_بله
پسره:خوب همسرتون کجاست؟
جمع کامل ساکت بود و منتظر من بودن که گفتم
_خیلی دوست داشت بیاد اما یه مشکلی پیش اومد نتونست بیاد شرمنده
پسره پوزخندی زد انگار که فهمید دروغ گفتم و بعد ازم رو برگردوند و من دقیقا جمله ای رو گفتم که شب خواستگاریم ناصر خان بخاطر نیومدن اشکی گفته بود.
مامان زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفت:فکر نکن خبر ندارم دعواتون شده
اه چقدر این ننه خبرکش شده تازگیا که مامان دوباره گفت:رفتی خونه باهاش آشتی میکنی و هر حرفی که داری بهش میزنی جوری نباشین که همین حرف نزدن هاتون باعث جداییتون بشه
مامان راست میگفت بیشتر همین جدایی ها و طلاق ها سر حرف نزدن بوده اما من از قبل هم تصمیم داشتم که وقتی رفتم خونه از دلش در بیارم.
_باشه
از مامان رو برگردوندم که همون موقع آراد و مهشید از پله ها اومدن پایین که مامان گفت
مامان:دهنمون رو شیرین کنیم عروس خانم؟
آراد لبخند پت و پهنی زد و خواست حرف بزنه که مهشید زودتر گفت:چند روز وقت میخوام تا فکر کنم.
و آراد همونجا بادش خوابید و با بهت به مهشید نگاه میکرد که همون موقع آقاجون بلند شد
آقاجون:پس منتظر خبرتون هستیم.
بابای مهشید:چرا بلند شدید شام رو در خدمتتون هستیم
آقاجون:انشاالله دفعه ی بعد خدانگهدار
همگی بلند شدیم و خدافظی کردیم اومدیم بیرون که عسل و آراد دو طرفم وایسادن
آراد:چرا گفت نه نکنه….
پریدم وسط حرفش و زودتر گفتم:فکر بی خود نکن خودتم که خوب میدونی خانواده مهشید از دوستی شما دوتا خبرندارن و اگه مهشید همین اول میگفت بله خب بهش شک میکردن و این چیزای خوبی به همراه نداره
آراد:واقعا؟
_اوهوم
آراد خوش حال تند تر رفت سمت مامان و شروع کرد با مامان پچ پچ کردن منم چمدون ننه رو از ماشین بیرون اوردم و بابا گذاشت تو ماشینش و بعد از خدافظی با عسل نشستیم تو ماشین و راه افتادیم سمت خونه عسل اینا که عسل گفت
عسل:من که میدونم تو از اون آقاجون اشکان خوشت نمیاد پس بگو چرا از بودنش تو خونت اینقدر خوش حالی
خندیدم و گفتم
_چون به خاطر ناصر خان اشکی باید تو اتاق من بخوابه و باعث شده منو اشکی یک قدم دیگه بهم نزدیک تر بشیم
عسل سریع زد پشت دستش و گفت
عسل:این خوش حالی داره دیوونه؟ اگه یه بلایی سرت بیاره چی؟
_خب بیاره اون شوهرمه
عسل:واقعا دیوونه ای
آره من دیوونه ام دیوونه ی مالکم
_ولی من الان اینجوری میگم اون هیچ وقت کار اضافی نمیکنه
عسل:تو از کجا اینقدر بهش اعتماد داری هان؟
_اون تا الان هم خیلی فرصت این رو داشته که کاری بکنه اما خودتم میدونی هیچ کاری نکرده(به جز ب*و*سه صبح که اون رو فاکتورش میگیریم)ما قبل از وجود ناصر خان هم تو خونه تنها بودیم و الان تنها تفاوتش اینکه تو اتاق تنهاییم همین
عسل:خیلوخب ولی چرا گوشیتو شکستی؟
_من نشکستم که
عسل:منظورت چیه؟
تمام اتفاقات صبح رو براش تعریف کردم که گفت:پس امیدوارم این اشکان حال این امیر رو بگیره که دیگه بهت نزدیک نشه اما اشکان چجوری اونجا پیداش شد
_راست میگیا باید ازش بپرسم
عسل سرش رو تکون داد و چیزی نگفت که جلوی خونه شون وایسادم. پیاده شد و سرش رو از پنچره اورد تو
عسل:بازم میگم مواظب خودت باش
_اوکی
عسل از ماشین فاصله گرفت که با تمام سرعت روندم سمت خونه. ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم که برق خاموش بود و خونه تو تاریکی فرو رفته بود. برق رو روشن کردم و به ساعت نگاه کردم که ساعت ۱۲ بود و من هنوز شام هم نخورده بودم.
دوباره برق رو خاموش کردم و راه افتادم سمت اتاق که اول با اشکی حرف بزنم و بعد یه فکری به حال شام بکنم.
خیلی آروم وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم که نور ماه افتاده بود تو اتاق و یکمی روشن بود و اشکی خوابیده بود و درست مثل صبح بالا تنش ل*خ*ت بود. انگار با لباس آلرژی داره که نمیتونه با لباس بخوابه و موهاش نامرتب ریخته بود روی پیشونیش و چقدر تو خواب مظلوم و خوردنی میشد.
رفتم سمت میز آرایشم و کیفم رو گذاشتم روی صندلی که نگام افتاد به گیتاری که کنار میز بود نگو که اشکی بلده گیتار بزنه؟ از این فکر نیشم باز شد و رفتم سمتش و کنارش روی تخت نشستم
_اشکی؟
جواب نداد که دوباره صداش کردم اما بازم واکنشی نشون نداد که دستم رو بلند کردم و بین موهاش کشیدم و بیشتر بهمشون ریختم که یهو دستم رو گرفت و لای چشماش رو باز کرد.
با لبخند بهش نگاه کردم
_حرف بزنیم؟
اشکی:هوم
و دوباره چشماش رو بست و دستم رو محکم تر گرفت تو دستش
کنارش به تاج تخت تکیه کردم و گفتم
_من نگران امیر نبودم نگران تو بودم
اشکی:دروغ نگو
_دروغ نمیگم من واقعا نگران تو بودم چون اون عوضی رو میشناسم که اگه کوچیک ترین آسیبی بهش بزنی ازت شکایت میکنه و میندازتت تو دردسر
اشکی هم بلند شد و کنارم به تاج تخت تکیه داد و بهم نگاه کرد که تو چشماش برق خواستی بود که منظورش رو نمی فهمیدم
اشکی:واقعا؟
_اوهوم
اشکی:پس باید منتظر دردسر باشم
_مگه زدیش
اشکی:اوهوم
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:چقدر زدیش؟
اشکی:جوری زدمش که داشتن با کارتک جمعش میکردن
با چشمای درشت شده زل زدم تو چشماش
_چی؟
اشکی:جوری زدم که تا چند وقت نبینیش
اگه اشکی خیلی زده پس باید خودشم خورده باشه اما تو اون تاریکی چیز زیادی مشخص نبود. با نگرانی بلند شدم برق رو روشن کردم و دوباره برگشتم سمتش و با دقت و جز به جز نگاش کردم اما هیچ اثری از زخم یا کبودی نبود که دستام رو گذاشتم کنار صورتش و بیشتر بهش نزدیک شدم و بهش نگاه کردم که گونه چپم گرم شد و اشکی ب*و*سیدم که سریع ازش فاصله گرفتم و صاف وایسادم.
اینقدر گرمم شده بود که سریع رفتم سمت پنچره و بازش کردم
اشکی:چرا اینقدر اومدی نزدیک؟
سو استفاده گر حالا خودشو حق به جانب میگیره تا پس نیوفته. تو بگو چرا بوسیدی؟
با تته پته گفتم
_میخواستم ببینم زخمی شدی یا نه؟
اشکی:حالا دیدی؟
_اوهوم
اشکی:خب نتیجه؟
این چرا امشب اینقدر پر حرف شده آخه؟
_زخمی نشدی
اشکی:از پس شوهر باحالیم… و فقط میزنم نمیخورم که
بهش نگاه کردم که برام ابرو بالا انداخت. لحظه به لحظه بیشتر گرمم میشد که سریع از اتاق زدم بیرون. خدااا من جنبه ندارم اینجوری امتحانم نکن.
اشکی تیشرتش رو پوشید و پشت سرم اومد بیرون که رفتم تو آشپزخونه و برای اینکه ازش فرار کنم در یخچال رو باز کردم و تا کمر رفتم تو یخچال
اشکی:چیکار میکنی؟
نمیدونستم چی جواب بدم که تازه یادم اومد من چقدر گشنمه
_گشنمه
اشکی:پس سریع املت درست کن که حسابی گشنمه
هان؟تلبکار سرمو از تو یخچال بیرون اوردم و گفتم:دیگه چی؟
اشکی:اگه یادم اومد بهت میگم
و خنثی نگام کرد که دلم میخواست تمام تخم مرغ ها رو بشکنم رو سرش بچه پررو رو
در یخچال رو بستم و یه نگاه به لباسام انداختم که هنوز عوضشون نکرده بودم. با این ها نمیشد آشپزی کرد. پس برگشتم سمت اتاق و در همون حال گفتم:میرم لباس عوض کنم میام.
وارد اتاق شدم و لباسام رو عوض کردم و بعد جلوی آینه وایسادم آرایشم رو پاک کردم و بافت موهام رو باز کردم و دم اسبی بستمشون و سریع برگشتم تو آشپزخونه که اشکی مشغول درست کردن املت بود.
_کمک میخوای؟
اشکی:نچ
با خیال راحت نشستم روی صندلی و دستم رو زدم زیر چونم و با ل*ذ*ت به تمام حرکاتش نگاه کردم که خیلی حرفه ای کارشو میکرد.
(وجی:حالا املت درست کردنم حرفه ای بودن میخواد؟)
آره همینشم خیلی از دخترا بلد نیستن(مهناز) چه بشه به مرد ها
تا آخرین لحظه بهش نگاه کردم که املت رو گذاشت جلوم و خودشم رو به روم نشست و گفت
اشکی:اگه هنوزم گشنته بخور
متوجه حرفش نشدم و گفتم:منظورت چیه؟
اشکی:تو که با نگاهت من رو خوردی، حالا اگه هنوزم جا داری دست پخت من رو هم امتحان کن
پر رو پر رو زل زدم بهش و گفتم:دوست دارم شوهر خودمه
فکر میکردم با این حرفم جوش بیاره اما برعکس خندید
اشکی: پس تمام و کمال واسه خودت
و بعد نگاه ازم گرفت و یه لقمه گرفت و بعد اورد سمت دهنم که دهنم رو باز کردم و اون گذاشت تو دهنم. با ولرم خوردم. شاید باورتون نشه اما این لقمه خوشمزه ترین چیزی بود که تا حالا خوردم و تا حالا همچین چیزی رو نخوردم. شایدم به خاطر این بود که اشکی گذاشت تو دهنم
سریع شروع کردم برای خودم لقمه گرفتن و تند تند خوردم و وقتی تمام شد به صندلیم تکیه دادم و به اشکی نگاه کردم که دست به سینه نگام میکرد
اشکی:چطور بود؟
انگشت شست و اشاره مو چسبوندم به هم و گرفتم جلوش
_عالی
اما خود اشکی هم خورد؟ فکر نکنم ولی اون گفت گشنشه. خواستم ازش بپرسم که سوالم رو از تو صورتم خوند و گفت:من سیرم
بعد هم بلند شد و ظرف ها رو جمع کرد و گذاشت توی ماشین ظرف شویی و برگشت و دوباره نشست رو به روم
_فکر نمیکردم اینقدر کدبانو باشی
اشکی:وقتی اومدم تو این خونه خودم کار هامو انجام دادم دوست نداشتم سربار کسی باشم
دستمو زدم زیر چونم و گفتم:خب دیگه چه غذاهایی بلدی درست کنی؟
اینو که گفتم یهو صدای ناصر خان از جا پروندم
ناصر خان:نمیخواهید بخوابید شما دوتا
ترسیده دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم
_چرا چرا الان می خوابیم
ناصر خان:خب زود باشید دیگه
زودتر از اشکی بلند شدم. اول ظرف ها رو از تو ماشین بیرون اوردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااای دیوونه شدم این چه وضع پارت گذاریه؟
هیچی سر جاش نیس
همشون خودشونو خر کردن.. البته بلانسبت نویسنده عزیز این رمانمون، هر چند شما هم روند پارت گذاریتون زیاد دقیق و مناسب نیست ولی خیلی بهتر از بعضی نویسنده هایی. اونا آدمو دق میدن و زجر کششون میکنن تا پارت بدن اونم از آخر میبینی چس مثقال گذاشته که به درد عمش میخوره
ژوننن اشکی عاشق ارام شددهه
اوهوم وقتشه اعتراف کنند