به چشمهاش نگاه کردم.
رو به روی من بی درک ترین مرد دنیا ایستاده بود.
مردی که هرچه مادرش میگفت به دیده ی جان قبول میکرد بدون اینکه به من و خواسته هام اهمیت بده!
اصلا بگو تو بچه میخوای چیکار .تویی که زن داری بلد نیستی از پس بچه داشتن میخوای بربیای!؟
نفس عمیقی کشیدم و واسه اینکه دست از سرم برداره گفتم:
-باشه! بهش فکر میکنم!
اینو گفتم و دوباره دست در جیب به راه افتادم.
اونم دنبالم اومد.
حوصله ی قدم برداشتن و پیاده روی نداشت و این کاملا از قیافه ی درهمش مشخص بود و قطعا صرفا واسه اینکه بقول خودش مردی بهم نظری بهم نداشته باشه همراهم اومده بود.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
-قدم زدن چیز مزخرفیه! اونم توی این هوای سرد!
پوزخندی به این تفکرش زدم و گفتم:
-از نظر من که نه تنها وحشتناک نیست بلکه خیلی هم خوبه!
مثل من فکر نمیکرد.حتی یک درصد.
لگدی به سنگ ریزه ی جلوی پاش زد و گفت:
-اون فرزاد خل و چل هم مثل تو فکر میکنه.
اونقدر تو سرما قدم زده که دو روزه چاییده افتاده گوشه خونه !
تا اینو گفت ناخوداگاه ایستادم.نفسم تو سینه حبس شد.قلبم به تالاپ تلوپ افتاد و تمام وجودم درگیر حس نگرانی شد.
حالش بد بود !؟
تا اینو گفت ناخوداگاه ایستادم.نفسم تو سینه حبس شد.قلبم به تالاپ تلوپ افتاد و تمام وجودم درگیر حس نگرانی شد.
حالش بد بود !؟
دوروزه که حالش بد بود !؟
لعنت به من.لعنت به من که از اون بیخبر بودم.
به حدی پریشون شدم که نتونستم تحمل کنم و سوالهامو نپرسم واسه همین گفتم:
-چی شده؟ چه اتفاقی براش افتاده!؟
با بیتفاوت ترین حالت ممکن جواب داد:
-هیچی بابا ! سرما خورده افتاده گوشه خونه!
یه واری باهاش داشتم مجبور شدم برم خونه اش…
حالش اصلا خوب نبود
افتاده بود لای پتو و صداش هم بالا نمیومد…
میگم بسه دیگه !
نریم خونه…!؟
هر چقدر قدم زدی بسه….بیا بریم خونه…
اصلا نمیشنیدم و نمیفهمیدمچیمیگه.تمام فکر و ذهنم شده بود فرزاد.
اون بیمار بود و من اینجا داشتم قدم میزدم؟.
اون تب داشت و خدا میدونه تو چه حالیه و من اینجا داشتم از هوای خنک لذت میبرم!؟
لعنت به من و دوست داشتن من!
این چه دوست داشتنی آخه…
حالا میفهمم چرا هیچ خبری ازش نبود.
حالش بد بود.
حالش بد بود و من ازش بیخبر بودم.
اونقدر تو خودم که متوجه نشدم فرهاد داره باهام حرف میزنه.
دستشو جلوی صورتم تکون داد و پرسید:
-شیدا …شیدا با توام…
از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:
-هااان؟ چیه ؟
چشماشو تنگ کرد و با شک و ظن پرسید:
-کجا سیر میکنی !؟
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:
-هیچی…چقدر هوا سرد شده نه ؟
چشماشو تنگ کرد و با شک و ظن پرسید:
-کجا سیر میکنی !؟
سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:
-هیچی…چقدر هوا سرد شده نه ؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد گفت:
-آره…منم امشب باید برم جایی…
خوشحال شدم از شنیدن این حرف اما پرسیدم:
-باید بری کجا؟
من من کنان جواب داد:
-یه قراره دوستانه با چندنفر دارم…
فکر کنم کارن طول بکشه و مجبور باشم پیششون بمونم.
یه قرار کاریه…باید تورو زودتر برسونم خونه و خودم آماده بشم و برم!
نمیدونم راست میگفت یا دروغ سرهممیکرد که بپیچونه اما درهر صورت این به نفع من شد.
من باید میرفتمپیش فرزاد.باید هرجور شده میرفتم پیشش.
لبخند زدم.از خودم متنفر میشدم وقتی مجبور میشدم اینجوری نقش بازی کنم اما به درک…
مننمیتونستم خودم رو نسبت به اون بیتفاوت نشون بدم!
تا نمی رفتمپیشش ذهنم آرومنمیشد.باید ازش مراقبت کنم.
باید براش سوپ میپختم.
رفتم سمتش و دستهاش رو گرفتم.
سرم رو کج کردم و پرسیدم:
-فرهااااااد….یه چیزی ازت بخوامنه نمیگی!؟
اخم کرد و جواب داد:
-تا چی باشه؟
دستهاش رو آروم آروم نوازش کردم وگفتم:
من بدون تو حوصله ام تو خونه سرمیره.میشه من برمپیش شیوا؟
خیلی زود گفت:
-آخه نمیشه…من…
قبل اینکه جوابی کف دستم بزاره که من قانع بشم نباید برم گفتم:
-خواهش میکنم..نگو نه!
مردد نگاهم کرد ولی مخالفت نکرد و گفت:
-باشه! میرسونمت اونجا
لبخند عریضی روی صورتم نشست.رو پاهام بلند شدم و بوسه ای رو صورتش نشوندم و گفتم:
-مرسی فرهادم!
رو صورتش لبخند نشست. لبخندی که همیشه نمیشد ازش دید.به صورتم خیره شد و پرسید:
-نمیشه تو همیشه با من اینقدر مهربون باشی!؟
سوالش خوشایند نبود.
نه نمیتونستم چون اون مرد دلخواه من نبود.
لبخندی زورکی زدم وپرسیدم:
-بریم !؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-آره بریم!
ماشینش رو جلوی خونه ی تجملاتی و بزرگ آقا رهام نگه داشت.
خونه ای که بی شک باید بهش لقب قصر آرزوهای مامان رو میدادم.
آخه هم واقعا شبیه به قصر بود و هم اینکه مامان شده بود ملکه اش!
ملکه ای که راه به راه درحال تفریح و خوش گذرانی و عیش و نوشه!
عجولانه و برای اینکه وقت تلف نشه،خواستم در ماشین رو باز کنم و از ماشین پیاده بشم که این اجازه رو بهم نداد و با گذاشتن دستش روی رون پام و نگه داشتنم گفت:
-زنگ برن به شیوا…هر وقت اون اومد و درو باز کرد برو!
این جمله رد درحالی بهم گفت که یه لبخند مضحک و مسخره هم روی صورتش نقش بسته بود.
به من اعتماد نداشت.حتی یه ذره!
در اون حد که نمیخواست حتی بدون اون تا جلوی دربرم.میخواست مطمئن یشه قرار نیست گول بخوره یا من پر دربیارم و پروتز کنم.
جلو چشمهای خودش شماره ی شیوا رو گرفتم و تا صدای الو گفتنش رو شنیدم فورا و خیره به چشمهای فرهاد گفتم:
“شیوا من رسیدم.میشه بیای جلوی در!؟ لطفا خودت بیا”
هبجان زده و خوشحال جواب داد:
“آره آره..تا سه بشماری خودمو رسوندم”
تماس رو قطع کردم و تلفنمو پایین گرفتم و بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم.
من خیلی کار باید انجام میدادم.
باید میرفتم خرید.
باید وسایل سوپ رو واسش آماده میکردم!
آاااخ! این حجم از کار نیاز به وقت فراوونی داشت!
کاش بره…کاش زودتر ولم کنه و بره که من به کارای مهمترم برسم!
تماس رو قطع کردم و تلفنمو پایین گرفتم و بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم.
من خیلی کار باید انجام میدادم.
باید میرفتم خرید.
باید وسایل سوپ رو واسش آماده میکردم!
آاااخ! این حجم از کار نیاز به وقت فراوونی داشت!
کاش بره…کاش زودتر ولم کنه و بره که من به کارای مهمترم برسم!
رون پام رو آهسته فشار داد.
وحشتناک و تاسف برانگیز بود اگه میگفتم با اینکارش حس انزجار بهم دست داد و شدم اونی که انگار یه غریبه لمسش کرده !؟
خیلی آروم گفت:
-فردا تا قبل از ظهرخونه باش…دلم میخواد وقتی ازسر کار برمیگردم تو باشی!
گاهی دستم تکون میخورد چون ناخوداگاه میخواستم واکنش نشون بدم.
مغزم انگار فرمان نابجا و غلط به دسنم میداد و من در لحظه قبل از اینکه دست اون رو از پای خودم جدا کنم حالیم میشد اونی که غریبه اس فرزاده و اونی که اسمش تو شناسنامه ام ثبت شده فرهاده!
و من باز همچین لحظاتی به ناچار منصرف میشدم.
خیلی آروم اون هم برای دست به سر کردنش جواب دادم:
-باشه! قبل ظهر برمیگردم خونه!
سدش رو آورد جلو و خواست بوسم بکنه که خوشبختانه قبل از اینکه لبهاش روی لبهام قرار بگیرن شیوا در حیاط رو باز کرد.
خیلی زود سرمو بردم عقب و کیفمو برداشتم و گفتم:
-خیلی خب ! شیوا ادمد! فردا ظهر خونه میبینمت!
مهمونی بهت خوش بگذره!مراقب خود باش…
مایوسانه خودش رو پس کشید و من صداش رو ناواضح و آروم شنیدم:
-تو هم همینطور!
پیاده شدم و درو محکم بستم و به سمت شیوا رفتم.
ذوق زده و باهیجان دستمو گرفت و کشیدم داخل.
براندازم کرد و گفت:
-وای نمیدونی چه کیفی کردم وقتی گفتی امشب میای پیشم می مونی!
اصلا به اون شوهر قرون وسطاییت نمیخورد بخواد اجازه بده تو از زندانش دور بشی!
آاااخ جااااان!
قبل از اینکه باهام تماس بگیری دقیقا داشتم از خدا همینو میخواستم…
اینکه یکی سر برسه و منو از تنهایی دربیاره!
لبخند تلخی روی صورتم نشست.
خبر نداشت هرچی بهش گفتم صرفا یه نقش بازی کردن واسه دور شدن از فرهاد و رفتن پیش فرزاد بود.
دستمو کشید و گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش از زبون شهرام هم بگین
عالییییی بود عزیزم
خیلی ممنون که زیادترش کردی
لطفاً همینطور ادامه بده 🤝👏
عالیههههه
نویسنده جان قلمت عالیه مرسی که اینقدر عالی مینویسی 😍😍❤🌹👏👏👏
فقط یه خورده زودتر و بیشتر پارت بذارید ممنون 🌹🌷🌻🌺
ریدم من تو این بحث