رمان عشق صوری پارت ۳ - رمان دونی

رمان عشق صوری پارت ۳

#پارت_۱۱

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

فرهاد از هر فرصتی برای نزدیک شدن به من استفاده میکرد….واقعا داشت کلافه ام میکرد …ای کاش نخواستن و مخالفت من راه به جایی میبرد…ولی حیف…حیف که نظر من برای هیچکس اهمیت نداشت ….

درحالی که رون پام رو نوازش میکرد گفت:

-چرا ساکتی!؟؟

این مسخره ترین سوالی بود که میتونست ازم من بپرس…آخه من چه حرفی برای گفتن باهاش داشتم….با کسی که هیچوقت باهاش همکلام نشده بودمو هیچ آشنایی نسبی ای هم باهاش نداشتم…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-حرفی ندارم بزنم…دلیلش اینه!

-میخوای من بهت دلیلی برای حرف زدن بدم!؟بیا از من سوال بپرس….هرچی بپرسی جواب میدم…منظورم در مورد خانواده ام…نه سوالای حاشیه ای!

با این حرفش مستقیم بهم گفت که حق ندارم به جز چند تا سوال بچگونه چیزایی که واسم شدیدا مبهم هستن رو بپرسم.

-سوال حاشیه ای!؟؟ هه!

-آره…من از سوال حاشیه ای بدم‌میاد.از این گوشت تلخی بازی های توهم بدم میاد…از اینکه ساعت هنوز نه هم نشده اما تو عین بچه ها واسه رفتن به خونه سماجت به خرج میدی….

ماشین رو جلوی خونه نگه داشت اما دستشو از وسط پام برنداشت….خودش رو یکم کشید جلو…
پاهامو چفت کردم ولی با اینکارم اوضاع بدتر شد چوم دستش درست وسط پاهام گیر کرد…شیطنت کرد و انگشتاشو به وسط پام فشار داد….

سرمو به سمتش چرخوندم که گفت:

-دو سه روز دیگه میریم سر خونه زندگیمون….دوست دارم روز عروسیمون خوشحال ببینمت!

همزمان که حرف میزد دستشو هم به وسط پاهام فشار میداد…دوست نداشتم اینکارو کنه…من اونقدری باهاش راحت نبودم که بخوام از اینکارا باهاش انجام بدم اما اون فکر میکرد اینجوری بیشتر بهم نزدیک میشه…مچ دستشو گرفتم تا از وسط پاهام بیرون بکشم…از اینکارم دلخور شد…از اینکه دوست نداشتم همراهیش کنم و تو حال و هول بردن پایه اش باشم…
وقتی دستشو به زور بیرون کشیدم با حالتی نسبتا عصبی‌گفت:

-چرا‌اینجوری میکنی شیدا ؟؟ناسلامتی منو تو قراره فردا پسفردا عروسی کنیم…شب عروسی هم میخوای همینجوری بکنی!؟؟ چرا وانمود میکنی خوشت نمیاد درحالی که من خیس شدن شورتت رو احساس میکنم…

از این حرفهاش اصلا خوشم‌نیومد….با خشم نگاهش کردم…حیف که نمیشد صدتا‌لیچارد بارش کنم …اما باهمون نگاه هام عصبانیت و دلخوریمو بهش نشون دادم و بعد گفتم:

-شب بخیر….

با گفتن این حرف فورا از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت خونه …درست میگفت…خودمم میتونستم داغی و خیسی بین دو رونم رو احساس کنم…..
هووووف! من که اینقدر بی‌جنبه نبودم!!!
کلید انداخنم و رفتم داخل ..
آهسته و بی حوصله‌قدم برمیداشتم که همون موقع چشمم به یه جفت کفش مردونه که جلوی در بود افتاد….
متعجب جلو و جلوتر رفتم…
یعنی یه مرد غریبه توی خونه بود….؟؟؟
در هال رو خیلی آروم و بی سرو صدا باز کردم….
از داخل خونه صدای آه و ناله میومد…..
آه و ناله های مامان و بالا و پایین شدن تخت خواب ….
به شدت کنجکاو و با همون گامهای آهسته جلو و جلوتر رفتم…….

#پارت_۱۲

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

صدا از سمت اتاق مامان میومد….
با گامهای آروم و سبک و بدون اینکه سروصدا کنم به طرف اتاقش رفتم….
دلم نمیخواست چیزی که فکرش برام اومده بود واقعیت داشته باشه….ولی انگار داشت….
کنار در نیمه باز ایستادم و از اون درز باریک بلند به داخل نگاهی انداختم….
باورم نمیشد….چشمام از تعجب گرد و دهنم باز موند.
چیزی که داشتم با جفت چشمای خودم میدیدم اصلا و ابدا برام قابل باور نبود…
مامان چهار دست و پا روی تخت بود و باسنش به سمت مرد لختی بود که چون پشتش به من بود نمیتونستم قیافه اش رو ببینم…
بلند بلند ناله میکرد وآه میکشید.

صدای برخورد تن هاشون قاطی صدای آه و ناله هاشون شده بود و من خشکم زده بود و نمیتونستم باور کنم چیزی رو که درحال تماشاش بودم..
مردی که مامان وسط ناله هاش رهام صداش میزد دستشو بالا میبرد و هی پشت سرهم به بدن مامان سیلی میزد و اون هم با لذت می نالید و میگفت:

-آاااه رهام….محکمتر….محکمتر….تندتر….اووووف….رهام….عشقم…عزیزم…..آاااااه…..اوووووف….

-کی داره تورو میگاد هان؟؟ هان مستانه؟؟ هان!؟

-تو…تو عزیزم…قربونت برم….آااااه….

-جرت بدم!؟

-آره…جرم بده…….اوووف….عاشقتم….

حالم از حرفهای رکیکشون بهم میخورد….مامان رو برگردوند و اینبار به پشت رو تخت دراز کرد و از جلو به جونش افتاد.
دیگه نتونستم اون افتضاح رو تحمل کنم.
از در فاصله گرفتم و عقب گرد کردم.
پس این بود همون مردی که این اواخر حضورش رو توزندگی مامان حس میکردم.
با دلخوری رفتم سمت اتاق…درو باز کردمو رفتم داخل…کیف توی دستمو پرت کردم یه گوشه و بعد خودمو انداختم رو تخت….
شک ندارم اون داشت واسه دور شدن و ازدواج کردن من لحظه شماری میکرد تا بتونه اینجوری راحت و آزاد با هرکی دلش میخواد وقت بگذرونه و اصلا هم براش مهم نبود قراره چه بلایی سر دختراش بیاد…بدبخت بشن یا خوشبخت…..
مامان همیشه زن خودخواهی بود…خودخواه و خودرای….!

این اواخر بهش شک کرده بودم…به اینکه تماسهای مشکوک داره…مدام سرش تو گوشیه….زیادی به خودش میرسه و زیاد بیرون میره…..اما هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی بخواد فوت بابا رو نادیده بگیره و با کس دیگه ای در ارتباط باشه….
میدونم جوون….میدونم برو رو داره و سن و سالش زیاد نیست اما من مطمئن بودم اون حتی قبل مرگ بابا هم با یه نفر سومی در ارتباط بود….!شاید همین مرد!

دراز کشیدم روی تخت و ساعد دستمو گذاشتم روی چشمهام…..
نمیدونستم از دست مامان بنالم یا از زندگی اجباری خودم…از اینکه باید زن کسی میشدم که هیچ نوع شناختی نسبت بهش ندارم اما میدونم که خانواده ی پولداری دارن که حتی نوع نگاه کردنشون به من هم تحقیر آمیز و احتمالا بعد از ازدواج هم باید کنارشون باشم….!

-شیدا کی اومدی!؟؟

ساعت دستمو از روی چشمهام برداشتم …چشمهای خوابالودمو به سختی ازهم باز کردم اما نه کامل چون چشمام هنوز به روشنایی اتاق عادت کرده بود….
یه حوله پیچونده بود دور خودش….
معلوم بود تازه از حموم برگشته….نیم خیز شدمو با اخم و طعنه زنان جواب دادم:

-از همون وقتی که داشتی رو تخت بالا و پایین میشدی…

بهم خیره شد….جاخورده بود….مِن و مِن کنان گفت:

-منظورت چیه؟؟ این حرفها یعنی چی!؟

بلند شدمو عصبی گفتم:

-بس کن مامان من با اون لعنتی توی اتاق دیدمت….اون بارو کیه هان!؟؟

عصبی شد و داد زد:

-خفه شو شیدا….رسم دنیا عوض شده!؟؟ حالا دیگه دخترا ماماناشونو محاکمه میکنن!؟؟ خوب گوش کن شیدا……تووووو… حق نداری تو کاری که بهت مربوط میشه دخالت کنی…فهمیدی!؟؟؟

میدونستم اون هیچوقت از منفعت خودش نمیگذره….هیچوقت…..با نفرت دندونامورو هم فشردمو گفتم:

-لااقل میذاشتی کفن شوهرت خشک بشه بعد. به فکر من نیستی دست کم به فکر شیوا باش…به اون فکر کن.نزار این بی قیدی تورو ببینه و

حرفمو قطع کرد و با صدای بلند گفت:

-تو لازم نیست این چیزارو به من یاداوری کنی….کی گفته من باید پاسوز پدرت بشم….؟کی گفته هر زنی که شوهرش می‌میره نباید دوباره ازدواج بکنه!؟؟؟؟ تو بهتره به فکر خودت باشی…

حرفهاشو که زد از اتاق بیرون رفت….نفس عمیقی کشیدم و دستهای مشت کردمو باز کردم….
اون دلش میخواست هرچه زودتر از شر من و حتی سلوا خلاص بشه تا بتونه زندگی جدیدی رو شروع کنه..
منم باید وارد یه زندگی نکبتی دیگه میشدم….
زندگی با کسی که حتی نمیدونم چه مدل اخلاق و رفتاری داره.

#پارت_۱۳

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

● شیوا ●

اونقدر تو سرما مونده بودیم که دیگه حس میکردم انگشتام قدرت تکون خوردن ندارن.
هی خودم خودمو دلداری میدادم و میگفتم الان میاد ، بعدا میاد ولی چه اومدنی!
هرچه بیشتر میگذشت من بیشتر و بیشتر مایوس میشدم.
چشم دوختم به در خونه اش ، دستهامو بالا آوردم و انگشتای مشت شده ام رو هااه کردم و بعد رو به سوی مونا کردمو گفتم:

-مونا..میگم نکنه من و تو تا الان سرکار بودیم!؟نکنه اینجا اصلا خونه یارو نباشه!؟؟ غلط نکنم پسره گولمون زده!

بادکنک آدامسش رو ترکوند و با اطمینان گفت:

-نه بابا…شهرام که اهل چاخان نیست.بقول امیر دودره بازی تو مرامش نی…به دلت بد راه نده!

دستامو از دهنم دور کردمو گفتم:

-ساعت ده شده و طرف هنوز نیومده!

از لبه ی باغچه پرید پایین و گفت:

-میگم میخوای بریم خونه!؟ هاان ؟؟ حالا امشب نشد یه شب دیگه…شاید اصلا نخواد امشب بیاد.منم باید برم خونه …بابا دو سه باری زنگ زده…

نه! هر جور که باخودم حساب میکردم آخرش به این نتیجه می رسیدم که نباید این فرصت رو از دست بدم.برای همین گفتم:

-توبرو مونا…من یکم دیگه میمونم بعدش اگه نیومد….

حرفمو برید:

-پس منم میمونم…

-نه تو برو.من فقط یکم دیگه میمونم نیومد میرم..برو …برو…

دلش با رفتن نبود اما تماسهای پدرش باعث شد که که نتونه بیشتر از اون اونجا بمونه.
عقب عقب رفتم و نگاهی به نمای زیبا و امروزی و مدرن خونه انداختم.
نکنه اصلا از اول داخل باشه!؟ ولی نه…ما چندبار زنگ زدیم…نکنه نخواد کلا نیاد!؟؟ هوووف! این فکرها منو بهم ریخت!
مایوسانه آه عمیقی کشیدم.
موندم اون موقع از شب توی اون خیابون خلوت به صلاح نبود.
کم کم داشتم خودم رو برای رفتن قانع میکردم که نور چراغهای ماشینی که داشت به سمتم میومد مانع از رفتنم شد.
چشمام ناخواسته بخاطر نور ماشین داشت تنگ شدن و پاهام ناخواسته به عقب رقتن.
ماشین تو فاصله چند قدمیم ترمز کرد.
کنجکاوانه سعی کردم تو اون تاریکی راننده رو ببینم.
درو ماشین رو باز کرد پیاده شد درحالی که حس میکردم تعادل درست و حسابی نداره!
یوم که بیشتر دقت کردم مطمئن شدم خودش…دیاکو دادوند!
به سمتش رفتم ودرحالی که از خوشحالی زیاد سراز پا نمیشناختم گفتم:

-س…سلام آقای دادوند! خوب هستین؟؟ من شیوا الوند هستم.قرار بود امروز همو ببینیم و شما از من تست مدلینگ بگیرین !

اصلا تعادل نداشت.من حتی شک داشتم که اون حرفامو شنیده باشه!
چشمامو به زور باز کرد و گفت:

-کی !؟

-شیوا…شیوا الوند‌…‌

خندید.برای خنده اش تقریبا هیچ دلیل و توجیهی وجود نداشت جز مستی و از بیخودیش…
من حتی میتونستم بوی بد عرق سگی رو که بالا زده بود بفهم و حس کنم!
دماغشو بالا کشید و باحالتی گیج و منگ گفت:

-شیوا….!؟؟ چقر اسمشت آشناست…آهان…تو فس
فیلم یوزارسیف دیدمت…بازیگر نقش زلیخا بودی…چقدرهم که داف بودی تو ….هی ناز میکردی هی ناز میکردی

داشت چرت و پرت میگفت و دلیلش حالا دیگه کاملا برام مشخص بود.
دوباره گفتم:

-نه من شیوام …شبیوا الوند امروز قرار بود ساعت نه شمارو اینجا ببینم و باهاتون حرف بزنم…من میخوام مدل بشم…شما رئیس یکی از بزرگترین شرکتهای مدلینگ هستین و میخوام کمک کنید منم…

خواست بیفته که حرفمو قطع کردمو فورا مانع افتادنش شدم.
به زور پلکهاشو ازهم باز کرد و بعد وقتی تونست چشماش رو کامل باز کنه گفت:

-آهان یادم اومد…بزارش واسه یه وقت دیگه! من الان اصلا حوصله هیچچ چیز و هیچکسو ندارم

ناامید نگاهش کردم گفتم:

-آقای دادوند…ازتون خواهش میکنم منو جدی بگیرید…من سالها دارم برای عضویت تو شرکت شما تلاش میکنم….

باز خواست بیفته و من باز مانع افتادنش شدم.
بی توجه به سخنرانی هام گفت:

-اه…لعنت! چقدر سرم گیج میره!

مست تر از اونی بود که بتونه کاراشو انجام بده برای همین گفت:

-میخواید کمکتون کنم برید داخل

بدون مقاومت جواب داد:

آره.دسته کلید تو جیب شلوارم…

فورا دست کردم تو جیبش و دسته کلید رو درآوردم
درو باز کردم و بعد دستشو دور شونه ام انداختم و کمک کردم بره داخل.
حالش اصلا خوب نبود.در داخلی روهم باز کردم و اونو بردم داخل…
نمیدونستم اتاقش کجاست بدتر اینکه اصلا تحمل وزنش رو نداشتم.
همینطور شانسی و بهتره بگم از سر ناچاری سمت اتاقی که چسبیده به سالن پذیرایشش بود بردم و بعد درازش کردم رو تخت اما قبب اینکه دستشو از دور گردنم آزاد کنم منو کشید تو بغل خودش…

#پارت_۱۴

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

قبل اینکه دستشو از دور گردنم آزاد کنم منو کشید تو بغل خودش…
هم ترسیدم و هم دستپاچه شدم.
وحشت رده گفتم:

-عه چیکار میکنید اقای دادوند!؟

دستاشو دور بدنم حلقه کرد و گفت:

-عجب بوی خوبی میدی تانیا…اوم…یه دور دیگه پایه ای!؟

کم کم داشتم ازش میترسیدم …بیشترو بیشتر از قبل!
سعی کردم دستاشو از دور بدنم جدا کنم و بعد درحین تقلا گفتم:

-من شیوا الوند هستم نه تانیا….آقای دادوند…آقای دادوند من تانیا نیستم

انگار که نه انگار گوش شنوایی برای حرفهای من داشته باشه دوباره اینبار اما با افسوس گفت:

-بی وفایی تانیا…بی وفایی…من آخه چی کم از اون پسره داشتم که نامردی کردی….

-آقاس دادوند من شیوام نه تانیا….

گونه ام رو بوسبد.برخورد لبهای داغش با صورتم چیز عچیبی بود.

-اگه پیشم می موندی دنیا رو به پات پی ریختم تانیا…برگرد..برگرد تانیا….

هرجور شده بود خودمو ازش جدا کردم و نفس زنون رو به روش ایستادم..دستاش دوطرفش افتادن و پلکهاش بسته شدن.
معلوم نبود چقدر نوشید که اصلا حالیش نیست چی میگه و چیکار میکنه.
پتورو کشیدم روی تنش و به این فکر کردم که ایا بدشانس تراز من هم روی این کره ی خاکی کسی هست!؟
بااین حال نمیتونستم بیخیالش بشم.
از دست دادن این فرصت واسه من اتفاق غیرقابل جبرانی بود.
نشستم پشن میزش و بعد رو برگه آچاری که همونجا کنار یه عالگه کتاب بود نوشتم:

“سلام آقای دادوند.من شیوا الوند هستم کسی که قرار بود امشب باشما راجب مدلینگ شدن صحبت کنه.من مدت زیادی متظر اومدنتون شدم اما شما اصلا حالتون خوب نبود.لطفا بعداز خوندن این نامه از بودن من تو خونتون عصبانی نشید راستش شما نمیتونستین درو باز کنید و من مجبور شدم خودم اینکارو انجام بدم و شمارو تا داخل اتاق بیارم.
شماره ی تماسم رو براتون مینویسم خواهش میکنم هرزمان که تونستید با من تماس بگیرین و من از آرزوی مدل شدن ناامید نکنید”

نامه رو به در اتاق چسبوندم تا به محض بیداری و هوشیاری چشمش بهش بیفته و بخونش و بعدهم از خونه زدم بیرون .

دیروقت بود که رسیدم خونه درحالی که در تمام طول مسیر آرزو میکردم که ای کاش مچی حل بشه…
درحالس که دستم هرچند دقیقه یه بار گونه امو لمس میکرد….

چراغهای خونه خاموش بودن ولی خوشبختانه من دسته کلید داشتم .با این حال گرچه بی سرو صدا رفتم داخل اما شیدا متوجه اومدنم شد چون با قیافه ای خوابالود تو چارچوب ایستاد و گفت:

-شیوا تویی!؟

داشتم پاورچین سمت اتاقم میرفتم اما تا شیدا صدام زد ایستادمو بعد به سمتش چرخیدم که گفت:

-تا الان کجا بودی!؟

نگاهی به قیافه ی اخمو و خوابالودش انداختم و گفتم:

-چطور مگه پلیس خونه!؟

-حرف مفت نزن.یه نگاه به ساعت بنداز.

-پیش دوستم بودم

-مگه تو پسری که تا نصف شب بیرون می مونی!؟ اگه اتفاقی برات بیفته چه غلطی میخوای بکنی…نه اصلا بگو چه غلطی میتونی بکنی بدبخت!؟؟؟ فکر مدل شدن یکی ازت ساخته عین مامان…سرشم که درد نمیکنه که توداری چیکار میکنی و چجوری عین پسرای الوات معلوم نیست کی میری و کی میای!

درحالی که اون ساعت از شب اصلا حال و حوصله جرو بحث نداشتم گفتم:

-یه پیشنهاد برات دارم…سرت تو کار خودت باشه مامان بزرگ!

با تاسف و دلسوزی گقت:

-اتفاقا منم یه پیشنهاد برای تو دارم….لطفا…لطفا…شبیه مامان نشو شیوا…لطفا!

اینو گفت و رفت توی اتاقش ودرو بست.
من میدونستم دلیل این بیزاری جدید شیدا از مامان چیه!
دلیلش فرهاد…دلیلش ارتباط مامان با رئیسشه…دلیلش بی قیدی مامان…بی فکریش….

من عمه ی اینارو میدونستم اما هیچکاری ازم بر نمیومد.
نفس عمیقی کشیدمو به سمت اتاقم رفتم.

#پارت_۱۵

🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭

● شیدا ●

برای ندیدن مامان و بحث درمورد مورد موضوع همیشگی ای که ختم‌ میشد به بهم‌ریختگی اعصاب و روان من خیلی زود و قبل بیدار شدن مامان و شیوایی که جدیدا سرخورد شده بود و معلوم نبود کی میره و کی میاد و با کی میپره،
شال و کلاه کردمو از خونه زدم بیرون‌….

از ورودی دانشگاه رفتم داخل….دیگه به خوشحالی سابق نبودم…یه جواریی با عوض شدن اوضاع حال و هوای منم عوض شده بود….
حتی حوصله کلاس رفتنهارو هم نداشتم بخاطر فرهادهم مجبور شده بودم نرم نرمک دوستی و ارتباطم با محسن رو قطع کنم….
محسنی که قبل از این اتفاقات یه جورایی باهم بودیم…
ولی باید قبل از اینکه وابستگی و ارتباطی به وجود میومد اینکارو میکردم چون من خیلی زود قرار بود زن کس دیگه ای بشم پس چرا باید محسن رو به خودم‌امیدوار میکردم ولو برای دوستی…؟؟
یا اصلا خودم….من نباید به محسن دل میبستم وقتی میدونستم چند روزه دیگه باید بشم زن مرد دیگه ای….
چراغ خاموش حرکت میکردم که مبادا باد به گوش محسن برسونه بعد یه هفته اومدم کلاس….
داشتم از پله ها بالا میرفتم که از پشت سر درحالی که پله پله دنبالم میومد گفت:

-به به….ستاره ی سهیل…تو آسمونا دنبالت میگشتم تو دانشگاه میبینمت…..

حرفهاشو با طعنه میزد…سعی کرد بهش نگاه نکنم که حتی چشم تو چشم هم نشیم…خودشو بهم رسوند…بازومو گرفت و با حرص فشارش داد و گفت:

-تو چرا جواب تلفن و پیاموهای منو نمیدی هان !؟؟؟

دستشو به‌زور از بازوم جدا کردمو گفتم:

-ولم کن محسن…انگار نمیدونی کجا هستیم؟

وادارم کرد رو پاگرد بایستمو بعد گفت:

-جواب سوال منو بده شیدا….دلیل این رفتارات چیه!؟

با اخم جوابشو دادم:

-از دلیل چه رفتاری داری حرف میزنی هان !؟؟؟ یه جوری رفتار میکنی انگار بین ما چه چیزهایی بوده!؟؟ ما‌فقط همکلاسی بودیم و هستیم همین….

عصبی شد و گفت:

-زر مفت نزن شیدا شبیه کسی هم رفتار نکن که هیچی نمیدونه…..با کس دیگه ای دوست شدی اره؟؟ بگو ببینم کیه!؟ از بچه های کلاس!؟؟؟

از اخلاق جوشیش خبر دار بودم.رو من حساس بود.از اون حساسیتهای بیخودی.از اون احساس مالکیتهای مزخرف.

-دست از سرم بردار محسن…دلم نمیخوادباهام باشم همین….

حرفهامو که زدم خیلی زود ازش دور شدمو پله هارو بالا رفتم تا بازم نتونه خفتم کنه و سوال پیچ بشم….
دلم نمیخواست کارو به جایی برسونه که بهش بگم قراره ازدواج کنم پس بهتر بود اصلا دم پرش نباشم….داشتم تند تند قدم برمیداشتم و سمت کلاس میرفتم که از پشت سر خودشو بهم رسوند و همونطور که شونه به شونه ام راه میومد گفت:

-تو غلط میکنی نخوای با من باشی…کلاس که تموم شد میمونی وگرنه…..

جمله اشو ادامه نداد…از چشمهاش ترسیدم…آخه اون فکر میکرد من بازیش دادم…یه مدت خودمو باهاش سرگرم کردمو حالا دارم دورش میندازم….درحالی که حقیقت به کل چیز دیگه ای بود…
هووووف که من باید از دست چند نفر آخه حرص میخوردم….فرها…مامان…شیوا….یا محسن!؟؟
درو باز کردمو وارد کلاس شدم….تو کلاس فقط با لعیا و لیلا که خواهر بودن، صمیمی بودم اما الان حتی اونا هم بخاطر فوت مادربزرگشون نبودن …این یعنی باید تنهایی میرفتم یه گوشه مینشستم تا وقتی که کلاس تموم بشه‌….

تمام وقت دستم زیر چونه ام بود و استاد رو نگاه مبکردم درحالی که هوش و حواسم به کل جای دیگه ای بود….هرازگاهی هم محسن رو که یکی دو صندلی اونورتر نشسته بود نگاه میکردم.
از عمد اونجا نشست که اگه من خواستم برم نزاره….راستش منم میترسیدم برم…..
باید میموندم ببینم چی میخواد بگه…….

استاد که گفت “خسته نباشید” بچه ها وسایلشونو جمع کردن و خیلی زود از کلاس رفتن بیرون….
فقط من موندم و محسنی که با خشم نگاه میکرد…..

بلند شدم…..رو به روم ایستاد و گفت:

-با کی ریختی رو هم هاااااان !؟؟؟

-با هیچکس….

اومد سمتم…بهم نزدیک و نزدیکتر شد….یقه لباسمو گرفت و کشیدم سمت خودش…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رز سفید _ رز سیاه به صورت pdf کامل از ترانه بانو

  خلاصه رمان:   سوئیچ چرخوندم و با این حرکت موتور خاموش شد. دست چپمو بالا اوردم و یه نگاه به ساعتم انداختم. همین که دستمو پایین اوردم صدای بازشدن در بزرگ مدرسه شون به گوشم رسید. وکمتر از چندثانیه جمعیت حجیمی از دختران سورمه ای پوش بیرون ریختند. سنگینی نگاه هایی رو روی خودم حس می کردم که هراز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مگس

    خلاصه رمان:         یه پسر نابغه شیطون داریم به اسم ساتیار،طبق محاسباتش از طریق فرمول هاش به این نتیجه رسیده که پانیذ دختر دست و پا چلفتی دانشگاه مخرج مشترکش باهاش میشه: «بی نهایت» در نتیجه پانیذ باید مال اون باشه. اولش به زور وسط دانشگاه ماچش می کنه تا نامزد دختره رو دک کنه.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shaghayegh
Shaghayegh
2 سال قبل

چرا فضای رمان رو دوست ندارم؟😕بی پروا وناشیانه داره درمورد مسائل جنسی صحبت میکنه……زندگی معمولی که اینجوری نیس……کسی که از خیانت مامانش خبر دار میشه ….تا ماه ناراحته وذهنش درگیره….چرا نویسنده از چهارچوب واقعیت دور شده

Eghlima
Eghlima
پاسخ به  Shaghayegh
1 سال قبل

باهاتون موافقم واقعا من قصد خوندن رمان رو ندارم دنبال رمان تاریخی میگشتم از روی اسمش کنجکاو شدم بخونم اما با یک پارت که خوندم متوجه محتوا رمان شدم واقعا جای تاسف داره که نویسنده اینجور مسائل رو از فحشا و هرزگی رو توی رمان به راحتی بیان میکنه و اونا رو اسون جلوه میده من تا پارت سه بیشتر نخوندم به قول شما اگر خیانت مادر هم وسط باشه هیچکس به همین راحتی ازش نمیگذره نویسنده اما یه انتقاد هیچوقت رمانت رو همش تو روابط …و مسائل غیراخلاقی رواج نده شاید چندتا کاربر بخونن ولی هیچوقت از رمانت به عنوان رمان خوب و پرمحتوا تو ذهنشون به یادگار نمیمونه ولی همین رمان رو نحوه دیگری ادامه میدادی و مسائل رو تغییر میدادی رمان قشنکترم میشد!

Mood
Mood
3 سال قبل

سلام این رمان کانال تلگرام داره

گیسو
گیسو
3 سال قبل

عالیه عالیه نوسیده جان همیطور خوب ادامه بده عزیزم

nasi
nasi
پاسخ به  گیسو
3 سال قبل

خوشحالیم خوشتون اومده

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x