که نفهمیدم کی خوابم برد
^^^^^^^^^^^^^^^^^
با سر درد شدیدی چشمام رو باز کردم که هنوز تو جاده بودیم.
تکون خوردم که
اشکی:یه ۳۰ مین دیگه میرسیم
_داره سرم میترکه
مسکن تو داشبورد هست بردار
در داشبورد رو باز کردم و مسکن رو برداشتم که چشمم خورد به یه جعبه ی مخملی قرمز که برش داشتم و قبل از اینکه درش رو باز کنم اشکی از دستم کشید
_اِاِاِ
اشکی:فوضولی موقوف
_اشکااان
اشکی:حالا یه روزی بهت نشون میدم الان نه
بغ کرده برگشتم و مسکن رو بدون آب خوردم که
اشکی:آبم بخور
_نمیخوام
تا رسیدنمون دیگه چیزی نگفتم و اونم چیزی نگفت.
با ورردمون به رشت شیشه رو دادم پایین و خواستم سرم رو ببرم بیرون که اشکی دستش رو گذاشت روی پام که برق سه فاز بهم وصل کردن. چقدر دستش گرم بود
اشکی:همینجورم حالت خوب نیست. بشین سر جات
و بعد دوباره شیشه رو داد بالا و بعد دستش رو برداشت. که پام گز گز میکرد. آخه چرا من اینقدر بی جنبه ام؟
همونجوری با ذوق به دورو برم نگاه میکردم که جلوی یه هتل وایساد و اینقدر نمای بیرونش خوشگل بود که دلت میخواست ساعت ها بشینی و بهش نگاه کنی.
اشکی پیاده شد که منم پیاده شدم. به نمای ساختمون نگاه کردم. اشکی چمدون به دست اومد و کنارم وایساد.
اشکی:بریم؟
دستم رو دور دستش حلقه کردم که نگاهش بین دستش من در گردش افتاد
_بریم
یه قدم برداشتم که اونم باهام هم قدم شد و وارد هتل شدیم که لابیش خیلی خوشگل بود. من زیاد حال نداشتم راه برم و همونجا روی کاناپه نشستم که اشکی رفت سمت مردی که اونجا بود.
چشمام رو بستم و سرم رو به کاناپه تکیه دادم که
اشکی:آرام حالت خوبه؟
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم که با نگرانی رو به روم وایساده بود
_اوهوم فقط خستم
سرش رو تکون داد و بعد دستم رو گرفت و کمک کرد که بلند بشم و با هم راه افتادیم سمت آسانسور که
_اشکی چمدون ها
اشکی:میارن خودشون
وارد آسانسور شدیم و اشکی دکمه رو زد.
وارد اتاقمون شدیم. به دوروبرم نگاه کردم که دو تا اتاق داشت که یکیش اتاق خواب بودو اونیکی هم داخلش مبلمان چیده شده بود و دکورش هم خوب بود ولی چرا یه تخته گرفته اونکه متنفر بود از دخترا و من
_چرا یه تخته گرفتی؟
اشکی اخم کرد
اشکی:به نظرت زن و شوهرا جدا می خوابن؟
مثل خودش بد شدم
_ولی ما زن و شوهر نیستیم
اشکی حرصی سرش رو تکون داد
اشکی:درسته ولی تو نگاه بقیه من و تو زن و شوهریم اوکی؟
صدای زنگ در بلند شد که اشکی در رو باز کرد و چمدون ها رو اورده بودن.بی حوصله رفتم سمت چمدون و درش رو باز کردم و لباس خونگی برداشتم و رفتم تو اتاق خواب و عوض شون کردم و روی تخت دراز کشیدم.
و چشمام رو بستم. گلوم درد میکرد و گرمم بود که اشکی هم لباساشو عوض کرد و اومد کنارم دراز کشید.
_تو هم گرمته؟
اشکی:نه
_ولی خیلی گرمه ها
اشکی سریع نشست و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
اشکی:تب داری
اشکی همونجوری چنگ زد تو موهاش و عصبی گفت
اشکی:چجوری تبت رو بیارم پایین هوم؟
نگرانی از سر و روش میریخت که دستم رو گذاشتم روی دستش
_مشگلی نیست بخوابم خوب میشم
اشکی نچی کرد و رفت تو فکر. یهویی بلند گفت
اشکی:گلی خانم
و سریع بلند شد وبرام لباس اورد
_گلی کیه؟
اشکی:بپوش
_نمیخوام میخوام همینجا بمونم
اشکی به زور مجبورم کرد که بپوشم و بعد بغلم کرد و بلندم کرد که مشت کم جونی زدم روی سینش
_من نمیخوام جایی برم
اشکی:هیسسسس
_اگه واقعا نگرانی ببرم دکتر
اشکی:گلی خانم هم دکتره
وارد آسانسور شد و دکمه شو زد. سریع از آسانسور زد بیرون که نگاه بقیه برگشت سمتمون. خجالت کشیدم و سرم رو چسبوندم به سینش و چشمام رو بستم که با باز شدن در ماشین چشمام رو باز کردم که اشکی گذاشتم تو ماشین و در رو بست و سریع ماشین رو دور زد و کنارم نشست.
چشمام رو بستم. تمام عضلاتم درد میکرد و عضلات گردنم هم گرفته بود و گیج گیج بودم و اصلا نمیفهمیدم که اشکی کجا میره
با وایسادن ماشین چشمام رو باز کردم که با یه خونه ی ویلایی رو به رو شدم.
اشکی پیاده شد و زنگ رو زد و بعد برگشت سمت من و بغلم کرد. دیگه توان اینکه دستام رو بلند کنم و دور گردنش حلقه کنم رو نداشتم.
فقط سرم رو به سینش تکیه دادم. اونقدر بغلش گرم و امن بود که چشمام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
متوجه صدا های اطرافم میشدم ولی هنوزم چشمام بسته بود.
که صدای یه زن رو شنیدم
+هیچوقت فکر نمیکردم ازدواج کنی چه بشه به این که اینقدر عاشقش بشی
و بعد صدای یه مرد
×اینو ولش کن. اینکه ما رو دعوت نکرد به عروسیش رو بگو
اشکی:ببخشید
فکر کنم هنوز خوابم و گرنه اشکی رو چه به معذرت خواهی؟
اشکی:ازدواجمون اجباری بود. آقاجونم دستورش رو داد و اصلا نظر منو نپرسید به خواطر همین دعوتتون نکردم
اینا کین که داره همه چیزو براشون تعریف میکنه؟
+اولش اجباری بود الان چی؟ هنوزم از سر اجباره؟
اشکی:نه…الان عاشقشم…دیگه بدون آرام نمیتونم، گذشت اون روز هام
واقعا عاشقمی؟یا بازم داری فیلم بازی میکنی؟ اخه چرا تو اینجوری هستی؟چرا اینقدر عذابم میدی؟خب اگه عاشقی بیا بگو دیگه
+اگه میکائیل بفهمه خیلی خوش حال میشه
وایییییی اینا پدر و مادر میکائیلن
×این آخریا میکائیل همیشه نگران تو بود که تو آخرشم ازدواج نمیکنی و تصمیم داشت که چند تا دختر بهت معرفی کنه ولی وقت نشد
اشکی:واقعا؟
+اوهوم سعید راست میگه درسته که این آخریا باهات سرد شده بود اما هنوزم نگرانت بود و خودتم که میدونی این سرد شدنش به خاطر اون دختره بود
و صداش پر از نفرت شد
اشکی:میدونم
×بیخیال این حرف ها خانم بلند شو میز رو بچین که اشکان صبحونه نخورد فکر نکنم دیشب هم چیزی خورده باشه
اشکی:ولی میترا نیومده
میترا کیه؟ خواهر میکائیل؟
×تا گلی میز رو بچینه میاد
صدای باز شدن در اومد که
گلی خانم:وایسا وایسا اشکان؟
اشکی:بله
گلی خانم:تو کی اومدی اینجا؟ نگو زنتو از تهران اوردیش پیش من
اشکی:نه قبلش رشت بودیم
صدای گلی خانم عصبی شد
گلی خانم:پس قبلش کجا بودین؟
اشکی:هتل
گلی خانم صداش میلرزید که گفت:از وقتی که شدی رفیق میکائیل من دوباره پسر دار شدم و تو شدی پسرم بعد میکائیل نیست و فقط تویی بعد میایی رشت و میری هتل؟؟؟؟
صدای اشکی شرمنده بود
اشکی:نمیخواستم مزاحم تون بشم
آقا سعید:خراب ترش نکن اشکان، بهتره دیگه چیزی نگی که منم از دستت دلخور شدم
گلی خانم:نامرد شدی اشکان نکنه میخواستی بی خبر هم بری؟
اشکی:نه نه اصلا یکی از دلایلی که آرام رو اوردم اینجا میخواستم به شما نشونش بدم
گلی خان:خوبه
و بعد صدای در اومد. انگار که رفتن بیرون.
بدنم خشک شده بود از بس که تکون نخوردم. آروم لای چشمام رو باز کردم که اشکی دست به سینه کنارم نشسته بود و مشکوک نگام میکرد نکنه فهمیده که همه ی حرف هاشون رو شنیدم؟
برای اینکه شک نکنه دوباره چشمام رو بستم و خیلی آروم گفتم:آب
اشکی:چی؟
_آب
دوباره چشمام رو باز کردم که اشکی کمکم کرد بشینم و یه لیوان آب داد دستم که یه جرئه خوردم و به زور قورتش داد. گلوم درد میکرد و متورم شده بود که اخمام رفت تو هم
اشکی:شیطونه میگه دست و پاتو ببندم تا دیگه نتونی از خونه بری بیرون
با تعجب نگاش کردم و
_اونوقت چرا؟
اشکی:چرا داره؟رفتی بیرون و اینجوری خودتو مریض کردی
_بادمجون بم آفت نداره نمیخواد نگران باشی
اشکی:نیستم
_ایشششششش
با اینکه میدونستم کجا هستم اما بازم پرسیدم
_کجاییم؟
اشکی:خونه میکائیل اینا
چشم ها رو درشت کردم و
_اگه رشت زندگی میکنند تو چجوری با میکائیل آشنا شدی؟
اشکی:با مرگ میکائیل از تهران رفتن و اومدن اینجا
_آهان
داشتم همینجوری به همدیگه نگاه میکردید که یهو در اتاق باز شد
و یه دختر که بهش میخورد دبیرستانی باشه با لباس فرم مدرسه وارد اتاق شد و با ذوق نگامون کرد. این کیه دیگه؟نکنه میتراست؟
خیلی آروم گفتم:کیه؟
اشکی:خواهر میکائیل
پس میتراست. دختر خوشگلی بود. با همون ذوقی که تو صورتش داد میزد اومد نزدیک و دقیقا جلوی من وایساد
میترا:وای چه خوشگلی
_ممنون؛چشات خوشگل میبینه…خودتم خیلی خوشگلی
خندید و بعد وسط اتاق شروع کرد به قر دادن و تکرار میکرد
میترا:بالاخره داداشم زن گرفته و من خواهر شوهر شدم هوووو لا لا لا
که از این کاراش خندم گرفت
یهویی وایساد و با اخم به اشکی نگاه کردم که
اشکی:چه عجب چشمت به ما هم افتاد
میترا:حرف بزن ببینم چرا منا برای عروسیت دعوت نکردی هان؟طلاق بگیر
متعجب نگاش کردم
_چرااااا؟
میترا:طلاق بگیرین و بعد دوباره ازدواج کنید که منم تو عروسیتون باشم
زدم زیر خنده که اشکی هم خندید و تو خنده هاش گفت:دوباره شروع کردی
میترا:نخندین
یهویی گلی خانم وارد اتاق شد و نگاهش که به من افتاد، لبخند زد، که بدجوری به دلم نشست و با میترا شبیه سیبی بودن که از وسط نصف شده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها اشکی میخواد اعتراف کنه😁😁😁