نشست داخل اتاق و خیره به چشمهام شد و گفت :
_ پس کنارت میمونم نیاز نیست بترسی .
دور از چشمش لبخندی روی لبهام نشست واقعا فکر میکرد من میزارم اون امشب خودش رو تو اون مشروب کوفتی غرق کنه اونم بخاطر حرف های یه عفریته باید از این حال و هوا درش میاوردم میدونستم هم ناراحت شده هم عصبی باید آرومش میکردم .
_ بهادر
_ بله
مظلوم بهش خیره شدم و گفتم :
_ من گرسنمه
کلافه گفت :
_ خوب برو یه چیزی بخور
_ تو برو برام آماده کن منم میخورم
چشمهاش گرد شد با بهت گفت :
_ چی ؟
لبخند حرص دراری بهش زدم و گفتم :
_ چرا شکه شدی میگم برو یه چیزی درست کن با هم بخوریم
دستی داخل موهاش کشید و به سمت آشپزخونه رفت چون حامله بودم جدیدا اصلا باهام کلکل نمیکرد
رفتم کنارش داخل آشپزخونه و بهش خیره شدم داشت غذا هایی که از ظهر مونده بود رو گرم میکرد
_ راستی بهادر
_ بگو میشنوم ؟
_ حالا چرا انقدر بد اخلاق شدی خوبه فقط بهت گفتم گرسنمه !
چشم غره ای به سمتم رفت و گفت :
_ فکر نکن نفهمیدم الکی گفتی میترسم میدونی که نمیترسی تا دیروز داشتی من و به زور پرت میکردی بیرون اما الان با بهانه من رو نگه میداری خیر باشه
_ خوب اگه دوست پاشو برو
بعدش بهش زل زدم که با تاسف سرش رو تکون داد و گفت :
_ تو هیچوقت عاقل نمیشی
_ تو هم هیچوقت آدم نمیشی
با حرص اسمم رو صدا زد که بلند شدم و گفتم :
_ این فامیلای شما همشون از دم عجوزه بودن ، کاش امشب نمیرفتیم که منم مجبور نمیشدم این اخلاق گند تو رو تحمل کنم .
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ حالا اخلاق من گند شد آره ؟
_ تو از اولش اخلاقت گند بود من به روت نمیاوردم .
اومد سمتم خیره به چشمهام شد و خسته گفت :
_ یه امشب رو بحث نکن بهار
_ باشه
دلم به حالش سوخت چقدر امشب مظلوم شده بود .
_ بخاطر حرف های اون دختره ناراحت شدی ؟
_ نه
_ پس این چه قیافه ای هست برای خودت درست کردی ؟ شدی شبیه برج زهره مار نمیشه بهت نگاه کرد .
هیچی نمیگفت فقط ساکت داشت به من نگاه میکرد ، میدونستم دلیل این حالش فقط حرف های اون دختره ی عوضی بود وگرنه دیگه هیچ دلیلی نداشت که حالش بد بشه نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم .
_ چرا آه میکشی ؟
بیتفاوت شونه ای بالا انداختم
_ همینطوری
لبخند محوی روی لبهاش نشست دستش رو روی شکمم گذاشت که به چشمهاش زل زدم به چشمهام خیره شد و گفت :
_ هیچوقت فکرش رو نمیکردم بچه دار بشم همیشه از بچه دار شدن فراری بودم
_ واقعا ؟
سرش رو تکون داد و گفت :
_ آره
_ اما من برعکس تو خیلی از بچه ها خوشم میاد همیشه دوست داشتم بعد اینکه ازدواج کردم همون ماه اول ازدواج حامله بشم و بچه بدنیا بیارم
بهادر خندید
_ پس به آرزوت رسیدی
_ درسته
بهادر بعد گذشت چند ثانیه گرفته گفت :
_ بهار
_ جان
_ تو از من متنفری ؟
_ نه چرا باید متنفر باشم ؟
_ بخاطر اینکه مجبورت کردم حامله بشی احساس میکنم بخاطر این موضوع از دست من ناراحتی چون من بهت تجاوز ….
دستم رو روی دهنش گذاشتم نذاشتم ادامه بده باید جفتمون این خاطره های تلخ رو فراموش کنیم ، خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ ببین بهادر من دوست ندارم درباره ی اتفاقات تلخ حرف بزنیم و حال جفتمون خراب بشه میخوام به فراموشی بسپارم ، ازت متنفر هم نیستم .
بهادر چشمهاش برق زد نمیدونم چرا اما احساس میکردم اون هم من رو دوست داره درست مثل گذشته ، کاش میتونستیم برگردیم به روزای گذشته چقدر همدیگه رو دوست داشتم اما افسوس که نمیشد .
* * * *
با شنیدن صدای موبایل چشمهام رو باز کردم ، بهادر تو تخت نبود مشخص بود خیلی وقته بیدار شده و رفته گوشی رو برداشتم بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم :
_ بله بفرمائید
صدای گیسو خانوم مامان بهادر پیچید :
_ سلام دخترم حالت خوبه ؟
با شنیدن صداش هول شده سرجام نشستم و گفتم :
_ سلام ممنون شما خوب هستید ؟
_ آره عزیزم ، بهادر پیش توئه ؟
_ بهادر آره اما صبح زود انگار بیدار شده رفته شرکت چون نیست .
_ بابت دیشب معذرت میخوام !
_ شما چرا معذرت خواهی میکنید گیسو خانوم کسی که باعث ناراحتی بهادر شد اون دختره است و باید عذر خواهی کنه .
گیسو خانوم هم با یاد آوری اون دختره انگار عصبی شد چون با خشم غرید :
_ من به حسابش میرسم خیلی بد هم میرسم تا دیروز داشت التماس میکرد به پسرم بگم بهش یه گوشه چشم بندازه اما حالا که پسرم ازدواج کرد با کسی دیگه شروع کرد به اراجیف گفتن درمورد پسرم دختره ی هرزه .
_ شما آروم باشید من با بهادر صحبت میکنم میایم پیش شما یه شب
_ باشه عزیزم پس مراقبش باش .
به گوشی بهادر زنگ زدم تا ببینم کجاست که صدای یه دختر پیچید :
_ بله بفرمائید
_ ببخشید انگار اشتباه تماس گرفتم .
بعدش قطع کردم و دوباره شماره بهادر رو گرفتم که باز هم صدای همون دختره تو گوشی پیچید اینبار متعجب پرسیدم :
_ گوشی بهادر ؟
_ آره شما ؟
اخمام تو هم فرو رفت با غیض گفتم :
_ بهادر کجاست
_ حمام
چشمهام گرد شد پسره ی عوضی ، با عصبانیت داد زدم :
_ شوهر من پیش تو چیکار میکنه
_ شوهرتون مگه بهادر ازدواج کرده ؟
انقدر عصبی شده بودم که حد نداشت بدون اینکه جوابش رو بدم قطع کردم با حرص روی تخت نشستم و شروع کردم به گریه کردن جز گریه کردن هم هیچ کاری ازم ساخته نبود با زنگ زدن گوشی با فکر اینکه بهادر بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم و با گریه گفتم ؛
_ عوضی بهم خیانت کردی زنده ات نمیزارم آتیشت میزنم بهادر چقدر پست و رذل شدی کثافط بیشعور
_ بهار
با شنیدن صدای بهادر ساکت شدم به هق هق افتادم
_ آریا تویی ؟
_ آره منم چیشده چرا عصبی هستی ؟
با صدای گرفته ای گفتم :
_ چیزی نیست
_ دروغ نگو داشتی گریه میکردی چیشده بود ؟
با شنیدن این حرفش دوباره شروع کردم به گریه کردن هر وقتی یاد حرفاش میفتادم باعث میشد شدت گریه های منم بیشتر بشه دستم رو روی قلبم گذاشتم
_ آریا دارم دیوونه میشم
عصبی گفت :
_ چیشده حرف بزن تا سگ نشدم باز اون بهادر چیکار کرده هان ؟
_ باهاش تماس گرفتم یه دختره گوشیش رو برداشت گفت بهادر رفته حموم
_ بهار خنگ برای همین داری گریه میکنی ؟
_ آره چون بهم خیانت کرده
_ تو صدای خواهرش رو تشخیص ندادی یعنی ؟
متعجب ساکت شدم
_ تو از کجا میدونی خواهرش هست ؟
_ چون بهادر رفته بود خونه ی خودشون باهاش تماس گرفتم همین چند دقیقه پیش گفت همین الان رسیدم میرم یه دوش بگیرم
_ اما …
وسط حرفم پرید
_ من دروغ نمیگم بهت و اگه میفهمیدم داره بهت خیانت میکنه خودم اول زنده اش نمیذاشتم
با حرص داد زدم :
_ پس چرا خواهرش خودش رو معرفی نکرد ؟
_ نمیدونم از خودش بپرس
_ باشه آریا تو قطع کن من بهت زنگ میزنم
_ باشه
گوشی رو قطع کردم به بهادر دوباره زنگ زدم که اینبار خودش گوشی رو برداشت
_ جانم بهار
_ کجایی ؟
_ خونه مامان اینا اومدم مدارک شرکت رو بردارم چطور ؟
از شدت حرص دندون قروچه ای کردم و با غیض گفتم :
_ مطمئنی یعنی دروغ نمیگی ؟
_ آره بهار برای چی داری میپرسی ؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو کنترل کنم
_ پس اون دختره کی بود من زنگ زدم گوشیت رو برداشت ؟
_ خواهرم بوده
_ بهادر وای به حالت دروغ گفته باشی !
عصبی گفت :
_ بهار چه دلیلی داره من بهت دروغ بگم میخوای با مامان صحبت کنی ؟
_ نه نمیخوام ببینمت
بعدش گوشی رو قطع کردم خودمم نمیدونستم چه مرگم شده شاید بخاطر حامله شدن زیادی حساس شده بودم بهتر بود امشب خلوت میکردم و برای خودم میگشتم رفتم لباسم رو عوض کردم و یه آرایش ملیح روی صورتم انجام دادم بعدش یه تاکسی گرفتم از خونه خارج شدم گوشیم رو هم خاموش کردم تموم طول روز انقدر سرم گرم شده بود که حتی تاریک شدن هوا رو هم فراموش کردم وقتی حسابی گشتم و خرید کردم برگشتم خونه در رو باز کردم و داخل شدم لامپ رو روشن کردم که با دیدن بهادر داخل سالن نشسته بود ترسیده گفتم :
_ چرا مثل جن تو تاریکی نشستی ؟
به سمتم اومد با اخم بهم خیره شد و گفت :
_ تا الان کدوم گوری بودی ؟
_ وا بهادر این چه وضح حرف زدن ؟
اخماش بیشتر تو هم کشید و گفت :
_ درست جواب من و بده نزار سگ بشم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ رفته بودم بازا داشتم برای خودم خرید میکردم چیشده مگه حالا ؟
_ گوشیت و چرا خاموش کردی ؟
_ نمیخواستم کسی مزاحمم بشه
عصبی خندید
_ پس نمیخواستی کسی مزاحمت بشه آره ؟
_ آره
کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت :
_ خیلی پرو شدی
_ میدونم
_ فکر میکنی الان میخوام باهات چیکار کنم بهار ؟
اینبار من اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم :
_ تو خجالت نمیکشی اومدی زن حامله ات رو تهدید میکنی هان ؟
_ برای چی باید خجالت بکشم وقتی تا نصف شب گوشیت رو خاموش کردی و غیب شدی ؟! فکر نمیکنی نگرانت شدیم هان اونم با این وضعیتت
بیتفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم :
_ نگران من که نبودی نگران اون توله سگی بودی که تو شکمم هست بعدش بنظرم نیاز نیست نگرانش باشی کاملا سر حال و سالم
دستی داخل موهاش کشید
_ بهار قصد داری دیوونه بشم آره ؟
چشمهام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم :
_ نیازی نیست من کاری انجام بدم تو خودت هر کاری دوست داشته باشی انجام میدی و ذاتا همیشه دیوونه هستی
_ بهار بسه
ترسیده دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم :
_ برای چی داری داد میزنی میترسم …!
کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت :
_ ببین بهار نمیخوام باهات کلنجار برم و بهت بگم چیکار کنی یا نکنی اما اگه با اینکارات میخوای من عصبی بشم بد راهی رو در نظر گرفتی
_ چرا باید بخوام تو رو عصبی کنم اصلا مگه تو کی هستی ؟
نیشخندی زد :
_ شوهرت
_ تو شوهر اجباری من هستی ، بخاطر حامله شدنم باهام ازدواج کردی منم مجبور شدم زنت بشم تا اگه خبرش به گوش مامانم رسید از ناراحتی دق نکنه وگرنه من هیچ علاقه ای به تو ندارم .
دستی داخل موهاش کشید
_ باشه فهمیدم از من متنفر هستی ، منم با عشق عقدت نکردم فقط بخاطر بچه ام تا وقتی بزرگ شد بهش انگ حرومزاده بودن نزنند وگرنه من اصلا نمیتونم با آدمی مثل تو زندگی کنم .
بعدش انگشتش رو به نشونه ی تهدید جلوم گرفت
_ وای به حالت یکبار دیگه بدون خبر من جایی بری بهار کاری باهات میکنم تا عمر داری فراموش نکنی من هنوزم همون بهادر هستم فکر نکن ازت ترسی دارم تا الان هم اگه سکوت کردم بخاطر بچم بود همین !
بعدش از خونه رفت بیرون وا رفته به مسیر رفتنش خیره شده بودم من چی فکر کرده بودم با خودم چیشده بود اون هیچ علاقه ای به من نداشت که اون فقط بخاطر بچه اش باهام خوب شده بود باشه بهادر دارم برات اصلا نگران نباش .
شب تا صبح چشم روی هم نذاشتم داشتم به حرفایی که بهادر زده بود فکر میکردم ، چرا میخواستم دوستم داشته باشه برام غیرتی شده باشه اما هیچکدوم از اینا نبود فقط تنفر بود ، آه تلخی کشیدم و چشمهام رو بستم شاید اگه میخوابیدم میتونستم به این افکار پایان بدم .
با شنیدن صدای داد و بیداد بهادر گوش تیز کردم که صداش واضح داشت میومد
_ فکر کردی من عاشقت بودم باهات ازدواج کردم ؟
_ اصلا اینطور نیست بلکه من ازت متنفر هستم میفهمی ، فکر کردی من بی غیرت هستم بعد خیانتت اجازه میدم دوباره وارد زندگی من بشی ؟ همین که ندادم سنگسارت کنند برو خدات رو شکر کن
ساکت شد نمیدونم اونی که پشت خط بود چی بهش گفت که بهادر با صدای بلند شروع کرد به خندیدن وقتی خنده اش تموم شد گفت :
_ دوست داشتن ؟ احمق من هیچوقت عاشق تو نبودم نیستم اگه باهات ازدواج کردم فقط بخاطر قسمی بود که خورده بودم وگرنه بخاطر توی آشغال عشقم رو طلاق نمیدادم .
با شنیدن این حرفش تکون شدیدی خوردم منظورش از عشقم من بودم ! اشتباه که نمیشنیدم داشت من رو میگفت لبخندی روی لبهام نشست که سریع پسش زدم نباید بهادر میفهمید من حرفاش رو شنیدم ، پس من و دوست داشت و تموم حرفای دیشبش الکی بود ، واقعا بهادر مریض بود که قصد داشت من رو با حرفاش عصبی کنه
رفتم پایین و گفتم :
_ بهادر
به سمتم برگشت چشمهاش قرمز شده بود ، سرد گفت :
_ بله ؟
ابرویی بالا انداختم
_ چیشده بود انقدر داشتی داد و بیداد میکردی صدات همه ی خونه رو برداشته بود که
_ چیزی نشده بود
_ آهان
بعدش ریز ریز خندیدم دیوونه فکر میکرد حرفاش رو نشنیدم ، صداش بلند شد :
_ من باید برم سر کار باهام کاری نداری ؟
_ صبحانه خوردی ؟
_ میل ندارم
_ باشه پس مواظب خودت باش شب هم زود بیا
متعجب بهم خیره شده بود شاید چون توقع این حرفا رو از من نداشت
🍁🍁🍁🍁🍁
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من یه خواهشی دارم اینکه مثلا بهار بگه که قیافش چه مشکلیه چشماش چه رنگه یا بهادر رو مثال بزنه همچنین آریا و طرلان حداقل تو رماناتون بگین چجور قیافه ای دارن که تصور کنیم
مرسی از رمان خوبتون