامانم
میبینم که من اشتباه فکر میکردم…قضیه براشون جدی تر از این حرفاست…
همین…..
چه توضیح مسخره ای…….
لبای لرزونمو تکون میدم و با صدایی که انگار از ته چاه درمیاد میگم: تو…تو نامزد داشتی و بهم نگفتی؟…..ناامیدانه سرمو
تکون میدم و ادامه میدم: باورم نمیشه امیر….آخه چرا….چرا بهم نگفتی؟….
_نامزد چیه؟…. تو رو خدا یکم درک کن طلوع….چی رو بهت میگفتم وقتی برا خودمم فقط در حد یه حرف بود که بزرگترا زده
بودن….خیلی وقت بود که دیگه کسی در این موردحرفی نزده بود…چون میدونستن من این حرفا رو جدی نمیگیرم……..ولی
خب….خب انگاری برا بقیه جدی بود….به خصوص با حرفایی که مامانم زد….
_ مگه مامانت چه حرفایی زد؟….
نفسشو آه مانند بیرون میده و میگه: من خودم بحث و پیش کشیدم….گفتم میخوام ازدواج کنم…با دختری که خودم دیدم و
انتخاب کردم….
_ خب….
خیره به چشمام لب میزنه: نمیخوام بهت دروغ بگم… راضی نیستن….نه مامان…نه بابام….هیچکدوم….
سرمو میندازم پایین و سعی میکنم اشکی که گوشه ی چشمم جمع شده رو پس بزنم ولی نمیشه و راه خودش رو رو گونم پیدا
میکنه….
دستاش دورم حلقه میشن و سرمو تکیه میده به سینش……
خدااااا…
من ازت یه چیز خواستم فقط….
من از دنیای به این بزرگیت فقط یه همدم خواستم…..چیز زیادیه که بهم نمیدیش….
_ گریه نکن قربون چشمات بشم…..خانواده م هر چقدر هم که عزیز باشن ولی اجازه نمیدم تو ازدواجم دخالت کنن….بچه که
نیستم یکی رو برام انتخاب کنن و منم بگم چشم….
سرش پایین میاد و لبهاش میچسبن به گوشم :من تو رو دوست دارم…. تو رو میخوام عزیزدلم….برا همیشه….برا یه زندگی تا
ابد…..
حرفاش آرومم نکرد….
برعکس، ولوله ای تو دلم به پا شد…با شناخت کم و بیشی که نسبت به خانوادش پیدا کردم
میدونستم مخالفن…..ولی دیگه فکر اینو نمیکردم پای کس دیگه ای هم در میون باشه……
_ برا همین بهت نگفتم… میدونستم دونستنش جز اینکه اینجوری بریزتت بهم هیچ فایده ای نداره….این مشکل خودمه…
خودمم باید تنهایی از پسش بربیام…..مقصر خودم بودم…..اینقد این موضوع رو سرسری گرفتم و راحت از کنارش گذشتم که
حالا دیگه جمع کردنش سخت شده….ولی تو نگران هیچی نباش…خودم حلش میکنم عزیزم……تو فقط کنارم باش….همین….
ازت میخوام که بهم وقت بدی تا خودمو جمع و جور کنم…..
سرمو از رو سینش برمیدارم و بهش نگاه میکنم……
به چشمای مشکی و کشیده ش……..
بارهای بار تو واقعیت و خیال از خدا خواستم امیرعلی رو نصیبم کنه….حتی…..حتی اگه به صلاحم نباشه…..من میخوام تا ته
خط باهاش برم…..
از ته دلم دوسش دارم…..
فقط….
فقط نمیدونم اون حرف عقد موقت رو چرا پیش کشید….
انگار حرفمو از چشمام میخونه که میگه: میخوام محرم هم شیم و طبق اعتقادات هر دومون پیش بریم….میبینم که برات
سخته… میخوام وقتی اینجوری بغلت میکنم جای اینکه عقب عقب بری سفت بچسبی بهم…..قسم میخورم تا وقتی که خودت
نخوای بهت دست نزنم….مثل همین الانیم….با این تفاوت که اون موقع اگه بغلت کنم یا بوست کنم دیگه احساس گناه
نمیکنی….
دلم میخواد بگم نیازی به محرمیت نیست من همینجوری راحتم…
ولی واقعا دروغه….یه دروغه محضه اگه بگم برام مهم نیست وقتی اینجوری کنارتم و گرمای بدنت رو حس میکنم و راحتم…..
راحت نیستم…..
حس گناه میکنم….گناهی که میدونم برا خدا گناه کبیره ست……
درسته با حرفاش آروم شدم و دیگه مثل یه ساعت پیش از دستش ناراحت نیستم ولی نمیخوام راحت از کنار پنهونکاریش
بگذرم…….
یه گوشه ای از ذهنم بهم هشدار میده تو خودت هم همه چیزو نگفتی بهش…..قضیه ی ساره مگه کم چیزیه که بهش نگفتی……
فکر ساره رو پس میزنم…..ساره ای که ته ته ذهنمم دلم نمخواد حتی یه نسبت کوچیک باهاش داشته باشم……دیگه چه برسه
به اینکه مادرم باشه……به نظرم مادر خطاب کردن ساره یه توهین بزرگ به کلمه ی مقدس مادره……
_ خانم خوشگل من کجا سیر میکنه؟….
با شنیدن صدای امیر از فکر و خیال بیرون میام و به چهره ش که برخلاف چند دیقه پیش، شاد و شیطونه نگاه میکنم…….
_ خب خب…… طلوع خانم مشعوف….شما حاضرین اینجانب رو به عنوان غلامی قبول کنین؟……
اخمامو تو هم میکشم و امیدوارم مصنوعی بودن اخمم رو تشخیص نده….
_ خیررررررر……
_ اوووپس…..بقیه ی دخترا معمولا تو این یه مورد میگن اجازه بدین فکرامو کنم…._ من بقیه نیستم…..فکرامو هم از قبل کردم….نیازی هم به غلام ندارم…..
_ به یه پسر خوشتیپ و خوشگل که شب تا صبح تو بغلش وول بخوری چی؟…
کیفو برمیدارم محکم میکوبم به سینش….
_ جون به جونت کنن بی ادب و بی تربیتی….
بلند میزنه زیرخنده و دستمو میکشه و محکم بغلم میکنه…..
آروم تو گوشم میگه: پایه ی یکم شیطونی هستی یا نه؟……
فورا از بغلش بیرون میام و همزمان که بلند میشم میگم: یه کم حیا لطفا..
پووف کلافه ای میکشه و میگه: یعنی وای به روزی که عقدت کنم….
تیز نگاش میکنم و میگم: خب…..
از کنارم میگذره و با بیخیالی میگه: عقد دائم رو میگم……پس تا میتونی برا خودت بتازون…..کاری میکنم از شب تا صبح جیغ
بزنی و درد بکشی…..تا یه هفته یه ساعتم نمیذارم استراحت کنی…….تازه بعد از یه هفته میذارم از اتاق خواب بزنی بیرون…..
_ خیلی بی ادبی امیر….
_ دیگه خود دانی….با دلم راه بیا اونموقع منم باهات راه میام…
از اتاق میزنه بیرون و من بازم میشینم رو تخت….
اینبار سردرگم تر از قبل……..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجببب مارمولکیه ابن دکنر 😉
سلام
عُلما لطفا نظراتتون رو از اینکه امیر برای چی میخواد عقد موقت کنه رو بگید
به نظر من امیرعلی می خواد به دخترخاله بفهمونه یکی دیگه رو دوست داره که پدر و مادرش اجازه بدن بره با طلوع ازدواج کنه
ببخشید میتونی بهم بگی چطوری رمان بزارم تو
پیج ام نمیدونم باید چیکار کنم🤔
عزیزم من ادمین نیستم
یه نظر من که امیر نیت خوبی نداره
به نظر من می خواد ازش استفاده کنه و بعد عین آشغال ولش کنه. اگه دوسش داشت به عقایدش احترام می گذاشت