رمان عشق صوری پارت 103 - رمان دونی

آره! همچی پر ،اما مهم نبود.
مهم نبود چون من نمیتونستم تن به هرکاری بدم و نباید هم که مهم باشه!
این از منی که از نظر خودم حتی هیچ کارنامه و گذشته ی پاکی نداشتم بر نمیومد!
من نمیتونستم بخاطر خواسته هام تن به هرکاری بدم…!
تو چشمهام اشک جمع شده بود و دستهام لرزش داشتن.
وارد آسانسور شدم و با فشردن دکمه یه نفس راحت کشیدم.
رو به راه نبود احوالم‌
دستمو به دیواره ی آسانسور تکیه دادم که زانوهای سست شده ام کج و کوله نشن و من ولو نشم کف اسانسور…
احساس شکست میکردم.حتی گاهی قلبم از درد تیر میکشید!
چیشد که تهش رسید به اینجا!؟ چیشد که دیاکو اینقدر راحت و مفت منو سپرد دست یه مرد دیگه!
فکر کنم باید باخودم به یه سری نتایج می رسیدم.
همچی کشک بود.از دوست داشتنش گرفته تا این کار لعنتی که واسه پیشرفت و هر پله بالا رفتن باید از همه چیم مایه میذاشتم خصوصا جسمم!
درهای آسانسور که باز شدن یک ثانیه هم وقت تلف نکردم.
خیلی سریع و با عجله از اونجا زدم بیرون و پا تند کردم سمت خروجی در حالی که حرفهای شهرام هی تو سرم اکو میشدن و مثل نهیب سخت و تشر مانندی،قلبمو به در میاوردن.
هرچی در مورد دیاکو گفته بود تک به تکشون درست از آب دراومد و همین حالمو داغونتر از قبل میکرد!
راه میرفتم و درد میکشیدم از هر فکری که خلاف تصوراتم بود.
لعنت به من که بخاطر اون حاضر شده بودم دخترانگیم رو دو دستی تقدیم شهرام بکنم.لعنت به من….
دیاکو که پشغول بگو بخند با چند تا از دوستان دیگه اش بود، تا متوجه ام شد فورا سرش رو بر گردوند طرفم و متعجب صدام زد و پرسید:

-شیوا…هی شیوا…اینجا چیکار میکنی؟

حین راه رفتن و قدم برداشتن به سمت در،واسه چند لحظه سرمو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم اما جوابی بهش ندادم چون حااااالم ازش بهم میخورد.
اونقدر که دیگه دیدنش نه تنها به وجدم نمیاورد و قلبمو شاد نمیکرد بلکه حتی باعث میشد به تهوع بیفتم!
وقتی دید جوابشو نمیدم و اونطور سراسیمه به سمت خروجی میرم فورا از روی مبل بلندشد و با تنها گذاشتن دوستاش و فاصله گرفتن از اونها،شتابان به سمت من اومد و عصبانی و خشمگین پرسید:

-شیوااا با توام…عوضی لعنتی…شیوا اینجا چه غلطی میکنی تو مگه پیش ساعد نبودی!؟
چرا تنهاش گذاشتی میخوای گند بخوره به قرار داد…

متاسف لب زدم:

“مرده شور تو و اون قرار داد لعنتیت رو ببرن ”

مهم نبود که صدام رو نشنیده.مهم این بود که چهره ی واقعیش رو دیدم و دیر یا زود این برام روشن شد که دوست داشتنش و حتی همکاری باهاش حماقت و خریت محضه!
و دویدم…من فقط دویدم واز اونجا زدم بیرون تا دور و دورتر بشم.
نفس زنان و هن هن کنان خودمو رسوندم به ایستگاه و سوار اولین ماشینی که جلوی پام ترمز گرفته بودم شدم و با بستن درگفتم:

-اقا دربست…فقط لطفا گاز بده!

از تو آینه نگاهم کرد و چون میدونست و دید که دیاکو تو خیابون دنبالم دویده بود ،گفت:

-خانم دردسر نشه یه وقت!؟ ما اهل جیمزباند بازی نیستیمااا…

عاجزانه و عبوس گفتم:

-نه آقا…دردسر چیه! شما فقط گاز بده…

سرمو برگردندم و عقب سرم رو نگاه انداختم.
اومده بود تو خیایون و درحالی که دستهاش رو به کمرش تکیه داده بود متاسف و عصبانی دور شدن منو تماشا میکرد.
رو برگردندم و عاجزانه سرم رو به عقب خم کردم و با روی هم گذاشتن چشمهام چندنفس عمیق کشیدم….

پیچیده بودم لای پتو و دلم نمیخواست حتی سرمو بیرون بیارم.
تمایل شدیدی به ناپدید شدن داشتم و حتی خوابوندن چند نرو ماده زیر گوش خودم بابت تمام این اتفاقهای پیش اومده!
بابت تمام حدس های سرخوشانه ی مزخرف!
تلفنم زنگ خورد اما من جوری پناه برده بودم به زیرپتو که انگار بیرون اومدن از زیر اون برابر بود با بمباران هوایی !
صدای ضربه به در که اومد من همچنان بی توجه تو تاریکی دنیای زیرپتو به این فکر میکردم که چرا هیچ چیز مطابق میلم پیش نرفت!
یعنی نه تنها مطابق میلم پیش نرفت بلکه حتی همه چیز زمین تا آسمون با تصورات سرخوشانه ی من توفیر و مغایرت داشت!
خدمتکار وقتی متوجه شد صدایی از من به گوشش نمی رسه به خودش اجازه داد درو باز بکنه و بیاد داخل.
اینو از اونجایی حدس زدم که مامان هیچوقت واسه اومدن به اتاق من درنمیزد و البته اینکه بعدش صداش هم به گوشم رسید:

-خانم….ببخشید خانم…خوابین؟مهمون دارید.بهشون بگن بیان داخل اتاقتون!؟

وقتی اینو گفت با تعجب سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم.
اونقدر اونجا مونده بودم و به تاریکی عادت کردم که چشمهام درست و حسابی باز نمیشدن.پلکهام رو بازو بسته کردم و تنگ که بهتر بتونم ببینمش و بعد هم متعجب پرسیدم:

-مهمون؟

-بله خانم…

انتظار اومدن هیچکسی رو نداشتم واسه همین کنجکاو و کمی متعجب پرسیدم:

-کیه!؟

خیلی زود جواب داد:

-دوستتون…مونا خانم!

آهانی زیرلب زمزمه کردم و یعد هم نیم خیز شدم و با بالا دادم موهای شلخته و بهم ریخته ام از روی صورتم گفتم:

-لطفا راهنماییش کن بیاد داخل!

آهانی زیرلب زمزمه کردم و یعد هم نیم خیز شدم و با بالا دادم موهای شلخته و بهم ریخته ام از روی صورتم گفتم:

-لطفا راهنماییش کن بیاد داخل!

از همون فاصله با احترام کمی کمرش رو خم کرد و مطیعانه گفت:

-بله خانم!چشم….

اون رفت بیرون و من پارچ روی میز رو برداشتم و دو دستی گرفتمش و شروع کردم آب خوردن اون هم یه نفس و بدون توقف!
پشتم رو به عقب تکیه دادم و نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم!
چنددقیقه بعد در با ضرب باز شد و مونا شاکی و عصبانی اومد داخل.
از همون فاصله کوله پشتیش رو پرت کرد سمتم و گفت:

-نکبت بی شعور تو چرا گوشیتو جواب نمیدی!؟

بی حوصله پرسیدم:

-مگه تو زنگ زدی!؟

را همون حالت شاکیانه جواب داد:

– چی؟مگه من زنگ زدم!؟ لیلی زنه عزیزم…زن!
صدبار من این شماره ی سگمصب تو رو گرفتم…پیرم در اومد!

دستهامو سپر سر و صورتم گرفتم تا آسیب نبینم.
کیفش افتاد روی تخت و خودش هم بالاخره اومد سمتم.
اهسته و بی حوصله گفتم:

-حوصله نداشتم جواب بدم!

رو لبه ی تخت کنارم نشست و چون جوابم از نظر اون شدیدا از گشادی زیاد نشات میگرفت گفت:

-سگ تو روحت! حالا من به درک! تو چرا کلاستو نمیای!؟ حالا خوبه استاد بخاطر همین غیبتهات انداخت سر دوراهی حذف شدن و گاییده شدن! چرا کلاسشو نمیای آخه؟!
نمیگی کلا حذفت میکنه!؟

پاهامو جمع کردم و دستهامو به دورشون حلقه و بعدهم جواب دادم:

-اون اگه تا آخر عمرش هم منو به چشم نبینه جرات نمیکنه حذفم کنه!

اولش نفهمید چرا محکم و مطمئن این حرف رو زدم واسه همین پرسید:

اولش نفهمید چرا محکم و مطمئن این حرف رو زدم واسه همین پرسید:

-چطو مگه!؟

همچنان کسل و عاجز و غمگین با همون حالت پکر مانند جواب دادم:

-چون شهرام یه جوریی حالش رو جا آورد که دیگه جرات نکرد بهم بگه بالا چشمت ابروئہ…

خندید و کف دستهاش رو بهم کوبید و گفت:

-ایول باباااا ! دمش گرم! دلم خنک شد! حالا چرا اینجوری پکری!؟هوووم !؟ نکنه با دیاکو جونت زدین به تیپ و تاپ هم!؟ آره!؟

بی حوصله و خسته جواب دادم:

-بیخیال…فقط یکم خستمه! همین!

پیگیر این پکری و دلخوریم نشد.نگاهی به دور و بر انداخت و بعد بلند شد و چرخی توی اتاق زد وگفت:

-اصن وقتی میام تو کاخ شوهرننه ات حالم جا میاد! حس شاهزاده بودن بهم دست میده لامصب!
خداااا…چه جلال و جبروتی! به به…!

می چرخید و همه چیز اون اتاق رو با دقت زیادی بررسی میکرد.از جنس پرده ها گرفته تا فرشهای قیمتی و تابلوهای عیونی و حتی وسایل دکوری…
تماشاش کردم و پرسیدم:

-دانشگاه بودی!؟

دستی به سرو روی مجسمه های دکوری کشید و جواب داد:

-آره!عجب چیزی هستم اینااااا…خدایاااا…
پدر به این پولداری…پسر به اون پولداری! تو هم که خر شانس…

کنج لبمو دادم بالا و به طعنه گفتم:

-من خرشانسم!؟

چرخید سمتم و گله مندانه پرسید:

-میخوای بگی نیستی!؟ لاکردار خود یارو که مامانت رو گرفت.پسرشم که یه دل نه صد دل عاشق توی نکبت بود…ولی خر شانسی…یعنی چی؟ یعنی اینکه شانست عجیب توپه منتها تو اون خری هستی که جفت پا به این شانس لگد زد!

مرور حماقتهام حس بدی بهم میداد.برای همین با حالی داغون گفتم:

-تو دیگه سرکوفت نزن سرجدت!

تلفنم که زنگ خورد سرمو برگردوندم سمت عسلی و نگاهی به صفحه اش انداختم.
دیاکو بود اما دلم نمیخواست جواب بدم منتها اونقدر سمجانه و پشت سرهم تماس گرفت که مونا هم متوجه شد و اون زنگ خوردنها رفتن رو اعصابش و با اینکه غرق تماشای برخی از وسایل گرونقیمت اتاق بود اما حواسش پرت اون موبایل لامصب شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x