نگاهی بی احساس و خالی از لطف حواله ام کرد و بجای جوای دادن گفت:
-از این به بعد نه میخوام ببینمت نه حتی اسمی ازت بشنوم! یه جوز دیگه بهت میگم…مِن بعد من شمارو نمیشناسم. وسلام!
تک به تک کلماتش دردآور بودن و بی مهری توشون موج میزد!
خصوصا وقتی محکم وقرص گفت “من بعد دیگه منو نمیشناسه”!
بزارید اعتراف کنم…همیشه فکر میکردم شهرام قراره تا آخر عمرم کشته مرده ام باقی بمونه اما انگار اشتباه میکردم.
نکنه بی اعتناعی های من تهش باعث شد به کل کشیده بشه سمت اون سلیطه !؟
یک قدم عقب رفتم و با حالتی شل و ول وا رفته پرسیدم:
-میخوای بری پیش ژینوس!؟
خودمم نمیدونم چرا همچین سوال احمقانه و بچگونه رو پرسیدم.فقط میدونم که دلم نمیخواست اون بره پیش اون ژیوس دریده.
دوست نداشتم رابطه اش رو باهاش از سر بگیره.
اصلا اگه میرفت پیش اون من از حسادت منفجر میشدم.
بازهم با ناملایتی جواب داد:
-به تو ربطی نداره من میخوام پیش کی برم.سرت تو کار خودت باشه!
دلخور و پوکرفیس گفتم:
-پس حتما داری میری پیش خودش!
نگاه تند و تیزی به صورتم انداخت و خصمانه گفت:
-بخوام برم پیشش هم آخ تو رو سننه!؟ گمشو برو اونور میخوام سوار بشم
-بخوام برم پیشش هم آخ تو رو سننه!؟ گمشو برو اونور میخوام سوار بشم
نگاه تندی به صورتم انداخت و بعد هم پشت فرمون نشست.نتونستم خودم رو مجاب بکنم همینطوری ولش کنم.
دلم میخواست این شهرام تبدیل بشه به همون شهرامی که همیشه دوستم داشت واسه همین قبل از روشن شدن ماشین فورا درو وا کردم و روی صندلی نشستم.
سرش رو یا تعجب چدخوند سمتم.نگاهی به نیمرخم انداخت و گفت:
-میری بیرون یا خودم بندازمت!
به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-من پیاده نمیشم!تو میخوای بری پیش اون دختره ژینوس!
واسه همین نمیخوای من سوار بشم!
دستشو روی فرمون گذاشت و با زدن یه پوزخند گفت:
-روتو برم شیوا !
کیفمو گذاشتم روی پاهام و سفت نگهش داشتم که تکون نخورم و اون هم تکونم نده.درهرصورت من ولش نمیکردم چون به هیچ وجه دلم نیمخواست شهرام از من دل بکنه و بره سراغ ژینوس.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-پیاده شو!
کیفمو سفت گرفتم و گفتم:
-پیاده نمیشم! تو میخواب بری پیش اون دختره!
دستشو سمت صورتم دراز کرد. فکم رو گرفت و سرمو با خشونت چرخوند سمت خودش و با تشر گفت:
-من بخوام برم پیش اون آخه ربط و سنمش یه تو چیه هاااان ؟
بقول خودت ما دیگه چه ربطی بهم داریم ؟ نامزدمی؟ دوست دخترمی؟ چیکارمی ؟ هاااان !؟
عمدا این کلمات رو به کار میبرد.
اینا حرفهایی بودن که خودم
یه زمانی تحویلش میدادم.
زمانی که اون دوستم داشت و من دلم پی دیاکوی آشغال بود!
نگاهمو دوختم به رو به رو و من من کنان گفتم:
-ما…ما خب…ما دوستیم…
بیخ گوشم داد زد:
-نهههههه…دوست نیستیم.هیچ نسبتی باهم نداریم.
هیچ نسبتی!
سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:
-چرا هستیم تو منو دوست داری!
خندید.این خنده ها بدتر از صدتا فحش بودن.
خندید و بعد در لحظه جدی شد و با لحن خیلی بد و تندی گفت:
-یه زمانی میخواستمت الان پشیزی واسم ارزشی نداری.
من علاقه ای به دوست داشتن یه هرزه ندارم…
منم مثل خودش داد زدم:
-من هرزه نیستم!
دستش رو کوبوند رو فرمون و با صدای بلند داد زد:
-چراهستی! هرزه ترین دختری هستی که تو تمام زندگیم دیدم.
نتونستم زبونم رو نگه دارم و دست کم تا وقتی اوضاع بینمون سفید نشده بشم یه دختر نادم و سر به زیر واسه همین منم مثل خودش با یه لحن تند گفتم:
-تو حق نداری در مورد من اینطور حرف بزنی.
من خیای هم خوبم…فقط از نظر تو هرزه ام چون یه آدم اشتباه رو دوست داشتم.
پورخند زد.نگاهی سراسر تحقیر به صورتم انداخت و گفت:
-هه! تو همونی هستی که بخاطر اون مرتیکه ی آشغال اومدی خونه ی من و خودت رو واسم لخت کردی و جسم لختتو دو دستی گذاشتی تو سینی و تقدیمم کردی ! حالا به خودت میگی خوب !؟ تو هیچ گهی نیستی شیوا ذره ای هم واسه من اهمیت نداری…
کارد میزدن خونم در نمیومد.
تاحالا هیچوقت هیچکس اینطور با من صحبت نکرده بود.
اینقدر رک، صریح، بی پرده و زننده…
دستامو مشت کردم و با نفرت گفتم:
-خیلی بدی شهرام…خیلی!
شونه بالا انداخت و گفت:
-برام مهم نیست راجع بهم چی فکر میکنی!
الانم بهتره پیاده بشی.
ژینوس منتظرم..نمیخوام معطلش کنم!
این دیگه قابل تحمل نبود.حتی یک درصد دندونامو روی هم فشردم و درحالی که احساس میکردم قراره از عصبانیت منفجر بشم گفتم:
-باشه…برو پیش همون ژینوس جونت!
کیفمو چنگ زدم.در ماشین رو باز کردم و با عصبانیت پیاد شدم .
درو محکم بهم کوبیدم و درحالی که از خشم زیاد نفس نفس میزدم و به زمین و زمان فحش میدادم جهت مخالف ماشین به راه افتادم…
دستهام تو جیبهام بودن و ابروهام چنان درهم که هرکی از کنارم میگذشت میفهمید اعصاب ندارم و با برگشته از یه نبرد سنگینم!
انگار درونمو آتیش زده بودن.
میسوختم ….میسوختم از شنیدن حرفهای تند و زننده و خصمانه و دشمن ستیزی که شهرام بِهم زده بود.
بدبختی اینجا بود که به حسادت شدید هم دچار و مبتلا شده بودم.
فکر اینکه الان با ژینوس بره سر قرار ذره ذزه وجودمو به درد میاورد..اصلا دلم نمیخواست به اون دختره حتی فکر بکنه چه برسه به اینکه بخواد ببینش یا باهاش قرار بزاره یا حتی …
وای ! نکنه ببرش خونه اش!؟
یه خونه ی خالی جز برای انجام اعمال خاکبرسری میتونه مناسب انجام چه کار دیگه ای باشه !؟
تو خودم بودم و درگیر همین سوالها که یه موتوری از کنارم گذشت و پسر پشت فرمون همزمان گفت:
-سگرمه هاتو وا کن بابا بروسلی!
سرمو بالا گرفتم اما قبل از اینکه حتی صورتش رو ببینم از کنارم رد شد و رفت.
فکر کنم باید ازش ممنون باشم که منو به خودم آورد آخه داشتم مسیر رو اشتباه طی میکردم.
موبایلمو بیرون آوردم و شماره ی مونا رو گرفتم.
باید مطمئن میشدم شهرام واقعا با ژینوس قرار داره یا سر لج من اون حرف رو زده…
خیلی زود جواب تماسمو داد و گفت:
“جووونم شیوا….”
خوب شنگول بود.وقتی مونا تا به این حد شاد و شنگوله یعنی دور و برش خبریه.
از پل عابر پیاده رد شدم و گفتم:
“میای بیرون…؟ناهار مهمون من”!
خیلی زود جواب داد:
“نَچ!خیلی کار دارم….باید از همین حالا فکر لباس باشم.باید ببرمش خشک شویی…تو چی؟تو لباس انتخاب کردی؟ چی میخوای بپوشی واسه امشب؟!”
خیلی زود جواب داد:
“نَچ!خیلی کار دارم….باید از همین حالا فکر لباس باشم.باید ببرمش خشک شویی…تو چی؟تو لباس انتخاب کردی؟ چی میخوای بپوشی واسه امشب؟!”
از حرفهاش سردرنمیاوردم.متعجب پرسیدم:
” واسه امشب؟ امشب مگه خبریه؟!”
“خب معلومه…مهمونیه دیگه…مهمونی یکی از دوستای شهرام.من و امیر هم قراره بیایم...مگه تو خبر نداری؟ مگه شهرام قرار نیست با تو بیاد”
بیخبر از همه جا جواب دادم:
” نه…شهرام هیچی به من نگفت”
مکث کرد.انگار که خودش هم تازه متوجه یه نکته ی جدید شده باشه پرسید:
“ببینم…اگه تو خبرنداری و به تو نگفت پس قراره با کی بیاد.نکنه با ژینوس؟”
حس توهین،افسردگی،غم غصه و هر نوع بدی که وجود داشت یا میشد تصور کرد یکهو و با شنیدن این سوال به سمتم هجوم آورد!
یعنی واقعا من از چشمش افتاده بودم و به کل قیدم رو زده بود !؟
یعنی من اونقدر دیگه براش بی ارزش بودم که تهش گفت جهنمو ضرر میرم باهمون ژینوس!؟
ناخوداگاه لب جاده ایستادمنگاه مشوشم رو دور و اطراف به گردش در اومد.
اصلا چرا براممهمه؟
و چرا نباشه…
من لعنتی همیشه همه اون چیزایی که از دیاکو میخواستم تو وجود شهرام بود و ندیدمشون.
حالا عین چس از پس زدنش پشیمون بودم و نادم!
عین کشتی به گل نشسته ها والبته بعداز یه مکث خیلی طولانی جواب دادم:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه هر وزیارت بزارن ویخورده هم طولانی باشه ممنون میشم
شیوا هر چقدر تحقیرشه و بهش توهین شه حقشه از بس که احمقه و از خود راضی هست کلا این دوتا خواههر رو مادرشون فکر میکنن جواهرن افتادن رو زمین در صورتی که هر یه تاشون ……… هستن
وایییییییی یعنی این شیوا اصلا غرور و عزت نفس نداره که انقد میچسبه به شهرام !؟؟ خب اون دیگه نمیخوادت چرا انقد خودتو کوچیک می کنی 😑
در (کل) غرور و عزت نفس ندارع
اول دیاکو ک آویزون میشد بهش حالا شهرام
نمیشه پارت های بیشتر و روزانه بزاربن. درگیر داستان شدم بدجور
خاکککککککک تو سر شیوا واقعا خر هست خر ترین خر دنیا
پارت گذاری خیلی کمه
خاک تو سر شیوا
پارت گذاری خیلی کمه