همچنان سرم رو پایین نگه داشتم.نمیخواستم تو چشمهاش نگاه کنم.
راست و حسینی بگم…خجالت میکشیدم.نمیدونم از کجا فهمید و کی بهش گفت که دیاکو اینکارو با من انجام داد اما درهر صورت من نمیخواستم صاف تو چمشهاش نگاه کنم و بِهش بگمکه چی بهمگذشته واسه همین بازم تکرار کردم و گفتم:
-گفتم که نمیدونم داری راجع به کی حرف میزنی…
خم شد و تخته شاسی و وسایل توی دستم رو پرت کرد سمت دیوار و با گرفتن یقه لباسم گفت:
-شیوا جواب بده…چرا زد توی گوشت…؟هان؟چه غلطی کردی که اینکارو کرد؟
اون قدر چوب خط خطاهام پر بود و اونقدر ازش خجالت میکشیدم که حتی نمیتونستم بگم این من نبودم که غلط کردم و اون بود.
زل زدم به زمین که وادار به حرف زدنم نکنه اما صدای پر نهیبش شونه هام رو لرزوند:
-دِ حرف بزن دیگه لامصب….
مجبورم کرده بود تو چشمهاش نگاه کنم….ولی چقدر سخت بود.
چقدر سخت بود تو چشمهاش نگاه کردن و صحبت کردن در مورد دیاکویی که بارها درموردش بهم اخطار داده بود و من هربار این اخطارها رو گذاشته بودم پای بدجنسی و دروغگویشش.
سخت بود صاف تو چشمهاش نگاه کردن و از کارای فاجعه آمیز کسی حرف بزنم که همیشه ی خدا داشتم سنگش رو به سینه میکوبیدم.
چون همچنان سکوت کرده بودم با جدیت و خشم گفت:
-شیوا به روح مادرم اگه یه بار دیگه مجبور کنی این سوال رو تکرار کنم طبل رسواییتو چنان به صدا درمیارم که صداش تو کل این تهرون درندشت خراب شده بچرخه …
روح مادرش واسه من سند انجام کاری بود که تهدیدش رو میکرد.
آخه من هیچوقت تاحالا ندیدم اون روح مادرش رو قسم بخوره حتی برای مهمتربنمسائل….
لبهامو روی هم مالیدم بغضمو نبینه .
آخه چی باید میگفتم؟
هرچی که بود تف سر بالا بود…
این همون لحظه ای بود که هیچوقت پیش بینیش نکرده بودم. همون لحظه ای که
هیچوقت فکرش رو نمیکردم روزی سر برسه…
که حرفهای اون درست از آب دربیان و حرفهای من غلط…
و با اینکه میدونستم بعدش میخواد چه سرکوفتهایی بهم بزنه اما درنهایت گفتم:
-یه قرار کاری با چندتا از نماینده های یه مجله
ی مد خارجی تو رستوران یه هتل معروف داشت….
منم رفته بودم.مجبورم کرد یکی ار اون مردارو که یه دورگه بودو تا اتاقش همراهی کنم.
مست بود…تو اتاقش که رسیدیم بهم گفت باید لخت بشم و تن به خواسته هاش بدم ولی من قبول نکردم و هلش دادم افتاد زمین سرش خورد به میز منم فرار کردم…
مکث کردم.اشک جاری شده از چشمم که واقعا نمیدونن کی سرازیر شده بود رو کنار زدم و دماغمو بالا کشیدم.
یقه لباسمو تکون داد و گفت:
-حرف بزن…بعدش؟
بغضمو قورت ادامه دادم :
-واسه همین زد توی گوشم.ازم ناراحت بود که چرا تسلیم خواسته های اون یارو نشدم!
گردنم خم شد و سرم پایین افتاد.
شرمنده بودم و واقعا نمیتونستم تو چشمهاش نگاه کنم.
تعجب نکرد.فقط با تاسف و انگار که خودش هم انتظار همچین چیزی رو داشته باشه گفت:
-پس ازت خواست باهاش بخوابی آره؟
صدای حفیف آرومی از بین لبهام خارج شد:
-پس ازت خواست باهاش بخوابی آره؟
صدای حفیف آرومی از بین لبهام خارج شد:
-آره…
نفس عمیقی کشید.
یقه لباسم رو که توی مشتش گرفته بود به آرومی رها کرد و هلم داد به عقب.
افتادم روی صندلی اما بازهم سرم رو بالا نگرفتم.
فقط منتتظر بودم شروع کنه سرکوفت زدن و فحش دادن و ناسازا گفتن…
که آره دیدی خوردیش…دیدی هرچی من گفتم درست از آب دراومد…دیدی گفتم این یارو علیه السلام نیست…دیدی گفتم مناسب تو نیست…دختر بازه…
هووووف!کاش با این حرفها بیشتر از این خجلم نکنه!
چند قدمی عقب رفت.دست برد توی جیب شلوارش و فندک و سیگارش رو بیرون آورد و گفت:
-پاشو بپوش بریم..
سرم رو بالا گرفتم.زل زدم به چشمهاش و پرسیدم:
-کجا !؟
بی نهایت عصبی به نظر می رسید اما سعی داشت خودش رو با کشیدن سیگار کنترل بکنه.
همیشه اینکارو میکرد…همیشه..
سیگاری بین لبهاش گرفت و با فندک روشنش کرد و بعد هم گفت:
-سوال نپرس…فقط بپوش!
مردد نگاهش کردم.نمیدومستم چی توی سرش داره میگذره واسه همین گفتم:
-میخوای منو ببری کجا!
با اخم جواب داد:
-بپوش…میفهمی خودت…
خجل و شرمگین نگاهش کردم و گفتم:
-آخه…
دود سیگارو بیرون فرستاد و با غیظ گفت:
-واسه من آخه ماخه راه ننداز..پایین تو ماشین منتظرت می مونم بپوش و بیا وسلام….
اینو گفت و ازم رو برگردوند و به سرعت از اتاق بیرون رفت…
سوار ماشینش شدم و در رو به آرومی بستم.
هنوز هم نمیدونستم میخواد منو کجا ببره و چرا اصلا ازم خواسته همراهش برم اما همینکه نشستم ماشین رو روشن کرد و راش انداخت.
هی دل دل میکردم ازش بپرسم کجا میخواد منو ببره هی روم نمبشد حتی سر لامصبمو بالا بگیرم.
کنجکاوی خیالمو نا آروم کرده بود.
من حتی قصه های جنایی ام واسه خودم سرهم کردم.
اینکه شاید به تلافی کارهام بخدا بلاملا سرم بیاره…
اما در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم ، سرم رو به آرومی بالا گرفتم و پرسیدم:
-نمیخوای بگی داریم کجا میریم!؟
بدون اینکه سرش رو بدگردونه و چشم تو چشم جوابم رو بده، سرد و بی احساس و حتی میتونم بگم با بدخلقی جواب داد:
-وفتی رفتیم میفهمی!
اه! چقدر من از این جواب بیزار بودم! خب بگو آسمون به زمین میومد اگه عینهو آدم جوابمو بدی و بگی قراره کدوم گوری بریم !؟
کلافه گفتم:
-خب من میخوام بدونم قراره کجا با تو برم…
خیلی خونسرد گفت:
-جوابتو دادم…
-نه تو فقط گفتی وفتی رفتیم میفهمی!
باز تکرار کرد:
-الان هم همبنو میگم…وقتی رفتیم میفهمی!
دیگه هیچ حرفی نزدم.
یعنی از نظر خودم حرف نمیزدم سنگیتر بودم تا اینکه ازش بپرسم کجا داریم میریم و اون باز نیش کج کنه و تنها زحمت گفتن ” وقتی رفتیم خودت میفهمی” رو بکشه!
دیوث!
دیگه هیچ حرفی نزدم.
یعنی از نظر خودم حرف نمیزدم سنگیتر بودم تا اینکه ازش بپرسم کجا داریم میریم و اون باز نیش کج کنه و تنها زحمت گفتن ” وقتی رفتیم خودت میفهمی” رو بکشه!
دیوث!
این سکوت ادامه داشت تا وقتی که بالاخره بعداز حدودا ربع ساعت رانندگی ماشینش رو نگه داشت.
منی که تمام مدت تو فکر بودم و هی با سر انگشتام رو شیشه خطها و شکلکهای فرضی میکشیدم با توقف ماشین به خودم اومدم.
خیلی زود سر برگردوندم و اولین چیزی که به چشمم اومد این بود که ما رو به روی ساختمون شرکت مد و طراحتی لباس دیاکو هستیم.
ناخواسته دچار اضطراب شدم و پرسیدم:
-چرا اومدی اینجا !؟
کمربندش رو کنار زد و بدون دادن توضیح گفت:
-پیاده شو!
وای که از همین حالا تپش قلب من شدید شد.
در لحظه هزار و یه جور فکر و خیال از اومدنش به اینجا به سرم خطور کرد که هیچ کدوم خوشایند نبودن و حس خوبی بهم نمیداد.
پیاده شد و درو بست و به سمت پله های عریض و کم ارتفاع که شیب ملایمی داشتن رفت.
احمقانه بود اگه اونجا مینشستم و فقط ای وای وای راه مینداختم.
خیلی زود پیاده شدم و به سمتش رفتم و بعد از اینکه خودمو بهش رسوندم پرسیدم:
-میگم برای چی اومدی اینجا!؟ من دیگه قیدشو زدم.
دیگه نمیخوام ببینمش. بیا بریم…
به حرفهام اهمیت نداد و همچنان رو به جلو قدم برداشت تا وقتی که رسید به در ورودی.
دستشو گرفتم و گفتم:
-شهرام بیا بریم…خواهش میکنم…جون مادرت…
دستمو به زور از بازوی خودش جدا رد و گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها یه یوال چه نوع رومانی رو پارتی میزارن تو این سایت فقط رمانای مثبت ۱۸ یا همه نوع؟؟
پارتات خیلی کوتاهنن
از کجا میخونی قربون شکلت؟
ادمین مارو گایید با این پارتهای کمش😐💫
خیلی پارت ها کوتاهه واقعا چراااااااااااااا
از کجا خوندی میشه بگیییی مام بریم بخونیمم😁❤
مرسی😁❤
نصف متن تکراری بود😑
تورو خدا یه پارت دیگه بزاااااااار اخه تا دوروز چطور صبر کنیمممم😭😭😭😭😭😭😭😭😭
به خدا پارت کوتاهههه من الان چه شکلی تا پس فردا صبر کنم😭😭😭💔ترو خدا فردا هم پارت بده ، وای رفت بکشتش دیگه😂💔
عاشقققق این رمانم. فقط خیلی کمه خیلی
اهاااا
همینههههه😂
الان پارش میکنه
پارتا واقعن خیلی کوتاههه😐😐