رمان عشق صوری پارت 115 - رمان دونی

بی هوا گفتم:

-اون نمیاد! منتظرش نباشین!

جواب من باعث شد هردو باهم سرشون رو به سمتم برگردنن و اون لحظه بود که فهمیدم چه گافی دادم.
مامان چشماشو تنگ کرد و پرسید:

-تو از کجا میدونی که نمیاد؟

آخ! چقدر من احمق شده بودم.حالا بیا و جمعش کن!
لب گزیدم و من من کنان جواب دادم:

-آخه….آخه شهرام دوست امیره…امیر نامزد مونارو میگم دیگه.
امروز که داشتیم باهم صحبت میکردیم میگفت پارتی دعوتن!همشون! برای همین میگم شاید نیان

خداروشکر خیلی زود جوابم رو باور کرد.
شونه هاش رو بالا و پایین کرد و گفت:

-خب…ما دعوت میکنیم اگه دوست داشت میاد اگه نه هم که هیچی.
من فقط میخواستم جمعمون شلوغتر بشه و بیشتر بهمون خوش بگذره!
خب…نظرتون چیه بریم داخل چایی و کیک داغ بخوریم !؟

سامان خیلی زود بلند شد و گفت:

-من که موافقم!

مامان که مطمئن بودم میخواست مارو باهم تنها بزاره که به زعم خودش بیشتر صمیمی بشیم گفت:

-من که دفتم…شما هم زود بیاین

بلافاصله بعداز رفتن مامان ، دستشو به سمتم دراز کرد وبهم خیره شد و آهسته پرسید:

-بریم ؟

نفس عمیقی کشیدم و چون نمیتونستم بزنم زیر دستش و رک و صریح بگم بلند شدن احتمالا تنها چیزی که میتونم انجامش بدم دستمو توی دستش گذاشتم و از روی تاب بلند شدم و با لحن سردی جواب دادم:

-آره بریم….

*شیدا*

خیلی وقت بود که نه حوصله ی کاری رو داشتم و نه حوصله کسی رو.
بیشتر وقتم رو درست مثل یه زندانی توی اتاق میگذروندم.
یه زندانی بدون ملاقاتی و یا حتی بدون حق بیرون رفتن از چهاردیواریش…
همه چیز برای من سخت بود و از وقتی فرزاد آب پاکی رو ریخته بود رو دستم سخت ترهم شده بود.
احساس میکردم زندگی بدون اون معنایی نداره.
از یه طرف تمام وجودم اونو میخواست و از طرف دیگه خودم رو بابت دوست داشتنش شماتت میکردم اون هم وقای همسر برادرش بودم!
در اتاق رو باز کردم و اومدم بیرون.
هوس کرده بودم لااقل کمی تو حیاط قدم بزنم بلکه دلم وا بشه!
پله ها رو آروم آروم پایین اومدم و همون لحظه مکالمات فرهاد و مادرش توجه ام رو جلب کردن:

“اگه میتونست حامله بشه تاحالا شده بود…”

توی سالن پایین نشسته بودن.درست توی یه فضای دایره ای زیر همون پله ها.
فرهاد گله مندانه گفت:

“ماماااان…ماخودمون نخواستیم”

مادرش پوزخندی زد و گفت:

“لازم نیست بیخودی ازش دفاع بکنی.هر کس دیگه ای جای اون بود تا الان دو تا بچه ی قد و نیمقد داشت به فکر باش فرهاد…”

فرهاد مثل یه بره ی رام و آروم ، مطبع و بله قربان گویانه گفت:

“چشم ولی ما خودمون نمیخوایم”

واکنش مادرش بازم یه پوزخند بود و بعدهم که خیلی ریلکس گفت:

“چشم ولی ما خودمون نمیخوایم”

واکنش مادرش بازم یه پوزخند بود و بعدهم که خیلی ریلکس گفت:

“جای این حرفها ببرش پیش دکتر تا مطمئن بشیم میتونه یا نمیتونه…که اگه نتونست باید به فکر یه نفر دیگه باشیم”

سرعت قدمهام رو کمتر کردم که بازم بتونم حرفهاشون رو بشنوم.
آخه داشتن حرفهایی میزدن که خونم از شنیدنشون به جوش میومد.
واقعا اونا منو چی میدیدن؟
اصلا به چشم انسان نگاهم‌میکردن !؟
چطور میتونست اینطوری درموردم حرف بزنه.
جوری که انگار یه شی بی ارزشم و اون هر وقت دلش بخواد میتونه عوضم بکنه!؟
چند پله ی دیگه رو هم‌پایین رفتم‌.
فرهاد رو از لای نرده ها تونستم ببینم.
دستی لای موهاش کشید و گفت:

-من شیدازو دوست دارم‌مامان…

مادرش با لحن تند و زننده ای گفت:

-شیدا جونت اگه نتونه برات بچه بیاره به درد خودشم نمیخوره چه برسه به درد ما…

برای اولین بار تو طول زتدگی مشترکمون ازم دفاع کرد و گفت:

-شیدا اگه بچه دار نشده بخاطر این بوده که نخواسته وگرنه مشکلی نداره

صدای پوزخند مادرش شقیقه هام رو به درد آورد.
سری به تاسف تکون داد و گفت:

-پسر ساده لوح من! میدونی چند وقته ازدواج کردین ؟
اگه میتونست بچه دار بشه تا حالا شده بود.باید ببریش دکتر…میفهمی!؟
باید بدونیم میتونه بچه دار بشه یا بیخودی داریم احترامش میکنیم!

-پسر ساده لوح من! میدونی چند وقته ازدواج کردین ؟
اگه میتونست بچه دار بشه تا حالا شده بود.باید ببریش دکتر…میفهمی!؟
باید بدونیم میتونه بچه دار بشه یا بیخودی داریم احترامش میکنیم!

گله مندانه گفت:

-ماااامان!

باورم‌نمیشد که اونا دارن در مورد من اینجوری حرف میزدن.
بغض کردم.
آخ مستامه…مستانه مستانه…بیا و ببین چه زندگی ای برام ساختی!
بیا و تماشا کن!
نفس عمیقی کشیدم و از پله ها اومدم پایین.
اول فرهاد بود که متوجه ام شد. سرفه کرد که مادرش هم متوجه بشه و وقتی شد دیگه به اون صحبتهاشون ادامه ندادن.
چپ چپ نگاهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم به سمت دررفتم.
فورا بلند شد و اومد سمتم. لباس بیرون تنم بود چون دیگه داشتم تو این خونه خفه میشدم و احساس میکردم اگه نرم هوا نخورم و قدم نزنم می میرم!
با گامهای بلند و سریع خودش رو بهم رسوند و پرسید:

-کجا میری !؟

بدون اینکه توقف کنم جواب دادم:

-میرم قدم بزنم…

دستمو گرفت و نگه ام داشت.اخم کرد و خیلی جدی گفت:

-لازم‌نکرده..میخوای قدم بزنی خب تو حیاط بزن! من خوشم‌نمیاد تو بری بیرون
شهر کوچه خیابونا پر از آدمای هیز و کثیفه.
همینجا بمون…نیازی نیست بری.

دستهامو از تو جیبهای لباس تنم بیرون آوردم و گفتم:

-فرهاد منم میخوام برم پیاده روی.اینجا دارم خفه میشم…دارم کپک میزنم تو این خونه.یا بزار تنها برم یا اگه خیلی نگرانمی همراهم بیاااا..

وقتی دید مجاب نمیشم گفت:

-خیلی خب. باهم میریم…

وقتی دید مجاب نمیشم گفت:

-خیلی خب. باهم میریم…

پوزخندی زدم و با جدا کردن دستش از دستم به راه افتادم و اونم همراهم اومد.
بدون حرف و ساکت و صامت تو خیابون به راه افتادیم.
هرروز که میگذشت نه تنها به این زندگی عادت نمیکردم بلکه حالم بدتر و بدتر هم میشد.
بیشتر زده میشدم و بیشتر دلگیر و بیشتر مایوس…
اون نباشه من خودمو میخوام‌چیکار!؟
اون نباشه من این زندگی رو میخواستم چیکار؟
اون اون…
فرزاد کاش یا مال من بشی یا از سرم بری بیرون.
همینطور داشتم راه میرفتم‌که فرهاد پرسید:

-نظرت در مورد بچه چیه؟

پوزخند زدم.باز غلام حلقه به گوش شهره میخواست سوالهای مزخرفش روشروع بکنه.
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:

-خوبه…بچه چیز خوبیه اما برای کسی که حوصله داشته باشه!من ندارم…

با جدیت گفت:

-بالاخره که چی !؟ تهش باید بچه دار بشیم یا نه؟

سرمو به سمتش برگردوندم و با لحن تند اما شمرده شمرده گفتم:

-من الان فصد بچه دار شدن ندارم.لطفا دیگه درموردش حرف نزن!

لجوجانه گفت:
-اتفاقااااا باید در موردش حرف بزنیم.باید چون من بچه میخوام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد دوم به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

  خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی مغزم منقار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
رمان میان عشق و آینه

  دانلود رمان میان عشق و آینه خلاصه : کامیار پسر خشن که با نقشه دختر عمه اش… برای حفظ آبرو مجبور میشه عقدش کنه… ولی به خاطر این کار ازش متنفر میشه و تصمیم میگیره بعد از ازدواج انقدر اذیت و شکنجه اش کنه تا نیاز مجبور به طلاق شه و همون شب اول عروسی… به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیانا
کیانا
2 سال قبل

پارتها خیلی کوتاهه لااقل هرروز بگذارید اینطوری کیفیت داستان را تحت تاثیر قرارمیدید .حیفه

،،،
،،،
2 سال قبل

وااای چرا اینقدر کمش کردینننن
قبلا خیلی بیشتر بود که …
توروخدا سریع تر شیدا رو تمام کنید
من بدم میاد از شیدا و فرهاد …
تو اوج هیجان شیوا و شهرام تمام شد

F
F
2 سال قبل

دقیقا خیلی کمه

..
..
2 سال قبل

چقد ‌کم

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x