#پارت_۱۶
🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭
اومد سمتم….بهم نزدیک و نزدیک تر شد….
یقه لباسمو گرفت و کشیدم سمت خودش…
از اینکه اینجوری باهام رفتار میکرد عصبانی شدم…..
دستشو از لباسم جدا کردم و گفتم:
-تو چه مرگت شده!؟ خیلی مزخرف شدی محسن….شدی عین این بچه های زورگوهای چندش …بچه ای…..رفتارهات هم بچگونه ان!
اگه گفتی بمونی و موندم دلیلش فقط این که بهت بگم دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم….
پوزخند زد…شده بود مثل اون آدمهای بشدت عصبانی ای که چون نمیتونن خشمشون رو با داد و بیداد خالی کنن پناه میبرن به پوزخند….طعنه زنان گفت:
-پای کس دیگه ای در میون آره !؟
عصبی و تندتند ودرحالی که با رفتارها و سوالهاش حسابی کلافه ام کرده بود گفتم:
-آره آره…از یکی دیگه خوشم میاد….آره درست فکر کردی ….
اینبار به پوزخندش اخم هم اضافه کرد…سرشو کج کرد و گفت:
-تو فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه میدی با من اینطوری رفتار کنی!؟؟ با اون لبخندهات آدمارو میکشونی سمت خودت و بعد هم خیلی ساده میگی نمیخوای ادامه بدی!؟
دوست نداشتم بیشتر از این اینجا باهاش تنها باشم…میدونستم دوستم داره…اما این دوستی باید همینجا تموم میشد …و بیشترین ضربه رو این وسط هم قطعا من میخوردم…منی که گیر کرده بودم توی یه وضعیت بد…وضعیتی که با هیچی جز مرداب نمیشد مقایسه اش کرد….!
بدون هیچ جوابی به سوالهاش خواستم از کنارش رد بشم که خودشو سپرم کرد و گفت:
-تو نمیتونی همه چیزو همینطوری ساده بهم بزنی شیدا…..
-متاسفم.
-تاسف تو به درد من نمیخوره….یکی رو روست داری..فکر میکنی باوجودش خیال ناآرومت آروم اما یهو میاد و میگه نمیخواد دیگه باهات باشه این یعنی جهنم…جهنم…..و ورود به این جهنم چیزیه که تو کت من نمیره
اینو گفت و یکی دو قدم فاصله ی بینمون رو پر کرد و با قاب کردن دستهاش به دور صورتم لبهاشو گذاشت روی لبهام و با شدت زیادی به جونشون افتاد…..
غافلگیر شده بودم…
باورم نمیشد بخواد همچین جایی همچین کاری باهام بکنه….اونم توی دانشگاه که اگه باد به گوش کسی می رسوند هردومون رو بی بروبرگرد اخراج میکردن….
لبهامو بهم فشار داده بودم که نتونه راحت ببوسشون و همزمان دستامو رو شونه هاش گذاشتم و سعی کردم به عقب هلش بدم….
زورم نرسید از خودم جداش کنم تا وقتی که خودش دستاشو از دور صورتم برداشت….واقعا که پسر کله خرابی بود….
پشت دستمو رو لبهام کشیدم و نفس زنون گفتم:
-دیوونه شدی محسن!؟؟ تو اصلا میدونی کجا هستی!؟؟؟ میخوای کار هردومون رو به اخراج برسونی!؟؟؟
اینبار دستاشو دور کمرم حلقه کرد…با ترس به پنجره ی کوچیک در نگاه کردم…وای چه افتضاحی به وجود میومد اگه یکی مارو باهم می دید….
دستامو گذاشتم رو شونه هاش تا از خودم دورش کنم و همزمان گفتم:
-محسن….الان یکی میبینه….دست از سرم بردار…..
بدون اینکه ولم کنه خیلی سریع به سمت دیوار بردم…کمرم که به دیوار چسبید مقنعه ام رو داد بالا و لبهاشو گذاشت روی گلوم و شروع کردن مکیدنش….
نفسم عمیق شد….
با عجز گفتم:
-ولم کن محسن…..خوا ..هش میکنم…..
من ته دلم، محسن رو که دست کم یه شناخت نسبی بهش داشتم و همکلاسی بودیم رو به فرهاد ی که برام عجیب و مخوف و مبهم و ناشناخته بود ترجیح میدادم….
یه جورایی ته دلم اونو بیشتر دوست داشتم….
به اون حس داشتم اما به فرهاد نه…..
و سخت نسبت به یه نفر حسی نداشته باشی و کنارش بمونی……
دستاش که روی سینه هام نشست لبمو زیر دندون بردم و چشمام خمار شدن…..
با این حال باز نگاه پر ترسم سمت در بود…..
افتضاح بزرگی به وجود میومد اگه یه نفر مارو تو همچین وضعیتی میدید…..
با ترس و صدایی پر لرزش گفتم:
-ولم کن محسن…..ولم کن….
دستشو برد وسط پام و فشارش داد و گفت:
-هنوزم منو داغ میکنی شیدا…حتی وقتی اینجوری باهام راه نمیای….
با یه دستش سینه ام رو فشار میداد و با دست دیگه اش وسط پام رو….نفسم داشتم کشدار میشد و به وا دادن نزدیک میشدم….
داشت دستشو تند تند وسط پام حرکت میداد…..
اصلا دلم نمیخواست اخراج بشم و بعد دلیل اخراجم به گوش غرییه ها برسه ولی محسن اصلا نمیخواست دست از اینکارش برداره…..
#پارت_۱۷
🎭🎭 عشق و صوری🎭🎭
اصلا دلم نمیخواست اخراج بشم و بعد دلیل اخراجم به گوش غریبه ها برسه ولی محسن اصلا نمیخواست دست از اینکارا ش برداره…
انگار وسط سواحل آنتالیا بودیم که اونقدر راحت و بی نگرانی دستش همه جای بدن منو فتح میکرد….
صدای خنده و بدو بدو از توی راهرو به گوشم رسید، دستامو گذاشتم رو شونه هاش و تمام توانمو به کار بستم تا هلش بدم ….
چند قدمی ازم دور شد….لبهاش که از لبهام جدا شد هوا رو با ولع به ریه هام فرستادم….
چند نفس عمیق کشیدم…رفتم جلو و با برداشتن کوله پشتیم رو به روش ایستادم و گفتم:
-قبلا یه چیزایی بین ما بوده اما از امروز دیگه نه…
من فراموشت کردم تو هم اینکارو بکن محسن….
میخواستم بگذرم که مچم رو گرفت و با لحنی که نفرت و خشم توش موج میزد گفت:
-لااقل دلیلشو بگو….
نمیخواستم کسی بدونه که قراره ازدواج کنم.میخواستم این موضوع مثل یه راز بین خودم بمونه….برای همین فقط گفتم:
-خداحافظ…
از کنارش رد شدم و رفتم بیرون ..خوشبختانه کسی اون حوالی نبود..خیلی زود و سریع از پله ها پایین رفتم تا دوباره گیر محسن کله خراب نیفتم….
چون دیگه کلاس نداشتم دست در جیب با ابروهای درهم گره خورده از دانشگاه زدم بیرون ….تو پیاده رو کنارمیله های آهنی دیوار راه میرفتم و خورد شدن برگهای پاییزی رو زیرپام تماشا میکردم که یه نفر چندبار پشت سرهم اسممو صدا زد….
ایستادم…سرمو بلند کردم و به سمت راست نگاهی انداختم….
از دیدن فرهاد جا خوردم…اصلا دوست نداشتم اینطرفا ببینمش…اصلا…نگاهی به اطراف انداختم که…کاش آشنایی مارو باهم نبینه بخصوص محسن وگرنه میومدجلو و معرکه راه مینداخت….در ماشینش رو بست اومد سمتم….
وقتی بهم نزدیک شد گفتم:
-سلام…تو اینجا چیکار میکنی!؟
خونسرد گفت:
-سلام…اومدم که..
حرفشو ادامه نداد..با اخم موها و مانتوم رو از نظر گذروند و گفت:
-تو همیشه اینجوری لباس میپوشی!؟؟ میشه موهاتو بدی داخل! برای کی اینقدر بزک دوزک کردی !؟؟؟هااان !؟
متعجب نگاهش کردم…اصلا باورم نمیشد بخواد همچین حرفی بهم بزنه….
-منظورت چیه!؟ ظاهر من همیشه همینطور بوده!
با اخم و خیلی جدی گفت:
-خب همیشه غلط بوده…فرم بدنت و تمام برجستگی هات کاملا مشخص….من دوست ندارم چشم کسی سمتت بیاد….
هاج و واج نگاش کردم که رفت سمت ماشینش و همزمان گفت:
-بیا سوار شو….
در ماشین رو برام بازکردو خودش رفت که پشت فرمون بشینه…وای که چقدر از دستش حرص مبخوردم بخاطر حرفهاش….حرفهایی که بوی حساسیت افراطی بیخودی میدادن…..
از سر اجبار رفتم سمت ماشین و سوار شدم…
فقط همینو کم داشتم….
#پارت_۱۸
🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭
دست به سینه تو ماشین نشسته بودمو بیرون رو نگاه میکردم.ظاهرا کم کم داشت زوایای اخلاقی فرهاد برام رو میشد…اولیش هم همین تعصب و حساسیتهای بیخودیش! لباس بدنما نپوش…موهاتو بیرون نیار….چه چرندیاتی!!!
با دلخوری گفتم:
-بزار یه چیزو همین حالا بهت بگم…..من از اینکه کسی هی مدام بهم گیر بده بیزارم…..من همینم که میبینی…..دوست ندارم کسی بهم بگه اینجوری لباس بپوش اونجوری نپوش….
میخواست هم منو گول بزنه و هم خودش رو.من دقیقا همین برداشت رو ازش داشتم چون گفت:
-من بهت گیر ندادم شیدا….من فقط میگم دوست ندارم ظاهرت جوری باشه که واسه بقیه مردها جلب توجه بکنی…..
پوزخند زدم:
-هه! تحلیل و توجیه جالبی بود….
صدای موسیقی رو کم کرد و بعد گفت:
-صبح میام دنبالت که باهم بریم خریدقبل از عقد
سرمو به سمتش چرخوندم، نگاهی به نیمرخش انداختم و بعد انگار که بخوام به آخرین ریسمان هم چنگ بندازم ،گفتم:
-تو تصمیمت برای ازدواجت با من قطعیه!؟ نمیخوای دست کم مدتی باهم باشیم تا همدیگرو بهتر بشناسیم….!؟؟
سرشو تکون داد و گفت:
-نیازی به این مسخره بازی ها نیست….
پوزخند زدم و گفتم:
-دوران نامزدی چیز مسخره ایه!؟ فکر میکردم این شیرینترین دوران زندگی هر دختر و پسریه….
-من ب ای به دست آوردن تو نمیخوام روزهارو تلف کنم…
-این تلف کردن نیست…این زمان برای شناخت.توباید منو بشناسی…من باید تورو بشناسم
-من در مورد تو همچی رو میدونم و نیازی به همچین چیزایی نمیبینم
تقریبا عصبی و کلافه گفتم:
-تو منو میشناسی من که نمیشناسم….
ریلکس جواب داد:
-خب بشناس….به سوالی هم اگه رسیدی بپرس جوابتو میدم
اه.لعنت! آخه من با چه زبونی باید به این مرد میفهموندم راضی به این ازدواج نیستم و دوست ندارم باهاش وصلت کنم!!!
ولی اون تصمیمش رو گرفته بود و اصلا هم نمیخواست ازش کوتاه بیاد…
من فکر کنم همچی برمیگشت به اون روز لعنتی…
اون قبلا یه بار منو به واسطه ی پدرم دیده بود و این خواستن از اونجا سرچشمه گرفته بود و حالا انگار اصلا نمیخواست از این خواسته اش کوتاه بیاد.
بدتر از اینکه بخاطر شرایط مالی ما اجازه ی هر نوع رفتاری رو به خودش میداد و مامان هم که از خداش بود من زودتر شرم کنده بهش که بتونه به عیش و نوشش برسه….!
ماشین رو جلوی خونه نگه داشت و بعد گفت:
-فردا بعدازظهر میام دنبالتون…..
لبخند تلخی گوشه لبم نشست…انگار هیچ راهی برای فرار از است مخمصه نبود…آره این ازدواج واسه من عین مخمصه بود…
هردختری دوست داره با مردی اردواج کنه که دوست داره …یه ازدواج عاشقانه که دل راضی و خوش باشه نه اینجوری و این مدلی…
تا خواستم پیاده بشم دستمو گرفت و برم گردوند سمت خودش و بعد بی مقدمه لبهاشو روی لبهام گذاشت…بوسه ی خیلی طولانی ای نبود…. بعد از چند ثانیه،
لبهاشو آروم از روی لبهام برداشت و گفت:
-فردا میام دنبالت عزیزم….
چیزی نگفتم و پیاده شدم.قدم زنان به سمت خونه رفتم.چندبار زنگ زدم ولی مامان درو باز نکرد و این یعنی خونه نبود…فرهاد هم مونده بود تو ماشین و ظاهرا تا از رفتن من به داخل خیالش راحت نمیشد قصد رفتن نداشت….
دوباره زنگ رو فشار دادم و اینبار با کمی تاخیر شیوا درو برام باز کرد …
در که بهز شد نگاهش کردم تا بیخیال بشه و بره…لبخندی تصنعی تحویلش دادم و بعد هم رفتم داخل….
باورم نمیشد…یعنی من واقعا باید همین روزا میرفتم محضر و عقد میکردم….؟؟به همین سادگی و بیخودی!؟؟
از حموم صدای شر شر آب میومد و این یعنی شیوا اونجا بود.
لباسامو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم …وقتی از سرویس بهداشتی بیرون اومدم مامان رو دیدم که داشت با کلی خرید میومد داخل…درو با پاش بست و از دور لبخندی بهم زد….
اون همیشه به خودش می رسید اما حالا بیشتر….
دلیلشم قطعا این بود که به زودی قرار بود از شر من خلاص بشه و با کیس مورد نظرش حسابی راحت و آسوده خوش بگذرونه……
کفشاشو درآورد و گفت:
-برات لباس خریدم….برای فردا….زشت لباس درست و حسابی نپوشی….پسفردا شهره سرکوبت میزنه…..
بی ذوق نگاهش کردم که خریدهارو گرفت سمتم و گفت:
-بیا بپوش امتحان کن……
برعکس اون من برای هیچچیزی ذوق نداشتم برای همین بدون اینکه نگاهی به لباسها بندازم رفتم توی اتاق……
#پارت_۱۹
🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭
برعکس اون من برای این ازدواج که در واقع قرار گرفتن تو عمل انجام شده بود، هیچ ذوق نداشتم برای همین بدون اینکه نگاهی به لباسها بندازم رفتم توی اتاق……
پشت سرم اومد و گفت:
-من اصلا این رفتار مسخره ی تو رو درکنمیکنم!
حوله ی توی دستمو پرت کردم یه گوشه و گفتم:
-منم شمارو درکنمیکنم مامان….درکنمیکنم که چرا باید با فرهاد ازدواج کنم! درک نمیکنم که چرا باید زن کسی بشم که هیچ میل و شناختی بهش ندارم… من اصلا نمیشناسمش…..هیچ شناخت و حسی بهش ندارم…
با بیخیالی گفت:
-تو اسم اینو میزاری دغدغه!؟؟؟منم وقتی میخواستم با بابات ازدواج کنم هیچ شناختی ازش نداشتم…
-بس کن مامان تو رو خدا….عوضش دوستش داشتی…من فرهاد رو دوست ندارم….دلممیخواد اول عاشق یه مرد بشم بعد باهاش ازدواج کنم..
بازم اون دلایل مزخرفش رو به میون آورد و گفت:
-وقتی باهاش بری زیر یه سقف عاشقش میشی!
-اگه نشدم چی!؟؟ اگه دوستش نداشتم چی!؟؟
انگار که داره با یه احمق حرف میزنه پر تاسف براندازمکرد و گفت:
-بدبخت احمق اونی که ازش حرف میزنی سهامدار شرکت پدرش….شرکتی که میلیاردها میلیارد ارزش مالی داره….تاحالا از نزدیک ماشینی که زیر پاش هست رو هم لمس نکرده بودی حالا بده بشی زن مردی که همچین ماشینی زیر پاش؟؟ بده سرتاپاتو طلا بکنه!؟؟
بد واست بریز و بپاش راه بندازه!؟؟ بده سفر خارجه ببرتت!؟؟ااااحمق….من صلاحتو میخوام….
پوزخند زدم و هیکلشو براندار کردم…اختلاف سنی من و مامان خیلی نبود….برای همین جوون و زیبا بود…اون همیشه به خودش می رسید…همیشه…..حتی یادم یکی از دلایلی که بابا زیر بار قرض می رفت ولخرجی های مامان بود….توقعات زیادش…..اینکه به خودش می رسید و پول زیادی صرف ظاهرش میکرد…
درست عین یه دختر مجرد بیست ساله رفتار میکرد….همین حالا آخه چه دلیلی داره تو خونه اینهمه لباس خواب سکسی برای خودش بخره.
اون فقط دنبال اینه که من برم و خودش راحت باشه….
طعنه زنان پرسیدم؛
-صلاحمن مهم یا صلاح خودت مستانه خانم!؟؟؟؟
پلاستیک خریدهایی که واسم کرده بود و پرت کرد سمتم و گفت:
-آره تیکه بنداز…تا میتونی به مادرت تیکه بنداز شیدا خانم…..احمق منم که حقوقمو میدم لباس واست میخرم اونوقت تو جواب منو اینطور میدی….
پوزخند زدم:
-دست رئیس جونت درد نکنه که قبل اینکه سرماه بشه بخاطر من حقوقتو داد که لباس بخری….
چشماشو تنگ کرد و گفت:
-منظورت چیه!؟؟؟تیکه میندازی!!؟؟؟
میدونستم اون مردی که باهاش رابطه داره رئیسشه….یه مرد پولدار که حسابی واسش خرج میکنه و احتمالا قراره بعد رفتن من حسابی باهم خوش بگذرونن….
دست به سینه شدم و گفتم:
-تو منظورمو خوب میفهمی…..
عصبانی و خشمگین صداشو بالا برد و گفت:
-داری گنده تر از دهنت حرف میزنی شیدا… من صلاحتو میخوام….صلاحتمنخواممجبوری با فرهاد عروسی کنی…میفهمی….مجبورررر….
لباسارو بپوش ببین اندازته یا نه…نمیخوام فردا شهره بابت تیپت تیکه بپرونه….
حرفشو بریدمو گفتم:
-ممنون میشم اگه بجای لباس یه قرص خواب بهم بدی….من الان به تنها چیزی که نیاز دارم یه کم خواب….
اینو گفتم و رفتم سمت تخت…میدونستم اگه سر رو بالش بزارم تا خود صبح هی باید غلت بخورمرو تخت…. مامان رفت بیرون…گوشیمو برداشتم و چک کردم….چند تا پیام از محسن داشتم….بکی از عکسای مشترکمون رو واسم فرستاده بود و زیرش نوشته بود
“” ” چطور دلت میاد رابطه مون رو کات کنی؟کی جامو واست پر کرده ؟ چرا دلتو زدم ؟؟ چقدر طعم لبات خوشمزه بود شیدا….چقدر طعم خوبی داشتن…..””””
کلافه گوشی رو کنار گذاشتم…کاش میدونست که خلاف میلم دارم باهاش کات میکنم….
همون موقع در باز شد و مامان با لیوان و قرص خواب اومد توی اتاق…گذاشتشون رو عسلی و باخاموش کردن چراغ شب بخیر گفت و رفت……
گوشیم دوباره لغزید…بازم پیام داشتم…فکر کردم از محسن ولی اینبار از فرها بود…
“بیداری شیدا ؟؟؟ خیلی خوشحالم که فردا قراره زنم بشی….”
غرولند کنان گوشی رو پرت کردم رو عسلی…کاش میتونستم واسش بنویسم من اصلا خوشحال نیستم….نه خوشحالم نه راضی…..
#پارت_۲۰
🎭🎭 عشق صوری 🎭🎭
کمکم داشت پلکهامسنگین میشد که صدای زنگ تو خونه پیچید….میشد گفت یه نیمچه زنگ…هرکی بود خیلی زود فهمید که نباید بیشتر از این اون دکمه ی زنگ لعنتی رو فشار بده…..
با این حال یه جورایی خواب منو پرونده بود….
منی که کلی باخودم ور رفتمتا عادت نکنم به این قرصهای خواب و خودمبتونم بدون کمک اونا سر رو بالش بزارم..
راستش این مدت زیادی داشتم واسه خوابیدن از این قرص ها استفاده میکردم…نمیخواستممعتادشون بشم و دیگه نتونم ترکشون کنم.
به شکم دراز کشیدمو بالش رو گذاشتم روی سرو صورتم که صدای قدم برداشتم یه نفر به گوشم رسید.
و البته پچپچ های مامان.
روی تخت نیم خیز شدم….موهامو پشت گوشم زدم و با اون چشمای خوابالودم نگاهی به ساعت دیواری انداختم.
یک ونیم شب بود….این موقع آخه کی میخواست بیاد خونه ی ما….!؟؟؟
شک نداشتم یه نفر اومده داخل….آخه صدای باز شدن در به گوشم رسید.
آهسته سمت در رفتم و بازش کردم…چراغ اتاق مامان روشن بود..اولین چیزی که به ذهنمخطور کرد این بود که احتمالا اون یارو دوباره اومد اینجا….. مردی که اسمش رهامبود و یقینا رئیسشرکت خصوصی ای بود که مامان اونجا کار میکرد!
دمپایی هامو همونجا تو اتاق درآوردم تا سرو صدایی ایجاد نکنم….دراتاق بسته بود اما میتونستم از شیشه بالای در یه چیزایی ببینم…..چون قدم نمی رسید از شیشه داخل اتاقو نگاه کنم گوشمو چسبوندم به در اتاق تا حرفاشونو بشنوم….مرده به مامان گفت:
-خب عزیزم قربونت برمتو چرا نگفتی دخترات ا اینجان که من زنگ نزنم! اصلا تو گفتی اینا نپیان
-عه! گیر نده رهام! من فکر میکردم این با داود میره بیرون و حالاحالاها نمیاد اون یکی هم که دپرس بود اصلا از اتاقش بیرون نیومده خواب الان
-بابا مستی جوونای امروزی مگه میخوابن؟؟اینا تازه سرشب که میشه بیدارمیشن تو مجازی میچرخن
-نه اینا اینجوری نیستن خسته شون بود
-حالا یه وقت بیدار نشن ؟؟؟
-نه….گفتم که شیدا قرص خواب خورده و بمب هم بترکونن بیدار نمیشه….شیوا هم خواب
-پس بیا جلو سکسیمن که میخوام جرواجرت کنم….جلو عقبتو بکی کنم الکسیس تگزاسم….
-رهااااام….
-جوووووونم
-من قشنگترمیا الکسیس!؟؟
-خب معلومتو عزیزم….
نازو اداهای مامان حال بهمزن بود…اولش خواستم برگردمسمت اتاق ولی وقتی صدای ملچ ملوچهاشون به گوشم رسید وسوسه شدم نگاهشون کنم….
آب دهنمو قورت دادم و یکمفکر کردم…..
گوشی تلفن رو از روی میز سه پایه برداشتم و بعد میزو که خیلی کوچیک و جمع و جور بود گذاشتم زیر پام و از پشت شیشه داخل رو نگاه کردم…..
مامان داشت تند تند دکمه های پیرهن رهام رو باز میکرد و اونم هی با دستش وسط پاهای مامان رو می مالوند….
صدای کف دست اون و خیسی وسط پای مامان حسابی ذهن رو به هممی ریخت.
پس بخاطر این مرتیکه امشب همچین لباسی پوشیده بود و تا میتونست به خودش رسید.
مامان مثل وحشی ها پیرهن رهام رو از تنش درآورد و پرت کرد پایین و بعد هم افتادن به جون لبهای همدیگه….
هه! نمیدونستم مامانم تو سکس اینقدر حشریه و هات!!!
دستش سمت خشتک رهام دراز کرد و با باز کردن کمربندش فورا شلوارو لباس زیرش رو ازپاهاش کشید پایین و بعدکنار پاهاش زانو زد و گفت:
-اوووووف….واسه کی اینجوری شق کرده!؟؟هااان !؟؟
رهام که مرد جذاب و خوشتیپی بود و حدودا ۴۹-۵۰ساله بنظر می رسید دستشو رو سر مامان گذاشت و با گرفتن موهای بلوندو پیچ و تاب دارش گفت:
-واسه تو حلوا…..
مامان حشری خندید و بعد سرش رو خم کرد و شروع کرد ساک زدن برای رهام….نفسهای منم به شماره افتاده بود…این اولین یا دومین بار نبود مامان رو تو همچین حالتی میدیدم اما اینبار خیلی حرفه ای و هات اینکارو انجام میداد….
حرف پشت سرش همیشه زیاد بود…حتی وقتی کوچیک بودم…..همیشه فکر میکردم بخاطر خوشگلی و خوش اندامیشه که پشت سرش حرف درمیارن….اما حالا میبینم…..
قبل اینکه رهام ارضا بشه مامان دستاشو از رون پاهای مردونه رهام برداشت، آلتشو از دهنش بیرون کشید و بلند شد…رهام پرتش کرد رو تخت و خیمه زد رو تنش و ملچ ملوچ کنان شروع کرد به خوردن سینه های بزرگ و سفید مامان….
میخورد و با تمجید میگفت:
-اومممم…مستانه تو منو مست میکنی….اووووف من قربون این هلوهای سفید و این بهشت تپلت برم……
مامان لنگهاشو باز کرده بود و از رهام میخواست تند تر واسش بماله….نفسم تو سینه حبس شد….دستمو سمت پاهام دراز کردم….شورتم خیس خیس بود…..ناخواسته یاد رابطه ی خودم و محسن پشت سرویس بهداشتی دانشگاه افتادم….لحظه ای رو تصور کردم که همینطور دستشو گذاشته بود رو بهشتم و تند تند می مالید و همزمان نوک سینه هامو لیس میزد…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 137
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت پنج به بعد نیست😕
سلام نسترن عزیز
من هم یک رمان دارم می نویسم و الان وسطاشم می تونم بیام برات بنویسم و اینجا پارت گذار شهرستان
فقط یه چیزی که من تلگرام اینستا و وات ندارم و پاسپورتم می دونن چیه
شاید چند وقت دیگه زدم
الان من بذارم نذارم چیکار کنم؟؟؟؟
من این رمان و کامل خوندم خیلی قشنگهههههههه
به پارت های اول توجه نکنید که فقط رابطه هست در ادامه خیلی جالب و جذاب میشه
بدقولیتون شرو شد😐☹☹☹☹☹☹☹☹☹☹☹🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁🙁😕🙁🙁😕🙁😕😕🙁😕🙁😕🙁😕🙁😕🙁😕🙁😕🙁😕🙁🙁😕🙁😕🙁😕🙁😛🙁😛🙁😛🙁🙁
شکلکای اخر اشتب شد😐
خیلی حال بهمزنه عه 😖😖😖حداقل سانسورمی کردین رمان ها فرشته شهددوست باین همه شهرت وعالی بودباز سانسور میکنه اصل فکر می کنین یک وقت یه بچه زاینا بخونه چه مشکلاتی واسش ایجادمی کنه واسش
ممنون
رمان بدی نیس خوبه من دوست دارم
فقط زودتر پارت بزارید
سلام دوستان اومیدواذم حال دلتون خوب باشه
دوستان چمد نکته عرض کنم خدمت شما
نکته اول:من رمان ذو پارت گذاری میکنم این چند روز نت واقعا افتضاح بود ونمیشد پارت گذاشت
۲:مگه من خودم نمیدونم چه رمان های قشنگه چه رمان های زشته؟!ما اجازه نداریم هر رمانی بزاریمچون نویسنده ها قبول ندارن وگرنه من از خدامه که بهترین رمان های که خوندم رو در اختیار شما عزیزان بزارم وبه شما قول میدم بعداز ازمون مدارس نمونم با چند نویسنده خوب صحبت کنن ورمانشون رو اینجا قرار بدم !
۳:ببخشید اگه رمان به دلتون ننشسته چون رمان های دیگه اجازشو نداشتیم قول میدم جبران کنم
۴:بخاطر امتحان ها لمکان داره یکم نوع پارت گذاری عوض شه دوستان
امیدوارم که درک کتید واوقات خوبی داشته باشیم
شرمنده بابت اشتباهات تایپی
سلام نسترن عزیز
من هم یک رمان دارم می نویسم و الان وسطاشم می تونم بیام برات بنویسم و اینجا پارت گذار شهرستان
فقط یه چیزی که من تلگرام اینستا و وات ندارم و پاسپورتم می دونن چیه
شاید چند وقت دیگه زدم
الان من بذارم نذارم چیکار کنم؟؟؟؟
بیشتر انگار رمان سکسیه
ولی زیاد هم بد نیس
فقط زودتر بزارید دیگ
رمان هم که آنلاین نیست و تموم شده،پس انقد لفتش ندید
هر روز پارت بزارید
پارت نمیزارین
بدقولی شرو شد
دقیقا/:
رمانهای خانم اصفهانی روخوندم قشنگه و تنوع داره ولی من سیندرلا نیستم واقعی تر بود به نظرم و پر از احساس. شخصا رمانهای خانم صبا ترک و خانم رهایش رو خیلی دوست دارم
بله باهتون موافقم رمان های خانم فرشته تات شهدوست عالی مثل رمان گناهکار – عشق احساس من..
وخانم نیلوفر قائمی رمان های ایشون رو خیلی دوست دورپم چون خودشون مددکار اجتماعی هستن و بیشتر ازروی زندگی واقعی مینوسند و خانم صبا ترک هم بله رماناشون دوست دارم
امروز پارت نمی زاری؟
واقعا شرم اوره چنین نوشته مستهجنی تو این سایت. حتی نمیشه بهش گفت رمان. اگر مثلا رمانه من سیندرلا نیستم رو بگیم رمان این فقط یه نوشته سخیفه
دقیقااا اگه رمانی خانم تات شه وست و خانم اصفهانی بخونی میفهمی این رمان در برابر اون ها هیچه نه محتوای سالم اخلاقی داره و فقط وقت آدم رو میگیره رمان من سیندرلا نیستم زیاد خوب نبود اگه کامل خونده باشید آخرش رو بد تمام کرد از نظر من سطح متوسطی داشت
خیلی حال بهمزنه عه 😖😖😖حداقل سانسورمی کردین رمان ها فرشته شهددوست باین همه شهرت وعالی بودباز سانسور میکنه اصل فکر می کنین یک وقت یه بچه زاینا بخونه چه مشکلاتی واسش ایجادمی کنه واسش
ادمین قبلا رمان آنلاین میذاشتی رمانی که تموم شده رو چرا میذاری؟
عالی عالی نویسنده جان افرین همینطور ادامه بده امیدوارم که همشه خوشبخت باشی
خیلی حال بهمزنه عه 😖😖😖حداقل سانسورمی کردین رمان ها فرشته شهددوست باین همه شهرت وعالی بودباز سانسور میکنه اصل فکر می کنین یک وقت یه بچه زاینا بخونه چه مشکلاتی واسش ایجادمی کنه واسش
خیلی خوبه نسترن جون موفق باشی
واقعا بده مادرتو تو این شرایط ببینی خدا نصیب هیچکسسسسسس نکنهههههه
دقیقااا بعدشم کدوم مادری این کاررو میکنه اونم جلو بچه هاش حالا هرچقدر بد باشه نمیاد این کارو بکنه این رمان فقط میخواد بی بند بار ترویج کنه ولا
حالممممم بهممم خوردددد این رمان به غیر سکس هیچ محتوای نداره
ادمین لطفا بار بعدی خواستی رمان بزاری اول یکم به محتواش دقت کن بعد بزار😑😒
کل خانواده درگیر روابط جنسی هستن در هر زمان مکانی اصلا با عقل جور در میاد؟😐
خیلییی مزخرفههه
موافقم با شما
👌👌
سلام نسترن عزیز
من هم یک رمان دارم می نویسم و الان وسطاشم می تونم بیام برات بنویسم و اینجا پارت گذار شهرستان
فقط یه چیزی که من تلگرام اینستا و وات ندارم و پاسپورتم می دونن چیه
شاید چند وقت دیگه زدم
الان من بذارم نذارم چیکار کنم؟؟؟؟