-سلام…خسته نباشید
گرچه دستش بند بود اما حین مرتب کردن پرونده های روی میزش جواب داد:
-سلام عزبزم مرسی…سلامت باشی
به نظر می رسید عجولانه لای اونهمه پوشه و پرونده دنبال مورد خاصی هست.در هر صورت من باید شهرام رو می دیدم و همچی رو در مورد اتفاقهای امروز میگذاشتم کف دستش.
شیوا دوست من بود.
بهترین دوسن من…یه رفیق چندین و چندساله ی قدیمی که نمیتونستم و نمیخواستم و شاهد ناراحتیش باشم.
با مکث گفتم:
-میتونم رئیستون رو ملاقات کنم!؟
خیلی سربع و متاسف جواب داد:
-نه عزیزم سرشون خیای شلوغه…همه اینهایی هم که میبینید خیلی وقت دنیال فرصتن!فکر نکنم امروز بتونی ببینیشون!
قبل از اینکه اونقدری سرش شلوغ بشه که اصلا فرصت نشه حتی باخودش هم صحبت بکنم گفتم:
-من آشناشونم آخه…یه کار فوری دارم..نامزد آقای امیرصفایی ام!
تا اینو شنید دیگه حواله و موکولم نکرد به بعدا! سرش رو بالا گرفت و پرسید:
-عه جدااا ! نامزد اقای صفایی هستین!؟
لبخند زدم و با گونه های گلگون شده جواب دادم:
-آره!
-ولی آقای صفایی نیستن! رفتن آستارا …
خیلی زود گفتم:
-میدونم.من آخه با خود آقا شهرام کار دارم…اگه میشه بهشون بگید من اومدم کار واجبی هم دارم حتما باید بهشون بگم!
-میدونم.من آخه با خود آقا شهرام کار دارم…اگه میشه بهشون بگید من اومدم کار واجبی هم دارم حتما باید بهشون بگم!
با مهربونی لبخند زد و گفت:
-چشم! بفرما بشین من برم بهشون اطلاع بدم!
به به! با این میگن منشی! در واقع ایشون اولین خانم منشی ای بودن که بیشتر ار صاحاب اون شغل کلاس نمیذاشت.تشکر کردم و روی به صندلی نشستم تا خودش باخبرم کنه.
رفت داخل و چنددقیقه بعد اومد بیرون.
اومد سمتم و بارم باخوش رویی گفت:
-یه چند دقیقه صبر کن مهمونهاشون بیان بیرون بعدش شما برو داخل!
-ممنونم!
جواب تشکرم رو داد و دوباره برگشت سمت میزش و مشغول انجام کارهاش شد.
نمیدونم اومدنم اینجا درست باشه یا نه اما اینو خوب میدونستم که شهرام چه همچنان شیوا رو بخواد چه نخواد اونقدر بی غیرت نیست که بدونه دیاکو به خودش جرات اونطور رفتاری رو داده!
چنددقیقه بعد انتظارم بالاخره به پایان رسید.مهمونهای شهرام که اومدن بیرون منشی رو کرد سمتم و با احترام گفت:
-مونا خانم تشریف ببرید داخل…
ازش تشکر کردم و با برداشتن کیفم خیلی زود به سمت دفترش رفتم.چند ضربه ی آروم به در زدم و بعد هم رفتم داخل.
رو صنولی چرم مشکیش لم داده بود و با خستگی منو تماشا میکرد.جلو رفتم و گفتم:
-سلام آقا شهرام!
سرش رو تکون داد و گفت:
-علیک …حتما درجریان هسی که امیر آستاراست و اینجا نیست!؟هوم؟
خیلی سربع جواب دادم:
-آره…به منشیتون هم گفتم که با امیر کار ندارم باخود شما کار دارم…
نه کنجکاوانه و بی طاقت بلکه خونسرد و آروم پرسید:
-خب میشنوم کارت چیه!؟
نمیدونستم حرفمو از کجا شروع کنم.
لبهامو روی هم مالیدم و با مکث گفتم:
-در مورد شیواست…
تا اینو شنید پورخندی زد و جوابی داد که تاحدودی مایوس و سرخورده ام کرد:
-اون دیگه به من ربطی نداره…در واقع هرچیزی که به شیوا مربوط میشه اصلا و ابدا به من ربطی نداره
تا اینو شنید پورخندی زد و جوابی داد که تاحدودی مایوس و سرخورده ام کرد:
-اون دیگه به من ربطی نداره…در واقع هرچیزی که به شیوا مربوط میشه به من ربطی نداره!
نمیدونستم چی بین اون و شیوا گذشته که اینجوری از هم بریدن یا اینکه شهرام اینقدر قرص و محکم دم از بی ارتباطی و بی ربطیشون بهممیزنه!
اما باید اعتراف کنم حتی فکرش رو هم نمیکردم که اون اتفاق هرچی که هست و هرچی که باشه روزی شهرام رو وادار کنه همچین حرفی بزنه یا حتی اینکه مایل به شنیدن اتفاقات پیش اومده نباشه!
امیر میگفت شیوا اولین دختربه که شهرام ازش خوشش اومده…
اولین و آخرین و از اونجایی که رفیق خودمو میشناختم شک ندارم یه گهی خورده و یه غلطی کرده که شهرام دیگه حاضر نیست ازش به خوبی یاد بکنه!
آهسته و با مکث اما بریده بریده گفتم:
-آخه یه موضوعی پیش اومده که…که منو خیلی رنج داد…هممنو هم شیوا رو و ….و خب من حس کردم باید به شما بگم!
بازهمپوزخند زد تا من تو دلم شیوا رو ببندم به رگبار فحش.
ببین چه جوری بخاطر اون دیاکوی دختر باز تمام فرصتهای خودش رو سوزوند!!!
از روی صندلی چرم مجلل و گرانقیمت گرم و نرمش بلندشد.
فندک و پاکت سیگارش رو برداشت و گفت:
– اگه مرموط به شیواس پس به من ربطی نداره!
مشکلات شیوا مشکلات خودشه!
وقتی اینقدر و تا به این اندازه در مورد اون سرد و تلخ و بیتفاوت حرف زد ناخواسته از گفتن اون چیزی که بخاطرش تا اینجا اومده بودم پشیمون شدم.
آخ آخ اخ ! بترکی شیوا…
وقتی اینقدر و تا به این اندازه در مورد اون سرد و تلخ و بیتفاوت حرف زد ناخواسته از گفتن اون چیزی که بخاطرش تا اینجا اومده بودم پشیمون شدم.
آخ آخ اخ ! بترکی شیوا…
آخه چه غلطی کردی که یارو حتی دلش نمیخواد حرفهامو بشنوه و بدونهوچه بلایی سرت اومده!
لبهامو روی هم مالیدم و بعداز یه مکث کوتاه گفتم:
-آره…ولی…نمیدونم…شایدهم من نباید اینجا میومدم.
آخه…راستش چیزی پیش اومده بود که حس کردم باید به شما بگم اما…اما انگار اومدنم اینجا درست نبوده!
با دور زدن میز قدم زنان به سمتم اومد و باهمون خونسردی و آرامشی که من ازش سگسراغ داشتم گفت:
-من و شیوا نه ربطی بهم داریم و نه ارتباطی پس دلیلی نداره من بخوام اتفاقهای مربوط به اون ولو خوب یا بد رو بشنوم…درسته؟
مگه میشد درست نباشه!؟ درست درست درست بود!
درهم و پکر جواب دادم:
-بله…شاید!
خیلی محکم و جدی گفت:
-نه!شاید نه قطعااااا….
نه! مثل اینکه شیوا حسابی تر زده بود که کاررسیده به اینجا.به جایی که شهرامی که تا به اون حد و اندازه روش حساس بود حالا حتی نمیخواست بشنوه چیشده!
نفسم رو به آرومی بیرون فدستادم و آهسته گفتم :
-ببخشید…فکر کنم اصلا نباید میومدم اینجا.من…من چون…چون حس میکردم باید اون چیزی که دیدم رو با شما درمیون میذاشتم ولی…ولی…
-ببخشید…فکر کنم اصلا نباید میومدم اینجا.من…من چون…چون حس میکردم باید اون چیزی که دیدم رو با شما درمیون میذاشتم ولی…ولی…
مکث کردم. وقتی شیوا بهم گفت شهرام بعداز اینکه فهمید استاد چه پیشنهادی بهش داده بدجور خدمتش رسیده گمون کردن رابطشون دوباره جوش خورده اما زهی خیال باطل!
لخندی زدم و نادم و پشیمون از اینجا اومدن گفتم:
-ببخشید! فکر کنم بهتره برم و مزاحمتون نشم!
متاسفم که وقتتون رو گرفتم آقا شهرام…
رو پاشنه پا چرخیدم و خواستم برم که سیگاری آتیش زد و بعداز یه پک کوتاه با سوالش مانع ادامه ی برداشتن قدمهام شد:
-بگو…حرفتو بگو!
مکث کردم و دوباره به سمتش چرخیدم.
چشم تو چشم که شدیم واسه رفع اون حالت ابهامم قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم اون خودش بود که گفت:
-یعنی حالا که تا اینجا اومدی بگو…
بهش خیره شدم.نمیدونم چیشد که یهو نظرش عوض شد و تصمیم گرفت حرفهام رو بشنوه.
در هر صورت این به مورد کاملا به نفع من شد.
ارزش اینهمه راه اومدن به اینجا رو داشت.
کیفمو روی دوشم مرتب کردم و گفتم:
-آخه شما گفتین نمیخواین…
وسط حرفهام گفت:
-گفتم حرفتو بزن…
هوووف! چقدر نگاه هاش نافذ بودن لاااامصب…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
باس بگم ک این نحوه پارت گذاری فق برا کسی خوبه ک از رمان عقبه و جا مونده عارو میخونه … الان ک دیه عقب نیسم جونم بالا اومد وقتی نصفه گذاشتی 😂😂💔و با اعماق ما تحتم حرف اونایی ک میگن فشار شدیدی حین پارت نزاری تو بشون میاد رو درک میکنم پس ادمین جون پارت بزار قبل ترکیدنمون🙂
بابا حداقل یکم تند تر پارت بزار /: دو روز ی بار میزاری اونم قد ی مورچه حسش میپره خو/: خیلیم حرفای کلیشه ایی داره مثلا طرف عطسه کنه اونم مینویسی /:
ناموسا فارتون چیه؟بابا زورت میاد پارت بیشتر بذاری ما بفهمیم این شیوای گوه قراره چی به سرش بیاد با اون گندی که زد؟
پارتارو بیشتر کن خووووو
لطفاااااااااااااااا،ناموسااا،شرافتااااا
نه دور از شوخی
لطفا بیشتر کن
چه وضعشه دو روز صبر کردیم که حالا ی مکالمه نصفه بزاری اخه؟؟!!!
باو حتی یه مکالمه کامل هم نی یه کم بیشتر بزار مردیم 😐💫
سلام خوبی عالی بازم پارت گذاری کنید
خسیسسسسس گدا زورت میاد بیشتر بنویسی؟😑😑😑
حیفه.
اینقدر الکی کش دار وآبکی نکنید داستان را.
همه اش که تکرار جملات بود .
دادا منم بودم با این کامنت کلا انگیزم ب فنا میرف. دیه چ برسه ب ادمینی که عمینجوریش دو روز یه بار یه پارت نصفه میزاره :/ خوبه لج کنه کلا ننویسه بزارمون تو خماری؟عاره مژده خانوووم؟
نویسنده عزیز لطفا حداقل تند تند پارت بزار یا طولانی تر الان اینهمه صبر این پارت فقط مونا رفت پیش شهرام همش همین لطفا درستش کن مرسی ممنونم 😘
نویسنده عزیز تروخدا حداقل دور پارت میزاری طولانی بزار تو هر جمله رو بیست بار هم تکرار میکنی الان این پارت فقط مونا رفت پیش شهرام و اونم گفت بگو حرفتو تروخدا یا زود زود پارت بزار یا طولانی مرسی ممنونم
نویسنده عزیز تروخدا حداقل دور پارت میزاری طولانی بزار تو هر جمله رو بیست بار هم تکرار میکنی الان این پارت فقط مونا رفت پیش شهرام و اونم گفت بگو حرفتو تروخدا یا زود زود پارت بزار یا طولانی مرسی 😘