بهتره که مستقل زندگی کنم…برای خودم بهتره.
چون خودم میخوام…چون این اون چیزیه که دلم
میخواد واسم اتفاق بیفته….مستقل شدن برای کسی با
شرایط من ضروریه.
و آه کشیدم.
با همه ی اینها ته دلم اما خوش نبودم…
ساکت شدیم.هردو…
من قهوه میخوردم و اون تماشام میکرد.
یه احساس خل داشتم.
مثل منتظرها بودم.
منتظر کسی که انگار فراموشم کرده بود.
کسی که دستمو گرفت و از جهنم کشوندم بیرون!
شاید باید فراموشش کنم.
شاید…
تو خودم بودم که شیوا پرسید:
-تو فکرشی !؟
سرمو چرخوندم سمتش.زل زدم تو چشمهاش و
سردرگم پرسیدم:
-تو فکر کی هستی !؟
یه راست رفت سر اصل مطلب و جواب داد:
-فرزاد…بخاطر اون ناراحتی آره ؟
به صورتش خیره شدم.
چطور تونست یه این سرعت همچین چیزی رو حدس
بزنه؟
یعنی من اینقدر ضایع شده بودم !؟
دقایقی که ساکت بودم همینطور داشت طولنی تر
میشد.
باید انکارش میکردم !؟
نه…
دبگه لزم نبود.دلم میخواست با یه نفر راجع به این
موضوع حرف بزنم.
دلم میخواست به یه نفر حرفهای غمباد شده تو گلوم
رو به زبون بیارم!
بگم که چمه…بگم که دلم لک زده واسه کسی که
نمیدونم کجاست و درچه حال و آیا اصل به من فکر
میکنه !؟
سکوت رو شکستم و گفتم:
-خبری ازش نیست…!؟
فورا پرسید:
-شماره اش رو داری !؟
سرم رو به آرومی جنبوندم و بعد آهی کشیدم و جواب
دادم:
-آره ولی نمیتونم بهش زنگ بزنم!
چشمهاشو درشت کرد و پرسید:
-نمیتونی !؟ آخه چرا نمیتونی!؟
خیلی سریع جواب دادم: -غرورم اجازه نمیده…نه شاید
هم باید بگم دلم نمیخواد من اون فر اول باشم که زنگ
میزنه.
اگه میخواست خودش بهم زنگ میزد.
شاید تماش گرفتن من درست نباشه…!
فنجون قهوه ی توی دستش رو کنار گذاشت و بعد یه
کوچولو خودش رو کشید جلو.
موهام رو پشت گوشم نگه داشت و بعد گفت:
-گوش کن …فکر نکن من و شهرام همیشه بینمون گل
و بلبل بوده.
آره شهرام اونی بود که اول ابراز علقه کرد اما من
بخاطر یه گاوی هی دست رد به سینه اش میزدم.
بخاطر همون گاو هم کنارش گذاشتم اما بعدش این من
بودم که رفتم سراغش…بزار بهت بگم…خیلی قهوایم
کرد.
بلکم کرد اصل…یه گاهی همچین گند میزد به هیکلم
هرکی جای من بود محال بود با همین بهونه ی غرور
و این حرفها دیگه سمتش بره اما رفتم چون دوستش
داشتم…چون نمیخواستم از دستش بدم.
اگه فرزاد رو دوست داری این احساسات منفی رو
کنار بزار و بهش زنگ بزن!
اینکه تو اول اینکارو میکنی یا اونمهم نیست.
اینکه بهم برسین مهمه….شاید اصل اون هممثل تو
همین فکرارو میکنه و حتی منتظر باشه تو باهاش
تماس بگیری…
اینو گفت و از کنارم بلندشد.
ذهنمو با حرفهاش مشغول کرده بود.
دستشو زد رو شونه ام و بعد گفت:
-من برم واسه شام یه چیزی درست کنم!
هیچی نگفتم.
فنجون رو کنار گذاشتم و خودمو روی تخت کشیدم
بال و کنج تخت نشستم…
سرم رو یه عقب تکیه دادم و از پنجره بیرون رو
تماشه کردم.
باید زنگ میزدم به فرزاد یا نه!؟
حرفهای شیوا برای چندمینبار واسم مرور شدن و من
رو به فکر فرو بردن.
نکنه واقعا اون هم مثل من در انتظار یه خبر باشه؟
شاید اونم فکر میکنه نباید اول خودش پیشقدم بشه.
ولی نه….دلیلی محکمی برای باور این فرضیه نیست!
نفس عمیقی کشیدم.
سر چرخوندم و دوباره موبایلمو برداشتم.
بازم رفتم تو لیست مخاطبین.
به اسم و شماره اش خیره شدم و باخودم زمزمه کردم:
” اگه بهت زنگ بزنم تو از تماسم استقبال میکنی یا….
یا نه !؟”
اگه اینکارو نمیکرد دلممیشکست.
اونوقت طول میکشید تا دوباره خودمو سر پا نگه
دارم.
طول میکشید تا دوباره به خودم بیام و روحسه ام رو
قوی نگه دارم اما…اما اگه منتظر تماسم باشه چی !؟
طی یک تصمیم آنی خواستم شماره اس رو بگیرم
ولی…
ولی همینکه خواستم با انگشت بزنم رو اسمش بازم
منصرف شدم.
این دو دلی روح و روانمو بهم ریخت.
عصبی شدم و کنترل خودمو از دست دادم و تلفن
همراهمو محکم زدم به دیوار…
شکست و صدای شکسته شدنش تو کل اتاق پیچید.
پاهام رو جمع کردم و با حلقه کردن دستهام به دور
پاهام سرمو روی زانوهام گذاشتم و آهسته زمزمه
کردم:
“خدایا….من دیگه نمیدونم چی درست چی
غلط…خودت به این بیقراری ها خاتمه بده”!
از روی تخت اومدم پایین.
بهتر بود خودمو سرگرم کنم تا از فکرش بیرون بیام.
اون فقط یه نجات دهنده بود.
یکی که کمک کرد من از اون شرایط تلخ و بد بیرون
بیام چرا باید انتظار داشته باشم احساساتش رو هم بهم
هدیه بده !؟
چرا باید توقع داشته باشم سراغم رو بگیره و بهم
پیشنهاد باهم بودن بده.
آره…باید از فکرش بیرون بیام. کار درست همینه.
پا تند کردم سمت گوشی شکسته ام.
خم شدم و از روی زمین برداشتمش و نگاهی بهش
انداختم و این همزمان شد با پیچیده شدن صدای زنگ
و رعد و برق توی خونه!
اول یه نگاه به پنجره انداختم و بعد هم یه نگاه به سمت
در.
نفس عمیقی کشیدم و به تیکه های شکسته ی گوشی
نگاه کردم.
اونقدر رفتارم ضایع بود که شیوا هم متوجه این
موضوع شد و نمیخواستم شهرام هم بفهمه چرا اینقدر
مستاصلم!
با تاسف به موبایلم خیره شدم و آهسته گفتم:
“لعنت ! چیکار کردم من….گند زدم که”
داشتم با همون موبایل شکسته ور میرفتم که در اتاق
با ضرب باز شد …
سرمو چرخوندم و با تعحب به شیوا نگاه کردم.
دستپاچه بود.
عین بچه ای که بخواد یه خبر ی رو بده و اونقدر
هیجان داره که حتی از پس باز کردن درهم برنمیاد.
متعجب پرسیدم:
-چیزی شده؟
خیلی سریع و با چشمهای درخشان و ستاره بارون
شده اش جواب داد:
-یه نفر اومده باهات کار داره…
منتظر هیچ احدوناسی نبودم برای همین باز با تعجب
بیشتری پرسیدم:
-کی !؟
شونه بال انداخت وجواب داد:
-نمیدونم…ولی تورو خوب میشناسه
دم در منتظرته!
موبایلمو که گمون کنم دیگه به هیچ دردی نمیخورد
رها کردم و بعد از روی زمین بلندشدم و همونطور
که به سمتش میرفتم گفتم:
-منتظر هیشکی نبودم…
از قاب در کنار رفت و گفت:
-دوستته…خودش گفت! حال برو ببینش..
با سردرگمی به این فکر کردم کدوم دوست من آدرس
اینجارو داره و اومده که بهم سر بزنه و همزمان شالی
سر انداختم و از اتاق بیرون رفتم…
شونه بال انداخت و به
ناچار راه افتادم سمت در.
یکم دلشوره داشتم.
ای کاش شهرام اینجا بود و با اون تا دم در میرفتم.
هرچه به در نزدیک میشدم اضطرابم بیشتر میشد و
حتی وقتی باز صدای رعد و برق اومد شونه هام از
ترس زیاد بال و پایین شدن.
مکث کردم.
لبهامو روی هم مالیدم و زیر لب زمزمه کردم:
“من از هیشکی نمیترسم…از هیشکی”
اینو چندبار باخودم زمزمه کردم تا به خودم مسلط
بشم.
شیوا که به ظاهر تو آشپزخونه بود ولی فکر و
حواسش پی من بلند بلند گفت:
-ای باباااا….هنوز نرفتی…
سرمو به عقب برگردوندم و گفتم:
-میرم…
خندید و گفت:
-بنده خدا زیر پاش علف سبز شداااا…برو دیگه
باشه ای گفتم و بعد هم به قدمهام سرعت دادم.
در باز شده رو کامل کنار زدم و به مردی خیره شدم
که پشت به من رو به خیابون ایستاده بود ..
بهش خیره شدم.
هم میشناختم و هم نمیشناختمش!
متوجه ام نشد تا وقتی که پرسیدم:
-شما با من…
حرفم رو نیمه رها کردم چون اون چرخید سمتم و من
فهمیدم کیه!
دستم به آرومی از روی در پایین اومد و ماتم برد.
چند قدم جلو اومد تا من صورتش زو واضحتر ببینم.
چطور در مورد اینکه خودش هست یا نه دچار تردید
شده بودم !؟
واقعا چطور !؟
لبخند خیلی محوی روی صورت نشوند و گفت:
-خوبی !؟
خوب بودم.
در خوب ترین حالت ممکن خودم.
در بهترین لحظه ی زندگیم!
هم بغض کردم و هم خندیدم و باهمون حالت گفتم:
-فرزاد…
آهسته گفت:
-جانم…
بهت زده اما خوشحال گفتم:
-فکر نمیکردم دیگه ببینمت…
یکی دو قدم دیگه جلو اومد.
رو صورت ماهش چند قطره نم بارون نشسته بود.
عیم گلی که شبنم روش نشسته باشه.
لبخندش رو جون دار تر کرد و پرسید:
-چرا همچین فکری کردی !؟
هم جواب این سوال رو میدونستم و هم نمیدونستم
اما احساسی بهم میگفت دیگه قرار نیست ببنیمش.
احساسی که نمیدونم از کجا نشات میگرفت اما براش
دلیل ریز و درشت زیادی داشتم.
اشکهام میخواستن سرازیر بشن اما این اجازه رو
ندادم با اینحال صدام رو نتونستم کنترل کنم و با بغض
جواب دادم:
-نمیدونم فق…فقط حس میکردم دیگه قرار نیست
ببینمت…
دستش رو بال آورد.
شاخه گل رزی که توی دستش بود رو به سمتم گرفت
و خیلی آروم و با اون تن صدای دلنشینش گفت:
-ولی اینجام…
نه!
نتونستم خودم رو کنترل کنم ودرنهایت قطره ی اشک
از چشمهام سرازیر شد.
اشکی که خیلی سعی داشتم پشت پرده ی چشمم نگهش
دارم اما موفق نشده بودم.
گل رو ازش گرفتم و باصدایی که می لرزید گفتم:
-ممنونم!
آاااخ! چقدر دلم میخواست بغل کنم.بوسش کنم و دیگه
رهاش نکنم.
دلم میخواست عطر تنشو عمیق بو بکشم….
دلم میخواست دیگه از پیشش جم نخورم!
خدایاااا…
من دیگه از تو چی میخوام !؟
هیچی…هیچی…
همین لحظه همین حال چنان احساس خوشبختی
میکردم که اگه خدا جونمو ازم میگرفتم هم ناشکری
نمیکردم چون در اوج خوشبختیم اینکارو باهام کرده
بود.
نگاهی پر عشق به گل انداختم.
گلبرگهارو بو کشیدم و با بال گرفتم سرم گفتم:
-ممنونم!
مثل همیشه یه جواب خاص و پر مهر تحویلم داد:
-ممنون که ازم قبولش کردی حال…بگو…میای بریم
قدم برنیم !؟
چه کاری توی دنیا میتونست جالبتر و زیباتر از قدم
زدن با اون باشه !؟
با اونی که تمام این یک هفته ذهن و قلب و روح منو
به خودش مشغول کرده بود !؟
با لبخند جواب دادم:
-میام ولی لباسهام رو…
انگار میدونست چی میخوام بگم چون تند و سریع
گفت:
-همینا که تنتن خوبه…فقط بیا بریم…من به انداره یه
سال باهات حرف دارم
لبخند گلگونی زدم و بعد عقب رفتم و چرخیدم که اول
به شیوا اطلع بدم اما متوجه شدم خودش انتهای
راهرو پشت دیوار داره تماشام میکنه.
تا چشم تو چشم شدیم خندید و با تکون دادن دستش
گفت:
-خوش بگذره!
لبخند خجلی زدم و بدون اینکه چیزی بهش بگم از
خونه بیرون رفتم.
مهم نبود یه شلوار مشکی پامه و یه بلوز با طرح
مردانه ی کوتاه…
مهم نبود هیچ آرایشی نداشتم.
مهم نبود شال از روی انبوه موها ُسر خورده بود و
افتاده بود رو شونه هام.
هیچی مهم نبود جز کسی که کنارم بود….
همینطور تو سکوت و بیصدا قدم برمیداشتم که
برخورد گرمی انگشتهاش رو با دست خودم احساس
کردم.
دستمو گرفت تا قلبم به تکاپو بیفته…
اول آهسته و بعد محکم و سفت!
حس خوبی بهم دست داد.حسی که باهیچی قابل مقایسه
نبود برای من!
برای منی که احساس میکردم حال خوشبخت ترینم.
بدون مقدمه گفت:
-این یک هفته برای من خیلی سخت گذشت.
دلم میخواست ببینمت ولی تو مهمتر بودی…اینکه
استراحت کنی…اینکه یکم از همه چی و همه کس
دور باشی در اولویت بود! چشم از زمین بارون
خورده برداشتم و با بال گرفتن سرم سرمو چرخوندم
سمتش وبهش نگاه کردم.
انگشتهامو که قفل انگشتهاش بودن فشردم و از ته دل
گفتم گفتم:
-ممنون که نجاتم دادی فرزاد…
لبخند تلخی زد و گفت:
-تو پیش کسایی بودی که قدرتو نمیدونستن…تو رو
داشتن حیفت میکردن!
باید اینکارو میکردم!باید….
مادامی که دستم توی دستش بود احساس میکردم
خوشبخت ترین دختر روی زمینم.
چقدر این احساس با روزهایی که تو خونه ی پدرش
ودر کنار فرهاد میگذشت تفاوت داشت.
راستش باید اعتراف میکردم هیچوقت حتی یک
درصد هم احتمال نمیدادم روزی برسه که همچین
حس خوبی داشته باشم!
نتونستم جلوی احساساتی شدن خودمو بگیرم.
اشک ریختم ولی اون اشکها ل ه لی قطرات نم نم
بارون گم و گور شدن.
فرزاد دستمو فشرد و پرسید:
-خب بگو ببینم…این یک هفته چطور گذشت !؟ بقول
دوستم خبر جدید چی داری؟
دماغمو بال کشیدم و خندیدم.
دستمو بال آوردم و به گوشه چشمم فشار دادم و بعد
گفتم:
-میخواستم خونه اجاره کنم اما شهرام نذاشت…
گفت یه آپارتمان نقلی داره همونو بهم میده.
یه چند روزی هم هست پیگیر یه سری کار بودیم
باهم…
کنجکاو پرسید:
-چه کاری!؟
لبخند محوی زدم و جواب دادم:
-آخه بهم پیشنهاد راه انداختن یه شغل مرتبط با علقه
و رشته ام رو داده بود…
قراره هم من هم شیوا یه تولیدی لباس راه بندازیم
سرش روبا رضایت تکون داد و گفت:
-خیلی هم عالیه…پس میخوای یه بیزنس راه بندازی
!؟
لبهامو روی هممالیدم و بعد با جنبوندن سرم جواب
دادم:
-آره…طراحی و دوخت لباس.
با تحسین گفت:
-فکر خوبیه….
کف دستهامو بهممالیدم و گفتم:
-اولش قرار بود اون تولیدی رو فقط بزنم اما حال
شیوا هممیخواد کنارم باشه…
با تحسین گفت:
-عالیه..مطمئنم که تو و شیوا حتما موفق میشین ولی…
مکث کرد و ایستاد.
چرخید سمتم.
زل زد تو چشمهام و گفت:
-اما منم میخوام از این به بعد ازت مراقبت
کنم…همراهت باشم… کنارت باشم و ازت حمایت کنم!
تا اینو گفت باز قلبم به تالپ تلوپ افتاد.
از اون مدل خوبهاش!
لپهام گل انداختن و شده بودم عینهو این دخترای -13
14ساله که یهو تو کوچه پسر خوشگله محل سر
راهش سبز میشه و میگه شماره میدی ؟!
یه حالی شده بودم.
یه حال خوبی!
آره…خوب بود.خیلی خوب.
به چشمهاش خیره شدم.
به چشمهای درخشانش.
زبونم بند اومده بود و هیچی نتونستم بگم تا وقتی که
خودش دوباره گفت:
-میخوام هر اونچه که از عمرم باقیمونده رو با تو
بگذرونم.
میخوام رفیقت بشم…
همراهت بشم…
میخوام …
حرفش تموم نشده بود که اینبار بلند بلند زدم زیر
گریه.
قسم میخورم هیچوقت فکر نمکردم اون بیاد سراغم.
اونی که احتمال شانس بودن با هزاران آدم خوب رو
داشته و داره….
این اشک شوق بود!
بله!
میتونستم با صراحت اعلم کنن این اشک و گریه ی
شوق بود نه چیز دیگه ای!
دستشو سمت صورتم دراز کرد و اشکهام رو با
انگشتهای لطیف و نرمش کنار زد و بعد شوخ طبعانه
پرسید:
-این حرفهارو از دهن بدترین آدم دنیا شنیدی آره !؟
با همون صورت خیس اشک و دهنی که طرح و
شکل خنده گرفته بود سرم رو تکون دادم و جواب
دادم:
-نه نه…نه اصل! تو بهترینی و دلم میخواد…دلم
میخواد…
خجالت و شرم رو کنار گذاشتم و بعد از من من کردن
حرف دلم رو به زبون آوردم:
-دلم میخواد بغلت کنم!
یک گام عقب رفت.
دستهاش رو از هم وا کرد و بعد گفت:
-منم…این چیزی بود که همیشه دلم میخواست…
تا اینو گفت خودمو انداختم تو بغلش..
سفت و سخت بغلش کردم.
حلقه ی دستهاش به دور تنم تنگتر شد.
آهسته کنار گوشم گفت:
-دوست دارم…دوست دارم شیدا…
آهنگ صداش رو دوست داستم.
شیدا گفتنش رو …دوستت دارم گفتنش رو…
این خوشبختی نبود !؟
بودن….واسه من بودن.
با بغض گفتم:
-فکر نمیکردم بخوای منو دوست داشته باشی!
فکر نمیکردم برگردی و سراغمو بگیری…
دستشو نوازشوار روی کمرم کشید و آهسته و آروم
گفت:
-چطور میتونستم نیام سراغت وقتی حال دیگه زن
هیچ آدم عوضی ای نیستی !؟
هیچوقت تنهات نمیزارم شیدا…هیچوقت…قول میدم!
از الن تا همیشه تو خوبی ها و بدی ها کنارت می
مونم…تا همیشه!
پیرهنش رو چنگ زدم و سرم رو به سینه اش فشردم.
بعد از مکثی کوتاه پرسید:
-پایه ای یه دل سیر قدم بزنیم ؟ پایه ای بریم ذرت بلل
بخوریم !؟
بریم قهوه بخوریم که بیخواب تر بشیم ؟
ذرت مکزیکی بخوریم و جوک تعریف کنیم و بخندیم
!؟
سرم رو از سینه اش جدا کردم و درحالی که چشمهام
همچنام اشک می ریختن و لبهام می خندیدن جواب
دادم:
-آره…
دوباره دستمو گرفت و گفت:
-پس بریم…
دوشادوش هم به راه
افتادیم.
دلم نمیخواست ثانیه ای انگشتهای مردونه و لطیفش
رو رها کنم.حتی ثانیه ای…
همینطور که راه میرفتیم پرسیدم:
-چه جوری منو پیدا کردی ؟
حین قدم برداستن موهای خیسم رو پشت گوشم زد و
جواب داد:
-از لحظه ای که از دفتر اومدی زدی بیرون دنبالت
کردم.
راه رفتی و راه رفتی و راه رفتی و بعد هم رسیدی
خونه ی شیوا و شهرام…
هیجان زده پرسیدم:
-پس چرا خودتو بهم نشون ندادی!؟
اینبار دستشو دور گردنم انداخت و بعد جواب داد:
-چون حس کردم به تنهایی بیشتر از من نیاز
داری…خب حال یه جوک تعریف کنم !؟
تعریف نکرده خندیوم و درحالی که اون حس
خوشبختی برام دو چندان شده بود گفتم:
-آره آره بگو…
اون حرف میزد و من با جون دل گوش میپسردم و
می خندیدم.
کاش پایان شبه سیه همه ی آدمها سپیدی باشه…کاش
هیچ دختری بی کس و بی یار و یاور نباشه.
کاش مرد هیچ دختری یکی شبیه فرهاد نباشه!
کاش همه ی دخترها خوشبختیشون ختم بشه به بودن
با اونی که عاشقشونه و از ته دل دوستشون داره!
انگشتهای دستم رو سفت گرفت و گفت:
-همیشه باخودم میگفتم این پسرا و دخترایی که همش
دنبال اینن یه گوشه خلوت پیدا کنن و بشینن به پچ پچ
دقیقا چی میگن الن به این باور رسیدم با یار چرت و
پرت گفتن هم شیرین…
لبخند زدم و گفتم:
-یا مثل آواز خوندن…
اون خندید و من یکم بلند گفتم:
-وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد
آهسته خندید و ادامه داد:
-انگار نه از یه شهر دورکه از همه دنیا میاد
من با دل خوش و خیره به اون گفتم:
-وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه
هر چی که جاده است رو زمین
به سینه من میرسه
صداش رو تو خیابون بال برد و بلند بلند و بی پروا
گفت:
-آااه…ای که تویی همه کسم . بی تو میگیره نفسم
اگه تورو داشته باشم
به هر چی میخوام میرسم
به هر چی میخوام میرسم
خندیدیم….هردو بلند بلند و از ته دل خندیدیم و اون
گفت:
-ولی چرت و پرت گفتن هم شیرینه هااااا…نه !؟
بهش چسبیدم و دستمو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
-چه جورهم….البته اگه کنار کسی باشی که دلت
باهاش خوشه…فرزاد…
حرفم رو تائید کرد و جواب داد:
-دقیقاااا…به شرط اینکه کنار کسی باشی که دوست
داری!
مثل الن که من کنار توام…
با لبخند گفتم:
-مثل من که کنار توام…فرزاد گ
آهسته جواب داد:
-جونم…؟
خیره به رو به رو پرسیدم:
-اگه خانوادت بفهمن که با من هستی و…
حرفم رو قطع کرد و انگار که این موضوع براش بی
اهمیت ترین مورد دنیا باشه گفت:
-بفهمنن…فکر میکنی یرام مهمه !؟ حتی یک
درصد…حتی یک درصد هم نیست…
یا اطمینان حرف میزد.با تحکم…با جرات…مکث کرد
و گفت:
-نکنه برای تو مهمه ؟
منم با اطمینان جواب دادم:
-نه نیست….فکر کردم شاید نظر و فکر خانوادت
برات مهم باشه….
پوزخندی زد و گفت:
-خانواده ؟کدوم خانواده !؟ من هیچوقت اونارو خانواده
ی خودم نمیدونستم و حال همنمیدونم پس اصل اهمیتی
واسم نداره….
هیچوقت کنارم نبودن…هیچوقت منم کنارشون نباشم و
فقط وقتی کارشون گیر میکرد سراغممیومدن…ذره
ای برام مهم نیستن….
پس بهش فکر نکن.به چیزای دیگه فکر کن…
به آینده…به آینده ای که از این به بعد قراره باهم
بگذرونیمش…
لبخندی از ته دل زدم و با کشیدن یه نفس عمیق گفتم:
-آره…این بهتره ! فکر کردن به آینده در کنار تو…
بارون شدت گرفت.نگاهی به آسمون انداختم.صورتم
خیس قطرات شلقی بارون شد.
کتش رو از تن درآورد و بالی سر هردومون گرفت
و با اشاره به بلل فروشی که زیر پل بود پرسید:
-میتونی تا رسیدن به اونجا بدویی؟
خیلی سریع جواب دادم:
-آره…
ژست دو گرفت و گفت:
-پس بدو…
خنده کنان زیر آسمون این شهر پر اتفاق شروع به
دویدن کردیم.
صدای خنده هامون تو خیابون پیچیده بود….
صدا خنده هایی که از ته دل و از سر خوشی بودن.
من این خنده های از ته رو برای همه آرزومندم…
برای همه دختران سرزمینم که اسیر مردهای
ناجوانمردن….
برای همه ی دخترایی که سختی های زندگی امید رو
ازشون قاپیده..
یه رفیقی چند روز پیش یه حرف قشنگی زد، گفت:
خیال آدم راحته، زیر سایه فلنی همه چیز آرومه!
زیر سایه فلنیتون آروم باشین…🤍
#صابر_ابر
پایان….
💙🤝
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 53
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
رمان خیلی عالی بود گرچه من تا پارت 45 خوندم و بخاطر اینکه چشمام ضعیفه نتونستم ادامه بدم چون میترسیدم ضعیف تر بشه ونتونستم نیمه رهاش کنم چون واقعا هم رمان خوبی بود هم قلم نویسنده خیلی خوب بود مخصوصا که قسمت اخرش خیلی به دلم نشست واقعا دلم میخواست تموم پارت های این رمان رو بخونم ولی متاسفانه نشد ممنون از فاطمه جون که چندین سال زحمت گذلشتن پارت های این رمان و رمان های دیگه رو میکشن واقعا هم از فاطمه متشکرم هم از نویسنده این رمان امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت و مهم تر از همه سلامت کنار خانواده هاتون به خوبی و خوشی زندگی کنید
عالی عالی بود، دستت دردنکنه، کاش ی سوپرمن مث شهرام و فرزاد همیشه توزندگی همه باشه، من شهرامو بیشتردوس داشتم، الان شیوا بفهمه تیکه بزرگم توگوشمه😂😂
عالیییی
عالیییییی💜💜💜💜💜
دلم خیلی برا شهرام تنگ شده💔 ، میشه فصل دو رو بنویسی؟ (بدترین بلا رو سر رزا بیارااا)
سلام ممنونم برای رمان زیباتون….
خیلی طول کشید، ولی قشنگ بود…
تشکر، خدا قوت
سلام رمان خوبی بود، کانال تلگرام رو ارسال کنید
اخعییی اینم تموم شد چنگد پایانش قشنگگ بود:)))
وااای چرا تموم شد خیلی خوب بود
چرا علت اینکه شیدا رو ب زور مجبور ب ازدواج با فرهاد کردن و رازی ک بین پدر مادر شبدا با فرهاد و خانوادش بود رو نگفت….؟
چرا گفت 😐مادرش براش تعریف کرد
رمان سکسی و قشنگی بود مرسی فاطمه جان
😂❤️❤️
خب اینم تموم شد
نویسنده اش مرد بوده؟
نه چرا؟؟
سلام فاطمه خوبی 😍🥺؟ پسرت خوبه؟ دلم واسه همه ی چت رومیا تنگ شده 🚶♀️💔
سلام عزیزم چطوری خوبی مرسی اونم خوبه
الان کامنتتو دیدم ببخشید 😂😂
اگه بخاطر اون صابر ابر میگی نه اون بازیگره فک کنم جمله ی آخر دیالوگ اون باشه
آره
اوکی👌🏻
تکبیر😂✋
آخراش عالی بود.
خسته نباشی واقعا. دستت درد نکنه. رمان بسیار جالبی بود دلم براش تنگ میشه واقعا
چقدر قشنگ تموم شد😍😍😍
عالی بود دست مریزاد
ایشالله همه دخترای مجردای این رمان به عشقی مثل فرزادوشهرام برسن😍😘
چقدر قشنگ تموم شد مطمئنم دلم براش تنگ میشه از الان ی حس عجیبی دارم☺️❤️
راستی فاطی دوستم گفتم بهت رمان خوبی داره میخاد بذاری میذاری؟
رمانش کامله؟؟ چن پارتشو نوشته؟
سلام خوبی؟؟
فاطی میگم سایت چ مرگشه باز
تا الان خوب بودااا ولی یهویی خراب شده همش ارور میده
سلام عزیزم مرسی تو چطوری
بخدا من دیونه شدم از دست سایت
داره مینویسه خیلی خوبه کل رمان صدو پنجاه پارته پارتاش درازن مرتب مینویسه
خسته نباشید نویسنده جون خیلی عالی بود😍
فقط یه سوال چی میشد از همون اول پارتا رو منظم میزاشتیو ۲ سال نیم این رمان و طول نمیدادی😂😂😂😂
رمان قشنگی بود
مرسی از نویسنده خسته نباشید
از ادمین هم ممنونم 😘😘
❤️❤️❤️