عین کسی که زانوی غم بغل گرفته باشه تو تاریکی کمد نشسته بودم و حتی نفس کشیدنمم با احتیاط بود.
حرف هاشون رو میشنیدم اما فقط وقخی که به اتاق نزدیک میشدن.
آقا رهام از شهرام پرسید:
-مهمون داشتی !؟
نمیدونم چرا سوالش ضربان قلب منو بالا برد.
همش به این فکر میکردم مبادا یکی از وسایل من رو اینجا دیده باشه اما خوشبختانه شهرام خیلی خونسرد جواب داد:
-آره! امیر اینجا بود پیش پای شما رفت!
مشخص بودن پدرش جواب شهرام رو قبول کرده اما اون وزه خانم زرنگ، شاکی و گله مند و بلند بلند از شهرام پرسید:
-از کی تاحالا امیر گیرمو میزنه به موهاش ؟ هاااان ؟ این گیر موی دختره واسه اونه؟
میزنه به زلفهاش ؟
امیر زلف و موی کمند داره…؟
تا اینو گفت فورا دستمو سمت موهام دراز کردم.درست جایی که همیشه گیر موی ظریف و پروانه ای شکلم رو به صورت کج روی قسمتی از موهام میزدم.
نبود!
لامصب نبود…
چشمهامو روی هم فشردم و لبم رو زیر دندونهام فشار دادم.
لعنت ! لعنت!
دیشب روی کاناپه گذاشته بودمش لامصب رو!
شهرام با حالتی عصبی که البته از لحنش مشخص بود گفت:
-گیریم مال یه دختر باشه به توچه !؟
همین سوال شهرام کافی بود تا سلیطه خانم فشرق راه بنداره و صداش تا کمد که هیچ…تا هفت محله اونورتر هم بره:
-چی؟؟؟؟ به من چه؟ به من چه ؟ اتفاقا این به تنها کسی که مربوطه منم…مننننن!
میبینی عمو رهام…میبینی رفتارش رو با من ؟
دیدی هر چی گفتم راست بود؟
دیدی گفتم سرش جای دیگه گرمه که هی چند چند ماه و چند هفته چند هفته منو ول میکنه و حتی یه پیام خشک و خالی هم به من نمیده!
عمو رهام من مطمئنم دوست دخترش اینجا بوده.
همون دختری که باخودش اینور اونور میبره …
همون هرزه ای که بخاطرش با من نمیپره!
صدای لعنتیش حتی مخ من رو هم بهم ریخته بود اما چیزی که نگرانم کرد این بود که تقریبا داشتن راجع به من حرف میزدن…
چیزی که نگرانم کرد این بود که تقریبا داشتن راجع به من حرف میزدن.
انگار اومده بودن هرجور شده از زیر زبون شهرام بکشونن با کی درارتباطه یا حتی اگه نفهمیدن دست کم شهرام رو مجاب کنن دیگه با کسی جز خود ژینوش نپره.
آقا رهام با عصبانیت پرسید:
-شهرام تو چطور میتونی با بودن ژینوس تو زندگیت
پی دختر بازی باشی !؟
اون دختره هرکی که هست همین امروز باید تاریخ مصرفش واسه تو تموم بشه!
تاریخ مصرف!
چه اصطلاح ترسناکی!
من دلم نمیخواست از شهرام حتی واسه یک دقیقه جدا بشم اونوقت اونها دم از تاریخ مصرف میزدن.
میخواستم واسه من زمان انقضا تعیین کنن و شهرام رو هر جور شده معتقد کنن بیخیال من بشه.
و …اگه بشه چی !؟
چرا اصلا شهرام تو روشون درنمیوند؟
چرا نمیگفت منو دوست داره؟
چرا یکبار واسه همیشه همچی رو بهشون نمیگفت….
ژینوس که کلا انگار اعتقادی به حرف زدن با صدای کم نداشت بلند بلند گفت:
-ببین عمو رهام…من تورو آوردم اینجا خودت با چشمهای خودت ببینی که شهرام چه رفتارهایی با من داره…
چند روز پیش ازش پرسیدم کجایی با کی هستی منو بلاکم کرد.
باورتونمیشه؟؟؟ بلااااکمکرد…
صدنفر با یه دختر هرزه ای صدجای شهر دیدنش.
با منی که نامزدشم نمیپره با هرزه های دوهزاری خیابونیه!
عمو…بااااید مراسم عروسی مارو راه بندازی…من دیگه بیشتر از این تحملش نمیکنم
-باشه ژینوس جان…حتما حتما درستش میکنیم
درحالی که شنیدن این حرفها وجود منو غرق اضطراب و دلهره کرده بود شهرام تنها یه حرف زد:
-ای باباااا….ول نمیکنه!
از شهرام دلخور بودم.
دلخور بودم که چرا سکوت کرده.
چرا حرف نمیزنه.
چرا حالا که پدرش و ژینوس اینجا هستن به هردوشون نمیگه که یه نفر دیگه رو دوست داره !؟
یا حتی اینکه چرا ژینوس واسه خودش هارت و پورت میکرد و هرچی از دهنش در میومد به من میگفت اما اون هیچ صحبتی نمیکرد؟
عصبی وار لبهامو زیر دندونهام می جویدم درحالی که صدای لعنتی ژینوس باز داشت اعصابم رو بهم می ریخت:
-من این جن×ده ای که با تو اینور اونور میچرخه و سرت گرمش هست رو پیدا کنم جرش میدم!
هی هرچی من هیچی نمیگم تو رفتارت با من بدتر میشه شهرام!
چقدر تحمل کنم این رفتارهای سردتو باخودم؟!
آقا رها واسه آروم نگه داشتنشون گفت :
-خب خب! بحث نکنید…هیچوقت با بحث و جنگ و جدال چیزی درست نمیشه!
یه روزی رو مشخص میکنیم یه مهمونی کوچیک میگیریم در مورد این موضوع با هم حرف میزنیم!
الان هم من میرم خودتون بشینیم باهم گپ بزنین.
حرف بزنین…
همو بفهمین…شما زوج خوبی میشین من مطمئنم!
مشکلاتتون رو هممیشه خیلی راحت حل کرد.
شهرام تو بیا باهات کار دارم…
احساس کردم دارن به اتاق نزدیک میشن و احساسمم درست بود.
آقا رهام شهرام رو تا نزدیک اتاقش پیش کشید و با دور کردنش از ژینوس گفت:
-اینقدر این دخترو از خودت نرجون شهرام!
اینقدر با اینو و اون نپر !
یکم نازشو بکش…
یکم باهاش بساز…
اون به یه لبخند هم از طرف تو راضیه نبود که تا الان صدبار ازت جدا شده بود!
خب دیگه…من باید برم!
این دختره…شیوا…با مستانه حرفش شده، قهر کرده چند روزی هست از خونه زده بیرون معلوم نیست کجا رفته…
میخوام با مستانه یکی دوجا دنبالش بگردم.
میترسه شکار یکی از این خونه های وحشت تهرونی شده باشه…از همینها که دختر فراریارو خفت میکنن!
خلاصه…
با ژینوس خوش باش باهاش خوش بگذرون تا وقتی همچی رو حل کنیم…
پوزخندی روی صورت نشوندم.
پس مامان خانم بالاخره نگران من شده بود.هه…
مستانه و نگرانی!
چقدر نسبت بهم بی ربط هستن این دو اسم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوب معلومه دیگه انقدر کم برای بدست اوردنت سعی کنه به همون اندازه هم برای نگه داشتنت سعی میکنه
فاطی 188
نه 88
اشتبا زدی خاهری
🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️
فک کنم رمان الگو از سریالهای ترکیه ای گرفته باشه که چند صد قسمتی هستن و گرنه این حجم از کش پیدا کردن بدون اتفاق خاصی طبیعی نیست
نویسنده جان یه سر و سامونی به زندگی این شیوا و شیدا بده
لعنتی ها فقط بلدین آدم ها رو تو خماری بزارین 😐