پرستو بخاطر مرگ بهادر بیشتر از همه صدمه دیده بود و حالا داشت دنبال مقصر میگشت که به من برخورد کرد ، بابا حق داشت ، خیره بهش شدم حالا شرمنده شده بودم از اینکه خیلی زود قضاوتش کرده بودم نمیدونم چقدر گذشته بود که صداش بلند شد :
_ بهار
خیره به چشمهاش شدم و گفتم :
_ جان
_ حالت خوبه ؟
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی مثبت واسش تکون دادم :
_ آره
_ میدونم از دستم دلخور هستی اما من مجبور شده بودم وگرنه هیچوقت همچین چیزی ازت نمیخواستم !
شرمنده داشتم بهش نگاه میکردم حق باهاش بود ، مجبور شده بود
_ بابا
_ جان
_ من و میبخشید ؟
_ اونی که باید ببخشه من نیستم تویی ، مگه میشه من عزیزم رو نبخشم من واقعا پشیمون هستم بخاطر رفتار زشتی که باهات داشتم امیدوارم تو من رو ببخشی
ساکت شده داشتم بهش نگاه میکردم نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم یجورایی واسه من عجیب بود
_ پرستو حالش خوب میشه ؟
_ آره
_ فقط یه مدت باید از تموم چیز هایی که باعث میشه اذیت بشه دور بشه ، تحت درمان باشه تا حالش خوب بشه
با بغض گفتم :
_ امیدوارم حالش خوب بشه من هیچوقت نمیخواستم حالش بد بشه
_ میدونم !
بعد اینکه یکم با بابا صحبت کردیم گذاشت رفت ، من هنوز سر جام نشسته بودم و تو افکار خودم غرق شده بودم یکم واسم سنگین بود ، داشتم واقعیت هایی رو میشنیدم که واسم درد آور بود
_ بهار
با شنیدن صدای بوسه از افکارم خارج شدم ، نگاهم رو بهش دوختم که با دیدن لباس خواب کوتاهی که تنش بود برق از سرم پرید این چی بود پوشیده بود ، پس یعنی با کیانوش خونه بودند و مشغول کثافط کاری خودشون بودند ، سرد جوابش رو دادم :
_ بله
_ با بابات داشتی صحبت میکردی ؟
_ آره
بیخیال اومد روبروم نشست و گفت :
_ تو که حسابی از دست بابات عصبانی بودی ، پس چیشد بخشیدیش ؟
_ آره عصبانی بودم اما صحبت کردیم و این دلخوری که نسبت بهش داشتم تموم شد
ساکت شده داشت به من نگاه میکرد انگار این حرف من واسش خوش نیومد
_ فکر نمیکردم انقدر زود ببخشیش مخصوصا بخاطر حرفی ک بهت زده بود
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_ من آدم کینه ای نیستم ، بعدش بابام کسی هست که واسم زحمت کشیده من فقط از دستش دلخور بودم ، ازش متنفر نبودم که بخوام از بابام واسه خودم یه دشمن بسازم !
بعدش بلند شدم میخواستم برم سمت اتاقم که صداش بلند شد ؛
_ کجا ؟
_ میرم اتاقم استراحت کنم اگه مشکلی نیست !
_ نه
راه افتادم ، داخل راهرو کیانوش رو دیدم که آماده شده بود با دیدن من پرسید :
_ با بابا صحبت کردی ؟
_ آره
_ نتیجه ؟
_ میخواستی چ نتیجه ای داشته باشه ؟
به سمتم اومد خیره به چشمهام شد جوری داشت بهم نگاه میکرد که باعث میشد زیر نگاهش آب بشی ! با صدایی خش دار شده گفت :
_ از چیزی ناراحت هستی ؟
_ نه
دوباره خواست چیزی بگه که صدای بوسه اومد :
_ عشقم داری میری ؟
کیانوش به سمت بوسه برگشت اخماش بشدت تو هم فرو و نگاهی به سر تا پاش انداخت ، پوزخندی بهش زدم و داخل اتاقم شدم یجوری بهم داشت اخم میکرد انگار واسش تازگی داشت بوسه رو اینطوری دیده ، احمق هوسباز هر چی بیشتر میگذشت احساس نفرتم نسبت بهش بیشتر میشد …
* * *
_ بهار
_ بله
_ احساس میکنم تو این مدت که گذشته یه مشکلی واست پیش اومده درسته ؟
_ نه
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد
_ پس چرا ناراحت هستی ؟
_ چون فضای این خونه واسم سنگین شده نمیتونم کیانوش و بوسه رو تحمل کنم !
چند ثانیه ساکت شده داشت به من نگاه میکرد بعدش صداش بلند شد :
_ ببینم نکنه تو عاشق کیانوش شدی ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم چون واقعا عجیب بود این سئوالش وقتی من هنوزم داشتم واسه بهادر بال بال میزدم چجوری میتونستم عاشق کیانوش باشم ، سریع جوابش رو دادم :
_ نه عاشقش نیستم چون من هنوز قلبم واسه بهادر میتپه میفهمی !؟
سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد :
_ آره
_ آریا
_ جان
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ میشه بهم کمک کنی برم چون واقعا واسم سخت هست موندن پیش کسایی که دوستشون ندارم و عذابم میدن من چقدر باید صبر کنم آخه ؟
کمی خیره بهم شد بعدش صداش بلند شد :
_ با کیانوش صحبت میکنم که بری پس نیاز نیست نگران باشی باشه ؟
ازش تشکر کردم چون میدونستم چی داره میگه ، چند دقیقه که گذشت بلند شد ، که منم بلند شدم :
_ کاش بیشتر میموندی آریا
_ باید برم اما یه روز میام پیشت !
_ باشه
* * *
کیانوش با عصبانیت به سمتم اومد بازوم رو تو دستش گرفت و بهم توپید ؛
_ تو به آریا گفتی میخوای بری آره ؟
با اینکه ترسیده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم و جوابش رو دادم :
_ آره
_ تو خیلی غلط میکنی ، فکر کردی من بهت اجازه ی همچین کاری رو میدم هان ؟
نمیدونستم چ جوابی باید بهش بدم واقعا واسم عجیب بود خیلی زیاد جوری که نمیشد حرفی زد
_ کیانوش تو حق نداری بهم توهین کنی شنیدی ؟
نیشخندی زد :
_ جدی من حق ندارم بهت چیزی بگم و تو حق داری هر کاری دوست داشتی انجام بدی آره ؟
این حرفش حسابی واسه من مبهم بود خیلی زیاد …
سعی کردم آروم باهاش صحبت کنم چون بنظرم با دعوا هیچ چیزی درست نمیشد بلکه باعث میشد بدتر بشه ، بعد گذشت چند دقیقه اسمش رو صدا زدم :
_ کیانوش
_ بله
_ ببین تو با بوسه ازدواج کردی ، کسی که عاشقت هست خوشبخت شدی دیگه نیازی به من نیست پس اجازه بده برم من کنار تو اصلا آرامش ندارم ، یه مدت بگذره دیوونه میشم و من اصلا نمیخوام همچین اتفاقی بیفته درک میکنی چی دارم بهت میگم ؟
زل زد تو چشمهام و گفت :
_ من شوهرت هستم اجازه نمیدم بری !
_ اگه اجازه ندی به بوسه میگم من زنت هستم نه خواهرت میفهمی ؟
ایستاد خیره به چشمهام شد
_ باشه برو اما بهتره همین الان یه چیزی رو بدونی ، اگه بخوای بری باید مسئولیت اینکه اتفاقی واسه پسرت بیفته رو هم قبولش کنی
چشمهام گرد شد
_ تو داری من و تهدید میکنی ؟
_ نه
_ پس این حرفت چه معنی میده ؟
_ اون بیرون واسه پسرت پر خطر هست خوب میدونی تا الان من داشتم ازش محافظت میکردم ، بری مسئولیتش با خودت هست پس بشین و خوب بهش فکر کن
بعدش گذاشت رفت منم خشک شده به مسیر رفتنش داشتم نگاه میکردم به اینجاش فکر نکرده بودم باید با آریا صحبت میکردم شاید یه راه حلی تو ذهنش باشه ، تا کی باید کیانوش رو تحمل میکردم !
* * *
سرم رو میون دستام فشار دادم با حرفایی که شنیده بودم داشتم دیوونه میشدم نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای کیانوش بلند شد :
_ خوب ؟
خیره به چشمهای پیروزش شدم که داشت برق میزد و باعث میشد بیشتر عصبانی بشم حق نداشت باهام اینطوری برخورد کنه به هیچ عنوان با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ منصرف شدم دیگه قرار نیست جایی برم !
گوشه ی لبش کج شد
_ وقتی میدونی قرار نیست جایی بری پس چرا الکی شاخ میشی !
_ ببین کیانوش چون قرار نیست برم دلیل نمیشه هر مزخرفی که به زبونت میاد بگی فهمیدی ؟
_ نه
🍁🍁🍁🍁🍁
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه عجب بلاخره • نحایت
اما در عجبم مگه پدر بهادر و آریا نمیتونن مواظب بچه بهار باشن🤔 این کیانوش فقط این وسط سوپرمن😡😠 به اندازه خوده بهادر اعصابخوردکن کیانوش••••