سوار ماشین شدیم که راه افتاد ، امروز حسابی بی حوصله بودم که صدای کیانوش بلند شد :
_ طرلان و آریا هم قراره تو این مسافرت باشند !
چشمهام برق شادی زد این خیلی خوب بود حداقل کمتر با کیانوش بحثم میشد
_ بچه هاشون هم هستند
_ نه
_ چرا ؟
_ پیش مامان بزرگشون میمونن این مسافرت خواستند تنهایی باشند
واسم عجیب بود طرلان اصلا از بچه هاش جدا نمیشد پس چجوری خواسته بیاد مسافرت ، حالا مشخص میشه که چخبره فقط باید صبوری کنم .
یکم سر به سر کیانوش بزارم بد نیست ، خیره بهش شدم و گفتم :
_ میدونستی شبیه شوهرم هستی ؟
یه تای ابروش بالا پرید :
_ شبیه شوهر تو
_ آره
_ نمیدونستم
_ مخصوصا صدات که کپی بهادر هستش
_ هنوزم بهش فکر میکنی
_ نه چند شب پیش خوابش رو دیدم بهم گفت زندگی جدید واسه ی خودت شروع کن دوباره عاشق شو
اخماش رو تو هم کشید :
_ مطمئنی شوهرت بوده ؟
_ آره
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد
_ عجیب هستش
_ دقیقا
_ حالا تو چی ؟
_ دیدم حق باهاش هستش خیلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم بعد طلاق از تو به فکر یه زندگی جدید واسه ی خودم باشم منم حق عاشق شدن رو دارم
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد :
_ درسته
رسما داشت حرص میخورد
_ بهار
_ جان
_ خیلی عجیبه یه چیزی
_ چی ؟
_ تو که اینقدر عاشقش بودی حالا داری از یه زندگی جدید میگی !.
_ بنظرت حق من نیست
_ هست !.
با ایستادن ماشین پیاده شدم هنوز خبری از طرلان و آریا نشده بود ، چند دقیقه که گذشت گفت :
_ بریم کنار دریا اگه خسته نیستی ؟
_ آره بریم زود رسیدیم
همراه باهاش به سمت دریا رفتیم دور نبود زیاد چند دقیقه گذشت رسیدیم داشتیم پیاده روی میکردیم هوا هم حسابی خنک بود
_ میترسی از من ؟
_ نه نمیترسم اصلا چرا مگه قرار هست بلایی سر من بیاری ؟
_ نه
_ کسی رو زیر سر داری ؟
خودم رو به اون راه زدم و گفتم :
_ منظورت چیه ؟
پوزخند صداداری زد :
_ کسی هست که واسه ی عاشق شدن مد نظرت باشه ، مشخصه یکی هست که بحثش رو پیش کشیدی وگرنه انقدر زود موافقت نمیکردی
_ واقعیتش آره یکی هستش !
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ میشه بپرسم کی ؟
خیره خیره داشت بهم نگاه میکرد ، چند دقیقه که گذشت گفتم :
_ فعلا دوست ندارم اسمی ازش بیارم وقتش که بشه میفهمی
عصبی شد کاملا مشخص بود ، دستاش مشت شد رگ گردنش برجسته
_ تا وقتی زن منی نباید به هیچ مردی فکر کنی درسته میدونی مگه نه ؟
با شنیدن این حرفش پشت چشمی واسش نازک کردم و جوابش رو دادم :
_ این ازدواج الکیه کیانوش
_ از کجا میدونی ؟
متعجب شدم :
_ چی ؟
_ اینکه الکی هستش ؟
_ خوب واضح هستش همه چیز اصلا …
_ نه
ساکت شدم حسابی بهت زده شده بودم ، کیانوش گوشیش زنگ خورد جواب داد بعدش خطاب به من گفت :
_ بریم آریان و طرلان اومدند
_ باشه
بعدش همراهش راه افتادم چون اونا برگشته بودند همینم باعث شادی من شده بود
حسابی متعجب شده بودم هنوزم تو شوک حرفایی بودم که شنیده بودم واسم عجیب شده بود
_ بهار
به سمتش برگشتم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ جان
_ از دستم عصبانی هستی ؟
با شنیدن این حرفش متعجب شدم چرا باید از دست طرلان عصبانی باشم مگه کاری کرده بود
_ نه عصبانی نیستم مگه کاری کردی ؟
شرمنده داشت به من نگاه میکرد
_ نه
اما مشخص بود یه چیزی هستش چون خودش رو لو داده بود
نمیدونم چقدر گذشت که دستم رو تو دستش گرفت و پرسید :
_ تو بهتری ؟
_ آره
_ بوسه واست مشکل درست نکرد ؟
خندیدم :
_ چرا مشکل درست کرده بود ولی حسابی به حسابش رسیدیم !.
متعجب یه تای ابروش بالا پرید :
_ چجوری ؟
_ تا میومد دعوا راه بندازه کیانوش حالش رو میگرفت چند روزی خبری ازش نمیشد ، بعدش یه مدت میخواست طلاقش بده نمیدونم چیشد
_ طلاقش داد ؟
_ نه
_ تو چرا داری میخندی ؟
_ میدونی از دست کیانوش عصبی میشم اما میدونم دلیل ازدواجش با بوسه یه چیزی بوده که ربطی به عشق عاشقی نداشته حالا منم همش اذیتش میکنم
خندید و گفت :
_ با غیرتش داری بازی میکنی ؟
_ آره
_ نکن یهو دیدی قاطی کرد
_ حقشه میتونست بگه بهادر هستم حالا که نمیگه منم با عشق خیالی اذیتش میکنم
طرلان شیطون خندید
_ خوبه پس منم بهت کمک میکنم
صدای آریا اومد
_ شما دوتا تا همدیگه رو دیدید شروع کردید ور ور حرف زدن
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ چیه حسودیت میشه
_ نه
آریا خیره به من شد و گفت :
_ تو خوبی خیلی وقته ندیدمت ؟ ازدواجت چطود پیش میره
پوزخندی کنج لبم نشست انگار نمیدونست این ازدواج واقعی نیست
_ یجوری صحبت میکنی انگار اصلا خبر نداری این ازدواج واقعی نیست
خونسرد جواب داد :
_ خواستم بحث عوض بشه
بعدش سر و کله ی کیانوش پیدا شد خستگی از قیافه اش داشت میبارید
_ بهار
با صدایی گرفته شده گفتم :
_ بله
_ از خونه خارج نشید همراه طرلان چند تا محافظ هم گذاشتم چیزی لازم داشتید بگید واستون میاریم فقط بیرون نرید
چشمهام گرد شد
_ چرا ؟
_ چون بیرون خطرناک هستش خیلی زیاد پس خودت رو عذاب نده
میدونستم چی داره میگه ، انگار این دردسر ها تمومی نداشت
_ کاش بوسه رو هم میاوردی پس ممکن هست بلایی سرش بیاد
پوزخندی زد :
_ اون هفت تا جون داره هیچ بلایی سرش نمیاد
طرلان خونسرد پرسید
_ مگه زنت نیست
_ نه قراره طلاقش بدم
آریا نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد و گفت :
_ بسه انقدر کل کل نکنید
_ کی قراره تموم بشه هر سری یه اتفاق پیش میاد اینا کیا هستند آخه
_ تموم میشه اینبار همشون ریشه کن میشه .
حسابی اعصابم به هم ریخته شده بود ، دوست نداشتم واسه ی پسرم اتفاقی بیفته
_ کیانوش
خیره بهم شد
_ بله
_ پس پسرم بهنام چی میشه ؟
_ کاری به اونا ندارند فقط میخوان ما رو پیدا کنند همین ، بعدش واسشون محافظ گذاشته شده خیالت کاملا بابت این قضیه راحت باشه
آریا صداش بلند شد :
_ کیانوش راست میگه صدمه ای بهشون نمیرسه جونشون رو پلیس تضمین کرده
خیالم راحت شده بود بابت بچه ها که اتفاقی واسشون نمیفته
در اتاق باز شد طبق معمول کیانوش بود خیره بهش شدم و گفتم :
_ این همه اتاق تو این خراب شده هستش واسه ی چی اومدی اینجا ؟
لبخندی زد و گفت :
_ دوست داشتم بیام مشکلی هستش ؟
_ دوست داشتی یا میخواستی بیای اعصاب من رو خراب کنی ؟
_ نه اتاق زنم هستش اومدم فکر نمیکنم هیچ مشکلی وجود داشته باشه
سرش رو با تاسف تکون داد مشخص بود حسابی قاطی کرده البته حق داشت
* * * * *
_ خوب خوابیداری ؟
_ بنظرت
خندید
_ با شوهرت دعوات شد ؟
دندون قروچه ای کردم :
_ اون عوضی شوهر من نیستش یه ازدواج صوری هستش بسه
یه تای ابروش بالا پرید :
_ چرا انقدر عصبانی هستی ؟
_ بنظرت ؟
_ دیوونت کرد ؟
_ آره
_ خوب حالا حرص و جوش نخور درست میشه همه چیز مطمئن باش
_ بهار
خیره بهش شدم و با صدایی که بشدت گرفته شده بود گفتم :
_ بله
_ خوبی ؟
_ آره
_ اما اعصابت خیلی ضعیف شده
_ همش تقصیر اون روانی هستش باعث میشه این شکلی بشم
واقعا هم همینطور بود نمیشد کاریش کرد ، حسابی اعصابم خورد و خاکشیر شده بود
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدایی گرفته شده خطاب به من گفت :
_ بهار بهتره آروم باشی قرار نیست همش اینقدر زود ناراحت بشی
_ حق با توئه !.
_ بهار میشه صحبت کنیم ؟
نگاهی به طرلان انداختم که اونم متعجب شده بود ، متعجب گفتم :
_ آره بگو میشنوم
_ بیا اتاق روبرویی
بعدش خودش رفت ، خیره به طرلان شدم و متعجب ازش پرسیدم :
_ تو میدونی شوهرت با من چیکار داره ؟
_ نه
به سمت اتاقی که گفت رفتم بهم اشاره کرد در رو ببندم رفتم نشستم که خودش هم اومد روبروم نشست و گفت :
_ من میدونم !
_ چی ؟
_ تو میدونی کیانوش بهادر هستش مگه نه ؟
جا خوردم از کجا فهمیده شاید میخواست یه دستی بزنه خودم رو به اون راه زدم و گفتم :
_ تو چی داری میگی آریا من و مسخره میکنی ؟
پوزخند صدداری زد
_ نیاز نیست واسه ی من نقش بازی کنی من مثل کف دستم میشناسمت
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم از واقعیت خبر داشت پس نمیشد ازش مخفی کرد
_ چته چرا ساکتی پس ؟
_ چیزی نیست اصلا
با چشمهای ریز شده داشت به من نگاه میکرد مشخص بود حسابی اعصابش خورد شده
_ بهار
خونسرد گفتم :
_ میدونم
_ چرا بهش نگفتی ؟
_ مگه خودش گفت ؟ یا تویی که عذاب کشیدن من رو دیدی ادعا میکردی برادری بهم گفتی اصلا ؟
اخماش بشدت تو هم فرو رفت :
_ چرت نگو من دلیل داشتم اگه بهت چیزی نگفتم ، کیانوش هم همینه
_ میدونه فهمیدم ؟
_ نه
پوزخندی بهش زدم :
_ چرا بهش نگفتی نمیترسی ؟
_ از چی باید بترسم
_ خودت چی فکر میکنی ؟
_ ساکت باش بهار
_ باشه مثل همیشه سکوت میکنم اما من خر نیستم حالیمه اطرافم چخبره
_ تو فقط چیزایی که شنیدی رو میگی اما من چیزایی که حسش کردم رو پنهان میکنم وقتش بشه خودت میفهمی اما این و بدون همش بخاطر خودتون بوده
_ بوسه چی اونم بخاطر ما بود یا بخاطر عشق و حالش خودش ؟
سرش رو با تاسف تکون داد :
_ قضاوت نکن میفهمی چیشده فقط صبور باش همین کافیه !.
_ من نمیتونم ببخشمت آریا
با شنیدن این حرف من جا خورد فکرش رو نمیکرد رک و راست بهش بگم ، با صدایی گرفته شده گفت :
_ چرا نمیتونی من رو ببخشی ؟!
_ چون باعث شدی خانواده ی ما آشوب توش به پا بشه میفهمی ؟
_ نه
با شنیدن این حرفش نفسم رو کلافه بیرون فرستادم رسما یه روانی شده بود
_بهار
با صدایی که بشدت گرفته شده بود خطاب بهش گفتم :
_ بله
_ نمیتونستم واقعیت رو بگم ولی وقتش بشه میفهمی پس خیلی …
وسط حرفش پریدم :
_ همش میگی وقتش بشه وقتش بشه پس کی وقتش میرسه آخه
_ هر وقت زمانش رسید
اشک تو چشمهام جمع شد
_ هر وقت من دق مرگ شدم نه
اخماش رو تو هم کشید و گفت :
_ بسه چرت و پرت نگو
_ چرت و پرت نیست همش واقعیت هستش فقط چرا نمیخوای بفهمی
_ چون نیازی نیست
_ مثل همیشه خودخواهی
_ نه
_ آره
قلبم داشت از جاش کنده میشد خیلی اوضاع شده بدی شده بود
بعدش بلند شدم با عصبانیت از اتاق خارج شدم حسابی از دست آریا شکار شده بودم طرلان پشت سر من داخل اتاق شد و گفت :
_ چیزی شده ؟
لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ تو میدونستی ؟
متعجب شد
_ چی ؟
_ آریا فهمیده من متوجه شدم کیانوش بهادر هستش
چشمهاش گرد شد
_ چی ؟
_ پس تو هم بی خبر بودی از این قضیه
کلافه گفت :
_ اگه میدونستم شک نکن بهت میگفتم چرا فکر میکنی پنهان میکردم
_ بیخیال من دارم دیوونه میشم دست خودمم نیست
_ آره داری دیوونه میشی کاملا مشخصه
_ بهار بهتره بهش فکر نکنی آریا که قرار نیست چیزی بهش بگه
_ درسته قرار نیست چیزی بهش بگه اما دلیل نمیشه از دستش دلخور نباشم قلبم داره آتیش میگیره متوجه هستی چی دارم میگم
سرش رو به نشونه ی مثبت واسم تکون داد ؛
_ آره
تو قلبم منم آتیش به پا شده بود کاش همه چیز خیلی زود درست بشه
بعدش از اتاق خارج شدیم رفتیم تو نشیمن بهتر بود یکم حال و هوامون عوض بشه
_ بهار میخواستم یه چیزی بپرسم البته اگه ناراحت نمیشی از دستم
با شنیدن این حرف من نفس عمیقی کشید و گفت :
_ نه راحت باش مشکلی نیست
_ کسی وجود داره که ازش متنفر باشی ؟
چشمهام گرد شد
_ چی ؟
خندید
_ یه سئوال بود
_ نه
طرلان هم دیوونه شده بود واسه ی خودش سئوال های عجیب غریب میپرسید
_ طرلان
_ جان
_ میدونستی تو خیلی عجیبی
چشمهاش گرد شد
_ من ؟!
_ آره
اخماش رو تو هم کشید و گفت ؛
_ چرا این شکلی میگی ؟!
_ یعنی نمیدونی
_ نه اصلا
بعدش صدای کیانوش اومد
_ خلوت کردید
طرلان جوابش رو داد :
_ نه
زیاد طول نکشید آریا هم اومد از دستش حسابی ناراحت و دلخور بودم ! اسمم رو صدا زد :
_ بهار
سرد گفتم :
_ بله
_ نیاز نیست از من دوری کنی مطمئن باش من هیچ خطری واسه ی تو ندارم
_ خودم میدونم نیاز نیست بگی
کیانوش پرسید :
_ چیزی شده ؟
_ نه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.